eitaa logo
سیره ی شهدا وبزرگان
79 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
32 فایل
شهدا را باذکر صلواتی یاد کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 نذر مرد خسیس 🔰 مرد خسیسی ثروتش زبانزد مردم بود، اما کمتر کسی از دست او نفعی می‌برد. 🔸روزی مردی فقیر، با لباسی کهنه و چهره‌ای خسته، به در خانه مرد خسیس آمد و به آرامی در زد. 🔹مرد ثروتمند با صورتی سرد و بی‌حوصله در را باز کرد. 🔸فقیر گفت: شنیده‌ام که مقداری از مالت را نذر نیازمندان کرده‌ای. من هیچ ندارم، گرسنه‌ام و بی‌پناهم، می‌توانی به من کمک کنی؟ 🔹مرد خسیس خندید و گفت: نذر من برای فقیران کور است، تو که خوب میبینی. 🔸فقیر چوب دستی را دست به دست کرد و گفت: من کور واقعی‌ام. اگر بینا بودم، هیچ‌وقت از درگاه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی‌آمدم. 📎 📎 📎 📎
💢 کله کاهی 🔰مردی از کنار باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. 🔸مرد نگاهی به مترسک کرد و گفت: تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت: نه، چطور؟ 🔹مرد با تعجب پرسید: روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت: از این که پرنده ها را میترسانم که محصولات مزرعه را نخورند خوشحال میشوم. 🔸مرد خندید و گفت: راست می‌گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم، خوشحال و هیجان زده می شوم. 🔹مترسک گفت: تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال شوی. 🔸مرد با تعجب پرسید: چرا؟ 🔹مترسک آهی کشید و گفت: کلّه من پر از کاه است و کلّه تو پر از مغز، تو نمی‌توانی مثل من باشی. مگر اینکه سرت پر از کاه بشه ، تو بهترین مخلوق خدایی چرا باید از اذیت بقیه خوشحال بشی. 📎 📎 📎 📎
💢ترک دنیا 🔰نادرشاه با دو هزار نفر به حوالی نجف رسید، دستور داد لشکریان خارج شهر چادر بزنن، ولی سربازان گروه گروه وارد شهر شده و مردم را اذیت می‌کردند. 🔸اهالی نجف پیش سید هاشم خارکن رفتند و از وضعیت شکایت کردند، سید سوار الاغش شد و به سوی شاه حرکت کرد، همچنان سواره با الاغ بر شاه وارد شد. 🔹شاه به احترام سید ایستاد و جایش را به او داد، بعد اعتراض سید دستور داد کسی حق ندارد اهالی نجف را اذیت کند. 🔸بعد رو به سربازی کرد و گفت: کیسه طلا به سید بدهید، سید عصای خود را به کیسه زد و گفت: اگراین طلا برای من است که من از این چیزها بی نیازم، چون مخارج یک روزم را دارم. 🔹اما اگر برای الاغ من است که او از من بی نیازتر است، چون غذای او طلا و نقره نیست، کاه و یونجه می‌خورد که خودم به او میدهم. 🔸شاه لبخندی زد و گفت: چه قدر این سید ترک دنیا کرده. 🔹سید چوب دستی را بالا گرفت و گفت: کار تو بزرگ تر و زاهدانه تر است چون تو ترک آخرت جاودانه را کرده‌ای ولی من ترک دنیای فانی را کرده‌ام. 📎 📎 📎 📎
💢آخوند کاشی 💠 شیخ حسین روی منبر نشسته بود و با لحنی شمرده شمرده می‌گفت: خدا نماز آخوند کاشی را از شما جوانان نمی‌خواهد. 🔸آخوند شصت سال در مدرسه صدر اصفهان، نماز می‌خواند و توی نمازش به قدری گریه‌ می‌کرد که بعد نماز باید پیراهن خیسش را عوض می‌کرد. 🔹نصف شبی یکی از طلبه‌های مدرسه برای نماز شب بیدار شد و دید که وقتی آخوند کاشی نماز شب می‌خواند و ذکر می‌گوید، تمام آجرها، دیوارها، برگ‌ها و درخت‌های مدرسه هم به دنبال او ذکر را تکرار می‌کنند. 🔸آن طلبه از ترس غش کرد و بیهوش شد. 🔹شیخ حسین کمی جا به جا شد و ادامه داد: جوان‌ها! شما حداقل نمازتان را بی‌عیب، صحیح و به موقع به جا بیاورید. 📚 استادانصاریان ، نماز الهی و شیطانی ، خلاصه‌ای از صفحه ۲۳ و ۲۹. 📎 📎 📎 📎
💢اولین لبخند 💠من اولین خبرنگاری بودم که توانستم از آیت‌الله خمینی عکسی در حال لبخند بگیرم. 🔸آن روز، فضای مصاحبه پر از هیجان و کنجکاوی بود. خبرنگار فرانسوی آمده بود تا سؤال‌هایش را از مهمان کشورشان بپرسد. 🔹من در گوشه‌ای ایستاده و انگشت روی شاتر دوربینم منتظر بودم. 🔸همه می‌دانستند که آیت‌الله خمینی شخصیتی جدی و مصمم دارد، اما چیزی در چهره‌اش بود که مرا کنجکاو می‌کرد: آرامشی عمیق، پشت آن نگاه نافذ. 🔹در میان مصاحبه، خبرنگار فرانسوی با لهجه‌ای خاص، پرسشی کرد که همه را برای لحظه‌ای در سکوت فرو برد. 🔸او با جسارت گفت: شایعه شده که آیت‌الله خمینی ثروتی بیشتر از شاه دارند، آیا این حقیقت دارد؟ 🔹همه منتظر جواب امام بودند. سکوت اتاق را پر کرده بود. چشمانم پشت لنز دوربین خیره به چهره امام شده بود. 🔸آیت‌الله خمینی لبخند زد. لبخندی آرام، اما عمیق و دلنشین. 🔹سپس با لحنی محکم و در عین حال ساده گفت: من هیچ ندارم و آنچه را هم که دارم، متعلق به مردم ایران است. 📚مهر و قهر، ص 224. 📎 📎 📎 📎
💎 مرواریدهای درخشان ✅ امام باقرعلیه‌السّلام فرمود: روزی عبدالملک بن مروان در خانه خدا طواف می‌کرد و پدرم در جلوی او طواف خود را انجام می‌داد و به او توجهی نداشت. عبدالملک هم او را نمی‌شناخت. 🔶 عبدالملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف می‌کند و به ما توجهی نمی‌کند؟ گفتند: این شخص؛ علی بن حسین است. 🔷 کنار رفت و در جایگاه خود نشست و گفت: او را نزد من بیاورید. حضرت را آوردند. 🔶 عبدالملک گفت: ‌ای علی بن حسین! من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمی‌آیی؟ 🔷 امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت ولی پدرم آخرت او را خراب کرد. اگر تو هم دوست داری چنین شوی پس باش. 🔶 عبدالملک گفت: هرگز، ولی نزد ما بیا تا از دنیای ما بهره ببری! 🎁 حضرت نشست و عبای خود را گشود و دعا کرد: خدایا! حرمتی که دوستانت نزد تو دارند را نشان بده . در این هنگام، عبای حضرت پر از مرواریدهای درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره می‌کرد. حضرت خطاب به عبدالملک فرمود: کسی که چنین حرمتی نزد خدا دارد چه‌ نیازی به دنیای تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجی به آنها ندارم. 🌐 منبع: مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج‌۴۶، ص۱۲۰. 📎 📎 📎 📎
🌺 ضامن آهو ✅ امام سجاد علیه‌السّلام با گروهی از یارانش نشسته بود که آهویی نزد ایشان آمد و دمش را تکان داد و دستهایش را بر زمین زد. 🔷 امام فرمود: می‌دانید این آهو چه می‌گوید؟ گفتند: نه. فرمود: او گمان می‌کند که فلانی (مردی از قریش) امروز بچه او را شکار کرده و آمده تا من از او بخواهم بچه‌اش را پیش او ببرد تا شیرش دهد. 🔶 آن‌گاه آن حضرت به یارانش فرمود: بلند شوید، همه برخاستند و نزد آن شکارچی آمدند، او بیرون آمد و به امام علیه‌السّلام گفت: پدر و مادرم قربانت برای چه چیزی اینجا آمدی؟ 🔷 فرمود: از تو می‌خواهم بچه آهویی که امروز شکار کردی بیرون بیاوری! شکارچی بچه آهو را نزد مادرش گذاشت تا آن را شیر دهد. امام فرمود: فلانی از تو درخواست می‌کنم که بچه آهو را به ما ببخشی. 🔶 گفت: همین کار را کردم. آن آهو پوزه خود را برزمین زد و دم تکان داد. امام علیه‌السّلام فرمود: می‌دانید چه گفت؟ گفتند: نه. فرمود: گفت: خدا هر غائبی را بشما برگرداند و علی بن الحسین را بیامرزد چنانچه بچه‌ام را به من برگرداند. 🌐 منبع: صفار، محمد بن حسن، بصائر الدرجات، ج‌۱، ص۳۷۲. 📎 📎 📎 📎
💢کشتی با سرهنگ 💠ایام عید بود و مثل دیگر مردم خمین، ما هم به تپه بوجه رفتیم. 🔸تا چشم کار می‌کرد، چمنزار بود و گل‌های رنگارنگ. بوی عطر گل‌ها و چمن‌های نم‌زده، هوش از سر آدم می‌بُرد. 🔹سرهنگی با لباس نظامی همراه خانواده‌اش هم برای تفریح آمده بود. دیدن سرهنگ با آن لباس، ترسی در دل‌ها می‌انداخت. 🔸آقا روح‌الله که آن روزها طلبه‌ای جوان بود، در گوشه‌ای نشسته بود. سرهنگ به سمت او رفت و گفت: آخوند! تو به چه مناسبت اینجا آمده‌ای؟ 🔹امام لبخندی زد گفت: من هم آمده‌ام تفریح کنم. 🔸سرهنگ با تمسخر گفت: تو اهل علمی، تو را با تفریح چه کار؟ 🔹سرهنگ امام را مثل متهمی محکم گرفته بود، امام دوباره لبخند زد و گفت: خب، حالا که می خواهی کشتی بگیری، صبر کن تا من هم آماده شوم . 🔸امام با سرهنگ شروع به کشتی گرفتن می‌کند، مردم دور تا دور برای تماشا جمع شده‌ بودند، امام به‌راحتی او را ضربه‌فنی کرد. همه با شور و شوق برای امام کف زدند. 🔷سرهنگ که غافلگیر شده بود، با حیرت گفت: ای والله! باورم نمی‌شد آخوندها هم این‌چنین باشند! 📚 خاطره آیت الله خلخالی، خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ 📎 📎 📎 📎
💢قول 💠دو روزی می‌شد که در محله کشانِ پاریس، آپارتمان کوچکی در طبقه چهارم گرفته بودیم. دانشجوهایی از سراسر اروپا برای دیدن امام به آنجا می‌آمدند، اما آقا از این خانه ناراضی بود. 🔸همه به تکاپو افتادند تا جای بهتری پیدا کنند. 🔹همراه امام برای دیدن خانه‌ای راهی روستای نوفل‌لوشاتو شدیم. خانه‌ای قدیمی در محله‌ای آرام و دور از شهر، همانی بود که امام مد نظرش بود. 🔸به آقا گفتم: دانشجوها برای دیدنتان آمده‌ بودند و از نبودنتان دلگیر شدند. 🔹یکی از رفقا از بین جمع گفت: من به آنها قول داده‌ام که فردا در همان آپارتمان امام را خواهند دید. 🔸صبح روز سوم، آفتاب نزده، امام بلند شد و گفت: به کشان برویم. 🔹با تعجب پرسیدم: کشان؟ 🔸امام با جدیت گفت: مگر نگفتی به دانشجویان قول داده‌ام؟ پس بلند شوید، برویم. 🔹اما نه راه را بلد بودیم و نه ماشینی برای رفتن. با هزار زحمت راننده و ماشینی هماهنگ کردیم و راه افتادیم. 🔸وقتی به آپارتمان رسیدیم، دانشجویان منتظر آقا نشسته بودند. 🔹امام وارد آپارتمان شد، دانشجویان بی‌اختیار خود را در آغوش امام می‌انداختند و امام هم با آغوش باز از آنها استقبال می‌کرد. 📚 صحیفه امام؛ ج 17، ص 387. 📎 📎 📎 📎
💢کمک به همسر 💠شب بود و صدای گریه‌ بچه‌ها سکوت خانه را می‌شکست. مادر، خسته و بی‌خواب، در تاریکی اتاق بچه‌ را بغل گرفته و راه می‌رفت و تکانش می‌داد تا شاید نِق‌نِقش بند بیاید. 🔸اما امام اجازه نمی‌داد همه سختی‌ها بر دوش همسر باشد. 🔹شب‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بود. دو ساعت، خودش بیدار می‌ماند، بچه‌ها را آرام می‌کرد تا مادر کمی استراحت کند. بعد نوبت خودش می‌شد که بخوابد و مادر دوباره بچه‌ها را به آغوش بگیرد. 🔸روزها، مشغول درس و بحث بود و نمی‌توانست از بچه‌ها مراقبت کند. 🔹کلاس‌هایش که تمام میشد، زودتر به خانه می‌آمد. کنار خانواده، انگار تمام خستگی‌هایش را فراموش می‌کرد. 🔸نوبت بازی با بچه‌ها بود. خنده‌های کوچکشان، خستگی را از تنش بیرون می‌کرد و خانه را پر از گرما و زندگی می‌ساخت. 📚 خبرگزاری ایسنا، ۱۲ خرداد ۱۴۰۳. 📎 📎 📎 📎
💢ساکت نمی‌نشینم 💠صبح 15 خرداد42 بود صدای در خانه بلند شد با همان بیژامه دوان دوان به سمت در رفتم، سرهنگ مولوی کلاه بالا داد و گفت: نوبت بگیر تا قبل ظهر به خانه خمینی برویم. 🔸وقت گرفتم و با سرهنگ خدمت امام رسیدیم، سرهنگ مولوی با لبخند رو به امام گفت: تصدقتان بروم بنده از مخلصین شما هستم! نوکر شما هستم، مقلد شما هستم، چاکر شما هستم. پیامی از اعلی حضرت همایونی، شاه ایران برای شما دارم. 🔹حرف‌های سرهنگ انگار برای امام جذاب نبود، سرهنگ گفت: پیام این است که شاه، سلام خدمتتان رسانده و عرض کرده که تمام مقامات و مراتبی را که دستگاه برای مرحوم آقای بروجردی قائل بوده، عیناً برای شما قائل است، منتها شما به دولت و دستگاه کار نداشته باشید و شما احترامتان کاملاً محفوظ است. 🔸امام اخم کرد و گفت: من اگر هرجا وظیفه شرعی ام ایجاب بکند نمی‌توانم ساکت بنشینم. 📚 سرگذشت‌های ویژه از زندگی امام خمینی - ج 3 -صفحه 120 📎 📎 📎 📎