eitaa logo
سیره ی شهدا وبزرگان
77 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
35 فایل
شهدا را باذکر صلواتی یاد کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
💢آخوند کاشی 💠 شیخ حسین روی منبر نشسته بود و با لحنی شمرده شمرده می‌گفت: خدا نماز آخوند کاشی را از شما جوانان نمی‌خواهد. 🔸آخوند شصت سال در مدرسه صدر اصفهان، نماز می‌خواند و توی نمازش به قدری گریه‌ می‌کرد که بعد نماز باید پیراهن خیسش را عوض می‌کرد. 🔹نصف شبی یکی از طلبه‌های مدرسه برای نماز شب بیدار شد و دید که وقتی آخوند کاشی نماز شب می‌خواند و ذکر می‌گوید، تمام آجرها، دیوارها، برگ‌ها و درخت‌های مدرسه هم به دنبال او ذکر را تکرار می‌کنند. 🔸آن طلبه از ترس غش کرد و بیهوش شد. 🔹شیخ حسین کمی جا به جا شد و ادامه داد: جوان‌ها! شما حداقل نمازتان را بی‌عیب، صحیح و به موقع به جا بیاورید. 📚 استادانصاریان ، نماز الهی و شیطانی ، خلاصه‌ای از صفحه ۲۳ و ۲۹. 📎 📎 📎 📎
💢اولین لبخند 💠من اولین خبرنگاری بودم که توانستم از آیت‌الله خمینی عکسی در حال لبخند بگیرم. 🔸آن روز، فضای مصاحبه پر از هیجان و کنجکاوی بود. خبرنگار فرانسوی آمده بود تا سؤال‌هایش را از مهمان کشورشان بپرسد. 🔹من در گوشه‌ای ایستاده و انگشت روی شاتر دوربینم منتظر بودم. 🔸همه می‌دانستند که آیت‌الله خمینی شخصیتی جدی و مصمم دارد، اما چیزی در چهره‌اش بود که مرا کنجکاو می‌کرد: آرامشی عمیق، پشت آن نگاه نافذ. 🔹در میان مصاحبه، خبرنگار فرانسوی با لهجه‌ای خاص، پرسشی کرد که همه را برای لحظه‌ای در سکوت فرو برد. 🔸او با جسارت گفت: شایعه شده که آیت‌الله خمینی ثروتی بیشتر از شاه دارند، آیا این حقیقت دارد؟ 🔹همه منتظر جواب امام بودند. سکوت اتاق را پر کرده بود. چشمانم پشت لنز دوربین خیره به چهره امام شده بود. 🔸آیت‌الله خمینی لبخند زد. لبخندی آرام، اما عمیق و دلنشین. 🔹سپس با لحنی محکم و در عین حال ساده گفت: من هیچ ندارم و آنچه را هم که دارم، متعلق به مردم ایران است. 📚مهر و قهر، ص 224. 📎 📎 📎 📎
💎 مرواریدهای درخشان ✅ امام باقرعلیه‌السّلام فرمود: روزی عبدالملک بن مروان در خانه خدا طواف می‌کرد و پدرم در جلوی او طواف خود را انجام می‌داد و به او توجهی نداشت. عبدالملک هم او را نمی‌شناخت. 🔶 عبدالملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف می‌کند و به ما توجهی نمی‌کند؟ گفتند: این شخص؛ علی بن حسین است. 🔷 کنار رفت و در جایگاه خود نشست و گفت: او را نزد من بیاورید. حضرت را آوردند. 🔶 عبدالملک گفت: ‌ای علی بن حسین! من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمی‌آیی؟ 🔷 امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت ولی پدرم آخرت او را خراب کرد. اگر تو هم دوست داری چنین شوی پس باش. 🔶 عبدالملک گفت: هرگز، ولی نزد ما بیا تا از دنیای ما بهره ببری! 🎁 حضرت نشست و عبای خود را گشود و دعا کرد: خدایا! حرمتی که دوستانت نزد تو دارند را نشان بده . در این هنگام، عبای حضرت پر از مرواریدهای درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره می‌کرد. حضرت خطاب به عبدالملک فرمود: کسی که چنین حرمتی نزد خدا دارد چه‌ نیازی به دنیای تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجی به آنها ندارم. 🌐 منبع: مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج‌۴۶، ص۱۲۰. 📎 📎 📎 📎
🌺 ضامن آهو ✅ امام سجاد علیه‌السّلام با گروهی از یارانش نشسته بود که آهویی نزد ایشان آمد و دمش را تکان داد و دستهایش را بر زمین زد. 🔷 امام فرمود: می‌دانید این آهو چه می‌گوید؟ گفتند: نه. فرمود: او گمان می‌کند که فلانی (مردی از قریش) امروز بچه او را شکار کرده و آمده تا من از او بخواهم بچه‌اش را پیش او ببرد تا شیرش دهد. 🔶 آن‌گاه آن حضرت به یارانش فرمود: بلند شوید، همه برخاستند و نزد آن شکارچی آمدند، او بیرون آمد و به امام علیه‌السّلام گفت: پدر و مادرم قربانت برای چه چیزی اینجا آمدی؟ 🔷 فرمود: از تو می‌خواهم بچه آهویی که امروز شکار کردی بیرون بیاوری! شکارچی بچه آهو را نزد مادرش گذاشت تا آن را شیر دهد. امام فرمود: فلانی از تو درخواست می‌کنم که بچه آهو را به ما ببخشی. 🔶 گفت: همین کار را کردم. آن آهو پوزه خود را برزمین زد و دم تکان داد. امام علیه‌السّلام فرمود: می‌دانید چه گفت؟ گفتند: نه. فرمود: گفت: خدا هر غائبی را بشما برگرداند و علی بن الحسین را بیامرزد چنانچه بچه‌ام را به من برگرداند. 🌐 منبع: صفار، محمد بن حسن، بصائر الدرجات، ج‌۱، ص۳۷۲. 📎 📎 📎 📎
💢کشتی با سرهنگ 💠ایام عید بود و مثل دیگر مردم خمین، ما هم به تپه بوجه رفتیم. 🔸تا چشم کار می‌کرد، چمنزار بود و گل‌های رنگارنگ. بوی عطر گل‌ها و چمن‌های نم‌زده، هوش از سر آدم می‌بُرد. 🔹سرهنگی با لباس نظامی همراه خانواده‌اش هم برای تفریح آمده بود. دیدن سرهنگ با آن لباس، ترسی در دل‌ها می‌انداخت. 🔸آقا روح‌الله که آن روزها طلبه‌ای جوان بود، در گوشه‌ای نشسته بود. سرهنگ به سمت او رفت و گفت: آخوند! تو به چه مناسبت اینجا آمده‌ای؟ 🔹امام لبخندی زد گفت: من هم آمده‌ام تفریح کنم. 🔸سرهنگ با تمسخر گفت: تو اهل علمی، تو را با تفریح چه کار؟ 🔹سرهنگ امام را مثل متهمی محکم گرفته بود، امام دوباره لبخند زد و گفت: خب، حالا که می خواهی کشتی بگیری، صبر کن تا من هم آماده شوم . 🔸امام با سرهنگ شروع به کشتی گرفتن می‌کند، مردم دور تا دور برای تماشا جمع شده‌ بودند، امام به‌راحتی او را ضربه‌فنی کرد. همه با شور و شوق برای امام کف زدند. 🔷سرهنگ که غافلگیر شده بود، با حیرت گفت: ای والله! باورم نمی‌شد آخوندها هم این‌چنین باشند! 📚 خاطره آیت الله خلخالی، خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ 📎 📎 📎 📎
💢قول 💠دو روزی می‌شد که در محله کشانِ پاریس، آپارتمان کوچکی در طبقه چهارم گرفته بودیم. دانشجوهایی از سراسر اروپا برای دیدن امام به آنجا می‌آمدند، اما آقا از این خانه ناراضی بود. 🔸همه به تکاپو افتادند تا جای بهتری پیدا کنند. 🔹همراه امام برای دیدن خانه‌ای راهی روستای نوفل‌لوشاتو شدیم. خانه‌ای قدیمی در محله‌ای آرام و دور از شهر، همانی بود که امام مد نظرش بود. 🔸به آقا گفتم: دانشجوها برای دیدنتان آمده‌ بودند و از نبودنتان دلگیر شدند. 🔹یکی از رفقا از بین جمع گفت: من به آنها قول داده‌ام که فردا در همان آپارتمان امام را خواهند دید. 🔸صبح روز سوم، آفتاب نزده، امام بلند شد و گفت: به کشان برویم. 🔹با تعجب پرسیدم: کشان؟ 🔸امام با جدیت گفت: مگر نگفتی به دانشجویان قول داده‌ام؟ پس بلند شوید، برویم. 🔹اما نه راه را بلد بودیم و نه ماشینی برای رفتن. با هزار زحمت راننده و ماشینی هماهنگ کردیم و راه افتادیم. 🔸وقتی به آپارتمان رسیدیم، دانشجویان منتظر آقا نشسته بودند. 🔹امام وارد آپارتمان شد، دانشجویان بی‌اختیار خود را در آغوش امام می‌انداختند و امام هم با آغوش باز از آنها استقبال می‌کرد. 📚 صحیفه امام؛ ج 17، ص 387. 📎 📎 📎 📎
💢کمک به همسر 💠شب بود و صدای گریه‌ بچه‌ها سکوت خانه را می‌شکست. مادر، خسته و بی‌خواب، در تاریکی اتاق بچه‌ را بغل گرفته و راه می‌رفت و تکانش می‌داد تا شاید نِق‌نِقش بند بیاید. 🔸اما امام اجازه نمی‌داد همه سختی‌ها بر دوش همسر باشد. 🔹شب‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بود. دو ساعت، خودش بیدار می‌ماند، بچه‌ها را آرام می‌کرد تا مادر کمی استراحت کند. بعد نوبت خودش می‌شد که بخوابد و مادر دوباره بچه‌ها را به آغوش بگیرد. 🔸روزها، مشغول درس و بحث بود و نمی‌توانست از بچه‌ها مراقبت کند. 🔹کلاس‌هایش که تمام میشد، زودتر به خانه می‌آمد. کنار خانواده، انگار تمام خستگی‌هایش را فراموش می‌کرد. 🔸نوبت بازی با بچه‌ها بود. خنده‌های کوچکشان، خستگی را از تنش بیرون می‌کرد و خانه را پر از گرما و زندگی می‌ساخت. 📚 خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳. 📎 📎 📎 📎
💢ساکت نمی‌نشینم 💠صبح 15 خرداد42 بود صدای در خانه بلند شد با همان بیژامه دوان دوان به سمت در رفتم، سرهنگ مولوی کلاه بالا داد و گفت: نوبت بگیر تا قبل ظهر به خانه خمینی برویم. 🔸وقت گرفتم و با سرهنگ خدمت امام رسیدیم، سرهنگ مولوی با لبخند رو به امام گفت: تصدقتان بروم بنده از مخلصین شما هستم! نوکر شما هستم، مقلد شما هستم، چاکر شما هستم. پیامی از اعلی حضرت همایونی، شاه ایران برای شما دارم. 🔹حرف‌های سرهنگ انگار برای امام جذاب نبود، سرهنگ گفت: پیام این است که شاه، سلام خدمتتان رسانده و عرض کرده که تمام مقامات و مراتبی را که دستگاه برای مرحوم آقای بروجردی قائل بوده، عیناً برای شما قائل است، منتها شما به دولت و دستگاه کار نداشته باشید و شما احترامتان کاملاً محفوظ است. 🔸امام اخم کرد و گفت: من اگر هرجا وظیفه شرعی ام ایجاب بکند نمی‌توانم ساکت بنشینم. 📚 سرگذشت‌های ویژه از زندگی امام خمینی - ج 3 -صفحه 120 📎 📎 📎 📎
⁉️ چرا مردم نمی‌توانند خودشان امام را انتخاب کنند؟ 🔷 سعد بن عبدالله قمی می‌گوید: از امام مهدی علیه السلام پرسیدم: چرا مردم نمی‌توانند خود، امام را انتخاب کنند؟ 🔶 امام فرمودند: آیا مردم فرد نیکوکار را انتخاب می‌کنند یا فرد بدکار را؟ 🔷 گفتم: نیکوکار را. 🔶 امام فرمود: آیا ممکن است مردم به خاطر ناآگاهی از خوبی یا بدی درون یکدیگر، فردی فاسد و بدکار را انتخاب کنند؟ 🔷 عرض کردم: بله. 🔶 امام فرمودند: علت همین است! 🌐 منبع: کمال الدین: ۴۶۱ / ۲۱ ، منتخب میزان الحکمة ص ۸۲. 📎 📎 📎
💢چراغ راه! 🔰مرد ثروتمندی در بستر مرگ افتاده بود. با نگاهی پُر از حسرت به پسرش گفت: پسرم! ثروت زیادی اندوخته‌ام، اما حالا می‌بینم دستم خالی است، بعد از مرگم از اموالم خرج کن و برایم نماز و روزه استیجاری بخر تا نماز و روزه نوری باشد برای آخرتم. 🔸چند ساعتی گذشت و حال پدر رو به راه شد و از مرگ نجات یافت. 🔹روزی مرد را با پسرش به مهمانی دعوت کردند. او به پسر گفت: چراغی با خود بیاور. 🔸پسر پشت سر پدر به راه افتاد، پدر گفت: پسرم، چراغ را جلو ببر، راه تاریک است! اما پسر عقب می‌ماند. 🔹پدر پایش لرزید و زمین خورد و با فریاد گفت: چرا عقب ماندی؟ چراغ باید جلو باشد تا راه را روشن کند. 🔸پسر لبخند زد و گفت: پدر! آن روز که در بستر بودی، گفتی برایم نماز و روزه بخرید تا چراغی را از پشت سرت بفرستیم. حالا می‌بینی؟ چراغی که از پشت سر بیاید، راه را روشن نمی‌کند. 📚 ترجمه‌ای از ديوان تجليات استاد منعم اردبيلى(شرحی از زندگی عباس‌قلی‌خان) 📎 📎 📎 📎
💢روزه بی سحری! 🔰ماه رمضان بود و اول ترم دانشگاه. محمد علی برنامه ريخته بود عصر از يزد حركت كند تا نزديک‌های صبح برسد اهواز دانشگاه، كه روزه‌اش خراب نشود. 🔸آن روز خيلی اذيت شده بود. اهواز هوا گرم بود. همين طوری طاقت آدم طاق می‌شد، چه برسد به اين‌كه يک شب تا صبح هم توی اتوبوس تنگ با آن جاده پر از دست‌انداز بوده باشد. 🔹به اهواز رسید مستقیم به خوابگاه رفت و روی تخت از خستگی خوابش برد، با صدای بچه‌ها با هر زحمتی بود افطار بیدار شد و کمی هندوانه خورد و خوابيد. 🔸به امید این که سحری مفصل بخورد که فردا سر کلاس ضعف نکند، اما وقتی از خواب بیدار شد که موذن اذان را گفته بود و سحر خواب مانده بود. 📎 📎 📎 📎
💢آخرین آش! 🔰همه توی حیاط اردوگاه صف کشیده بودند، آرش با لحنی که انگار واقعاً خبر مهمی داره، صدا توی سر می‌انداخت و می‌گفت: امروز بیاید آخرین آشتون رو بگیرید، فردا خبری از آش نیست، آزادید. 🔸نگاه‌های خسته ولی مهربان بچه‌ها به آرش گره خورده بود. دیگر کسی به شوخی او نخندید. 🔸یکی‌ با لهجه شیرین اصفهانی گفت: دادا تو هر روز همینُ موگوی. پس کی این آخرین آشُ میدِی؟ ما هنوز کا اینجایم، بسه دیگه چقدر امید الکی میدی. 🔸آرش لبخندش را جمع کرد و گفت: باشه، دیگه نمی‌گم. 🔸چند روزی به جز صدای ملاقه و کاسه‌های روحی سر صف صبحانه صدایی شنیده نمی‌شد. 🔸یک روز صبح آرش ملاقه ته دیگ کشید و گفت: کسی جا نمونه. از قیافه‌اش معلوم بود هنوز دلخور است، همان موقع صدای بلندگوی اردوگاه بلند شد، فردا بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع می‌شه. 🔸آرش با گوشه آستین چشمانش را پاک کرد و با لبخند گفت: آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می‌شیم. 📚 برگرفته از کتاب اسارت جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران 📎 📎 📎 📎