#عید_غدیر🌴
#داستان
سوهانی با طعم عید غدیر😋
قسمت دوم
چند سال بود که بابا بزرگ👴 از بین ما رفته بود ،😔 بابا دوست داشت راه پدرش را ادامه بدهد
می رفت ولایت خودشان به اهل محل رسیدگی میکردند ، گوسفند🐑 می کشتند و به داد خانواده های ضعیف میرسیدند.😊
از وقتی عید غدیر توی درس ها📕 افتاده بود ما فقط روز عید می رفتیم
سوهان روز عید را بابا مخصوص می زد با روغن حیوانی اعلا و م مغز پسته درجه یک .😍
همه فامیل میگفتند عید غدیر برای ما مزه شیرین سوهان را دارد ، همه از طعم سوهان بابا تعریف میکردند 😄
بابا می گفت:
باید سفره روز جشن اقا حسابی باشد ، مثل این است که یک میلیون نفر از شهدا، و پیامبران را غذا دادی😇
من با خودم فکر کردم، میلیون نفر⁉️
عید غدیر خیلی مهم است ، از همه جشن ها مهم تر باید با شکوه برگزار شود 😌
به همین دلیل حرفی نداشتم تا زحمت یک هفته را به جان بخرم تا بابا با حوصله به کارهایش برسد🙂
یک جورایی من هم در جشن غدیر سهیم میشدم
من هم دلم میخواست مثل بابا باشم و بعد ها سفره غدیر یادم نرود😊
همه باید دور هم جمع شویم ،جشن بگیریم🎊🎉 خطبه غدیر بخوانیم ، به داد هم برسیم تا غدیر جشن امامت است جشن مهربانی و عدالت💚
#پایان
#عید_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#داستان_کودکانه
#پارت_3
فیل🐘 و قورباغه 🐸
قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است.
فیل کوچولو گفت: این قورباغهها خیلی پر رو هستند.
هوشی گفت: این طوری نمی شود.
ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟
فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند هوشی با شنیدن ماجرا به آن ها گفت:
شما هر کدام چیزهایی که دارید دیگران ندارند.نباید به خاطر این چیزها مغرور شد.
مهم این است که با هم دوست باشیم بعد کمی دور خودش چرخید
و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی.
#پایان
🐸🍄🐘🐸🍄🐘🐸🍄🐘
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
داستان زیبای اتحاد کبوتران
#پارت_3
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.
شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.
داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد..
#پایان
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#چهارشنبه_های_امام_رضایی☀️
داستان این هفته: سه قسمت
نمیدانم از عمویم برایتان چیزی گفته ام یا نه
عمویم کبوتر مهربانی است که در مدینه به "،مهاجر" معروف است این اسم را بخاطر سفر های زیادش به او داده اند 😊
یک روز که تازه از سفر برگشته بود گفت : عمو جان! بگو ببینم تو که سالها توی خانه #امام_رضا_علیه_السلام بودی حدیث مثلث را شنیدی ⁉️
من که از شنیدن این حدیث تعجب کرده بودم گفتم: عمو جان حدیث مثلث دیگر چیست تا حالا اسمش را نشنیده ام 😳
عمو جان نوک پایش را خاراند و گفت: البته این اسم را خودم برایش انتخاب کردم چون مثل مثلث سه ضلع دارد ‼️
ذوق زده گفتم: خب حالا حدیث را بگویید عمو جان!🤗
عمو سرفه ایی کرد و گفت: امام رضا علیه السلام فرمودند:
ایمان انسان کامل نیست مگر اینکه سه ویژگی را از خدا و پیامبر و امام خود یادگرفته باشد:
"مثل خدا راز دار باشد، مثل پیامبر با مردم مدارا کند، و مثل امام در سختی ها صبور باشد 💐
گفتم بله عمو جان! یک بار هم شخصی از #امام_رضا_علیه_السلام پرسید ثواب کسی که در سختی ها صبر میکند چیست⁉️
ایشان پاسخ دادند:
هریک از شما شیعیان ما به بلایی دچار شود و بر ان صبر کند خداوند ثواب هزار شهید🌷 را به او میدهد 😍
🍃 ای بچه مسلمان
🍃 فرموده خدا تو قران
🍃 باید که در سختی ها
🍃 صبور باشند مومنان😌
#پایان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#داستانکودکانه
ضامن آهو🌷
🦌🦌🦌🦌🦌🦌
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
#پایان
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_چهارم
یکی از مردها که قوی و هیکلی بود داد زد:
-ای لوط ما میدونیم چه کرده ای، زود باش آنها را به ما بده. مگه ما به تو نگفته بودیم دیگه مهمان دعوت نکن به خونه ات.
حضرت لوط با ناراحتی گفت:
-خجالت بکشید این سه جوان مهمان من هستن و شما حق ندارین آنها را اذیت کنین.
آن مرد گفت:
-مسخره بازی را کنار بذار لوط و آنها را به ما بده و با تفریح ما هم مخالفت نکن.
مرد دیگری فریاد زد:
-زود باش لوط وگرنه خانه ات را روی سرت خراب میکنیم.
حضرت لوط که از ناراحتی و عصبانیت میلرزید گفت:
-دست بردارین، این قدر بد نباشین. اگه ایمان داشته باشین و توبه کنین و دیگه کارهای زشت نکنین. من اجازه میدم تا با دخترهایم ازدواج کنین آنها شروع به سنگ انداختن کردند و حضرت لوط را تهدید میکردند، حضرت لوط فریاد زد:
-حتی اگه منو بکشین اجازه نمی دم این مهمانها را اذیت کنین.
بعد با ناراحتی آهی کشید و گفت:
-ای خدا، کاش قدرتی داشتم تا میتونستم جلوی همه ی اینها بایستم.
حضرت لوط پنجره را بست و رو به آن سه مرد زیبا گفت:
-زود باشین، بیاین از پشت بام فرار کنین.
در همین لحظه یکی از آنها گفت:
نگران نباش ما از طرف خدا آمده ایم، ای لوط وقت عذاب این مردم فرا رسیده، خانواده و دوستهای خودتو از این جا ببر و یادت نره که اصلا به پشت سرتون نگاه نکنین و این را بدون که تنها کسی که این کار را میکند همسر تو است که از گناه کاران است. حضرت لوط گفت:
-خدایا، خدای بزرگم، شکر.
در همین لحظه بود که چند نفر به زور وارد خانه ی حضرت لوط شدند و به محض این که چشمشان به آن سه جوان زیبا افتاد کور شدند.
حضرت لوط نصف شب، همراه دخترهایش و انسانهای خوب و مومنی که میشناخت از شهر سدوم رفت.
همین که آنها پایشان را از شهر بیرون گذاشتند، زمین لرزید و سنگ از آسمان به جای باران پایین ریخت، به طوری که مردم شهر هر جا که فرار میکردند نمی توانستند جان سالم داشته باشند و با خانههایی ویران، همگی مردند.
#پایان
👶🏻 @behtarinmadar 👶🏻