eitaa logo
نشان از بی نشان ها
667 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷فیلم معروفی که نشان می‌ دهد در یکی از عملیات‌ ها و بعد از حمله شیمیایی دشمن، یکی از رزمندگان ماسک خودش را به یک رزمنده دیگر می‌ دهد؛ متعلق به شهید احمد پاریاب (فرمانده گردان شهادت) است. حاج احمد ماسکش را به رزمنده‌ ای داد که در آن لحظه دست و پایش را گم کرده بود و به همین دلیل خودش شیمیایی شد. 🌷حدود ٢٠ سال بعد، آن رزمنده با حاج احمد تماس گرفت و گفت: درسش را ادامه داده و دکترا گرفته است. او که فرد سرشناسی است به شهید پاریاب گفت: تا امروز مردانگی کردی و اسمی از من نبردی و حالا می‌ خواهم به پاس این همه جوانمردی نصف اموالم را که حدود پنج میلیارد تومان است به تو بدهم. 🌷حاج احمد در قرچک ورامین زندگی می‌ کرد اما به همرزم قدیمی‌ اش گفت: من یک ریال از اموال تو را نمی‌ خواهم و آنچه در راه خدا داده‌ ام را پس نمی‌ گیرم. در هر محفلی به او می‌ گفتند: خدا شفایت بدهد. می‌ گفت: خدا مرا شفا داده که جانباز شدم...حاج احمد غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه رفت.... -خاطرات-دردناک-ناصر-کاوه راوى: رزمنده مصطفی باغبان ✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748 🌹یازهرا🌹
گریه سربازعراقی: در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: "چیه؟ اذان می‌گویی. بیاجلو"!  یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه می‌کنی من اذان گفتم".مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"... برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است. به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: می‌دیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم نان رافقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار می‌کرد...  روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمی‌کنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!؟افتخارمی‌کنم.این شهادت همراه با تشنه‌ کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، ‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم... تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین.ِ.. اواز پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند ودارد گریه می‌کندو می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام. او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. همین‌ طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد... -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه "خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسه‌های ناگفته ص۹۰ _ اسرار ‌حقیقی حیاتم زهراست     معنای عبادتم، صلاتم زهراست دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا    وقتی که فرشته نجاتم زهراست @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
#نماز_شب ❤️ «اگر قلب‌های‌تان را از غیرپروردگار خالی کنید 👂 گوش‌تان را عوض می‌کنند، 👀 چشم تان را عوض ‌می کنند. 📔 لازم نیست که آیه آخر سوره #کهف را هم برای بیدار شدن در #نیمه_شب بخوانی، 🛌 خودشان بیدارت می‌کنند. 🔊 صدایت می‌زنندو می‌گویند 🙏 بلند شو.» 👤مرحوم آیت ا... #حق_شناس ره 🖍برگرفته از #کتاب « یک قدم تا خدا»، ص 100 #التماس_دعا ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا
🌷 شانزده سال نداشت که در شناسنامه اش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرت رسول(ص)شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد, بعد هم قم. یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود تعریف می کرد: وقت برگشت. طالب تعریف می کرد در قم, خیلی گریه و بی تابی کردم که یا حضرت معصومه, دلم برای پدرم تنگ شده ( پدرش سال ۶۴ شهید شده بود.) در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه می خواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹. بعد از سفر مشهد, بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید دراستان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد, خیلی از بچه ها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله طالب. وقتی برگشت خیلی ناراحت بود, می گفت شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم. این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ امد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور امده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم. لباس کم بود, طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود. گفتم طالب تو نیا, لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدرانرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا... هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته, توی اب تیر خوردم. مرتب در اب بالا و پایین می شدم.هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم.گرفتمش. یک غواص کوچک بود که شهید شده و روی اب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم, با یک دستم مچ پایش, سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از ان اعوجاج و اشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم, غواص را چرخواندم. دیدم طالب است. انقدر ارام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من, تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند) طالب را همان جا که دوست داشت و همیشه آرزو می کرد، پایین پای پدرش در گلزار شهدای شیراز دفن کردند. .🌹🌹🌷🌹🌹 هدیه به شهید طالب لاریان صلوات,,شهدای فارس .👇 تولد:۴۹/۸/۱۵- شهر کربلا شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹- شلمچه ۵
خیلی هامون بارها و بارها این عکس رو تو خیابون ها ، مجله ها ، روزنامه ها ، هیئت ها و ... دیدیم... - شما صاحب این عکس رو می شناسید؟؟؟ - شهید علی شاه آبادی - داداش شهید امیر شاه آبادی دیروز کتاب رو شروع کردم تا تمومش نکردم کتاب رو زمین نذاشتم پیشنهاد می کنم کتاب زندگی مادر رو که داداش گلم زحمت نوشتنش رو کشیده از دست ندین ... - زندگی سخت و سرشار از غم ننه علی خیلی حرف ها داره که بعضی وقتا با وجود شانتاژ ها که خانواده ی شهدا فلانن و بهمانن در ذهن ما چیز دیگه ای تداعی شده ... - باورتون میشه مادر دو شهید ، بعد شهادت فرزندانش برای امرار معاش تو خونه ی مردم کارگری می کرده؟؟؟ - باورتون میشه مادر دو شهید، به خاطر اعتقاداتش و دو پسر شهیدش چقدر کتک خورده و درد کشیده؟؟؟ - باورتون میشه شهیدی که هر روز با دیدن عکسش دلمون می لرزید همچین مادر مظلوم و غریبی داشته ؟؟؟ - مادران شهدا و خانواده های شهدا رو دریابیم ... این ها گنج هایی هستند که داره از دستمون میره و بعدها حسرت خواهیم خورد... می کنم این رو از دست ندین و مطالعه کنین ... @beneshanha 🌹یازهرا🌹
[ [ از علی علیه السلام خواستی که تو را شبانه دفن کند و مقبره‌ات را از چشمِ همگان مخفی بدارد! می‌خواستی به دشمنانت بگویی: دود این آتشِ ظلمی که شما برافروخته‌اید نه فقط به چشم شما، که به چشم تاریخ می‌رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانه خدا،‌ محروم می‌ماند! چه سند مظلومیت جاودانه‌ای! و چه انتقامِ کریمانه‌ای!✨💔 ] : کشتی‌پهلو‌گرفته📚 🖤 ✅ @beneshanha 🌹یازهراۜ 🌹
یکی از دوستان ما به دنبال منزلی برای اجاره بود. تمام بنگاه‌های محل را گشته بود اما با پولی که داشت جایی برایش پیدا نمی‌شد؛ به او گفتم: اگر الان حاج اصغر زنده بود برایت وام جور می‌کرد و پیگیری می‌کرد تا مشکل مَسکن تو حل شود. یک دفعه فکری به ذهنم رسید و گفتم: مگه شهدا زنده نیستند؟ بیا با هم برویم سر مزار حاجی. خدا شاهد است آخر شب با هم سر مزار حاجی رفتیم و کمی با حاجی درد دل کردیم. فردا ظهر آن روز به من زنگ زد و گفت: حاج اصغر کار خودش رو کرد. پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: خانه‌ای بسیار خوب، در بهترین محله و با بهترین قیمت که با شرایط من هماهنگ بود اجاره کردم. حاجى را یکی از ابزارهای مهم فرهنگی می دانست و می گفت : وقت خالی بچه ها را و.... باید با کتابهای خوب پر کرد. در برخی جلسات ، از یک کتاب را می خواند و را در بچه ها ایجاد می کرد و سپس آن کتاب را امانت می داد. 📗کتاب جان باز - زندگینامه و خاطرات -صفحه ۶۰ شادی روح پاک شهدا صلوات 🌷 @beneshanha 🌹یازهراۜ 🌹