eitaa logo
نشان از بی نشان ها
515 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
درد دارد دویدن و نرسیدن..😔. که دویدن ما زدن است... . به قول شهید آوینی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه باشند... . شــ🌹ـــــهادت را نمےخواهیم و به خیال خودمان شهادتیم... بسنده کردیم فقط به عکس های چسبانده شده ی دیوار ! عکس و که فقط پست شد! کانال که پر شد از صوت و روایت شهدا! و تصویر زمینه ی گوشی هایمان که سنگینی نگاه را درک نکردیم... . . نفهمیدیم که تنها برای است... که و این عالم شهادت می دهند به شهیدان... . . شهادت را؛ اگر مےدیدیم هر مکان و زمان که باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت... . . به یاد صحبت های حاج حسین یکتا در ظهر عاشورا ی فکه: اگر شهادت را می خواستیم! . در هیئت رهپویان وصال هم باشی به شهادت میری... در شمال هم باشی،شهید میری... . در وسط هم باشی،شهید میری... وسط این رمل های بعد از جنگ هم باشی، میری... . هم بشی،در کوچه پس کوچه های تهران به شهادت میری... . . . شهادت را بخواهیم... اگر خادم الشهدا باشیم... شبیه شان می شویم... نه به حرف ، در ... زندگی کنیم که می شویم... . . و حالا باید گفت: زیر چرخ اتوبوس زائران شهدا در پارکینگ ، هم باشی! . الشهدا در فضای مجازی،در عراق هم باشی؛ بعد زیارت اربعین... توران اسکندری میری... ✅ با کانال ما همراه شهدای بی نشان باشید . http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748 🌹 یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
@beneshanHa
بسم الله قطعه ۱۰ محمدرسول الله . 🌹یکی دو ماه از شهادت کمال و برادارانش می¬گذشت. من به اتفاق همسران مهدی، جمال و سید محمد بر مزار شوهر هایمان نشسته بودیم. زن غریبه¬ای آمد، چشم در چشم عکس¬هایی که بالای قبر¬ها گذاشته بودیم انداخت. چشمش روی تصویر کمال ثابت ماند، با دست به عکس کمال اشاره کرد و گفت: این شهید کمال ظِل انواره؟ با تعجب گفتم: بله، ایشان شهید کمال ظِل انواره، شما ایشان را از کجا می¬شناسین؟ کنارمان نشست. چشمانش پر از اشک شده بود، خودش هم داغ شهیدی را داشت.گفت: برایم مشکلی پیش آمده بود. دیشب آشفته و نگران بودم که صاحب این عکس را در خواب دیدم، خودش را کمال ظِل انوار معرفی کرد و گفت: من از طرف سایر شهدا مأمورم که مشکلات را تا آن¬جایی که می¬توانم حل کنم و حالا آمده¬ام مشکل شما را حل نمایم. امروز صبح با خودم عهد کردم به گلزار شهدا بیایم و قبر این شهید را پیدا کنم. 🌹 . به همراه همسرم برای زیارت براداران شهیدم به گلزار شهدای رفته بودیم. به قبر براداران که رسیدیم، دیدیم چند خانم غریبه چادر پوش، دور تا دور سه قبر برادارهایم نشسته و همچون برادار از دست داده¬ها زاری می¬کنند و اشک می¬ریزند. چند دقیقه¬ای، کمی دورتر از آن¬ها ایستادیم. اما انگار قصد بلند شدن و رفتن نداشتند. جلو رفتم و گفتم: خانم¬ها ببخشید. اگه اجازه بدهید، من فاتحه¬ای بخوانم و بروم! یکی از آن¬ها پرسید: شما با این نسبتی دارید؟ گفتم: برادارشان هستم! به پایم افتادند. پایم را از میان دست¬های آن¬ها بیرون کشیدم و گفتم: این چه کاریه؟ اصلاً شما براداران من را از کجا می شناسین؟ یکی از آن¬ها لب باز کرد و گفت: ما اهل شیراز نیستیم و از شهرستان آمده¬ایم. مشتاق¬تر شدم برای شنیدن قصه آن¬ها. ادامه داد. مادر ما، به مبتلا شده و پزشکان از درمان ایشان نا امید شده و ما را هم از بهبود ایشان نا امید کرده بودند. در اوج نا امیدی یک شب، مادرمان خواب دید به ایشان گفتند: شفای بیماری تو دست شهیدان ظِل انوارهِ. به شیراز برو و به آن¬ها متوسل شو! این جرقه امید زندگی ما را روشن کرد. با دلی خوش به شیراز آمدیم، قبر براداران شما را پیدا کردیم و به آن¬ها متوسل شدیم. مدت زمان زیادی نگذشت که علائم بهبودی در مادر ما دیده شد و به حمدالله الان سالم و سرزنده است. مو به تن من سیخ شده و اشک در چشمانم پیچیده بود. یکی دیگر از آن¬ها ادامه داد. خدا توفیق می¬دهد هر چند ماه برای تشکر و زیارت براداران شما به شیراز می¬آییم، زیارتی می¬کنیم و به شهر خودمان بر می¬گردیم 🌹منبع: سهمی برای خدا @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
بسم الله شهید جعفر عباسی قطعه دوم خیبر‌ .ردیف۱۶ . . .از کربلای ۴ برگشتیم, هیچ کس دل و دماغ برگشتن نداشت. جعفر مثل همیشه خندان و پر روحیه بود. خودش را از مایلر ها بالا می کشید و کمک می کرد بچه ها سوار شوند. توی مسیر فشرده بین نیروها نشسته بودیم. گفت مهدی برسیم معاد می دونی چی می چسبه؟ گفتم ۴۸ ساعت خواب! گفت نه, سه روز مرخصی. فهمیدم دلش برای دیدن پسر چند ماهش, محمد مهدی تنگ شده! بیست روزی گذشت. با جعفر توی یکی از سنگر های پنج ضلعی منتظر نشسته بودیم تا با بابا علی و ناصر ورامینی برای شناسایی بریم سمت نهر هسجان. من نشسته بودم, جعفر دراز کشیده و سرش را گذاشته بود روی پام و می گفت:چه حالی میده,سرت را بذاری روی پای رفیقت حرف بزنی. حالا این, این دنیاست. فکر کن, اون طرف که رفتیم, چشم باز کنی ببینی سرت روی پای (ع)ست! یک ساعت بعد بود. توی امبولانس. سر جعفر روی پام بود. خون زیادی ازش رفته بود. مرتب می گفت یا فاطمه(س), اثار فراق,دلتنگی,شادی و وصال تو صورتش بود... کاری از دستم بر نمی امد, جز نگاه کردن به ان چهره نورانی که نفس به نفس به دلدار می رسید... راوی مهدی امینی 🌷🌷🌿🌷🌷 ↘️ تولد:۱۳۴۳/۱۱/۲۹- شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۵- ای (ع) @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
بسم الله جاویدالاثر شهید #حبیب_روزیطلب مزاریادبودشهید در: #گلزارشهداشیراز قطعه دوم خیبر.ردیف ۱۷ در اثر تصادف قطع نخاع و فلج شدم. حبیب ان سال ماه رمضان در #بیمارستان_نمازی معتکف شد و علاوه بر من از سایر بیماران قطع نخاعی پرستاری می کرد. پس از ترخیص هم کنارم بود. تا روزی که عازم جبهه بود. گفت:من به جبهه می روم, اگر شهید شدم, اولین چیزی که خدا از خدا می خواهم شفای توست… مدتی بعد حس کردم انگشت پایم تکان می خورد. به پزشکم نشان دادم گفت: غیر ممکن است. اما به مرور بهبود پیدا کردم… بعد ها دیدم ان روز که انگشت پایم تکان خورد روز شهادت حبیب بود… منبع: از دیار حبیب حبیب اقا ی نگاه....ماهم‌ تو این زمونه بیمار شدیم.دلامون مریض شده.... ی نگاه. سفارش ما را هم کنین شمایی که عند ربهم یرزقون هستید. #بوی_شهید #پرستار #پرستاری #شهادت #شهدا #شرهانی #خاطرات_شهدا #شیراز منبع پیج بوی شهید در اینستا @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
بسم الله بیاد شهیدی که عاشق بود... مربی نیروهای حزب الله لبنان...فرمانده عملیات نیروی دریایی سپاه پاسداران شهید حاج عبدالله رودکی قطعه ۹ محمدرسول الله.ردیف اخر** ردیف حاج منصورخادم صادق** 🌹 . . 🌷... برای تشییع موزه به شیراز امده بودیم. تابوت را به سمت شاهزاده قاسم روی دست می بردند. حاج عبدالله خودش را کنارم کشید و گفت: هفته دیگه من را اینجور رو دست می برید! گفتم: باشه! رفتیم گلزار شهدا، بعد از تدفین با حاج عبدالله رفتیم سر مزار . کنار ابخوری کنار مجید نشست، دستش را روی اب خوری زد و گفت الفاتحه... دست من را محکم فشار داد و گفت: هفته دیگه جای این ابخوری، کنار حاج مجید خاکم می کنید! گفتم باشه، تو بشو! عصر با هم به تهران برگشتیم، وقت خداحافظی باز گفت: قاسم هفته دیگه یادت نره! چند روز بعد هم برای خداحافظی امد، گفت می خواهم برم . یه هفته از شهادت موزه می گذشت که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت حاج عبداالله تو برازجان شد... سریع خودم را به حاج عبدالله رساندم. خانواده و سپاه می خواستند پیکرش را به تهران ببرند، نگذاشتم، گفتم وصیت کرد کنار مزار حاج مجید باشد‌... 🌸🌸 @booyeshahid110 یاعلی @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
شهیدی که شهادتش را از امام سجاد گرفت
بسم الله نمیدونم چجور خداراشکر کنم بابت آشنایی با این شهید عزیز . ان شاالله محبتم و اشناییم بااین شهید روز به روز بیشتر شود. ورق بزنید مزار شهید: ..گلزارشهدای بهشت زهرا.قطعه دوم . 💕 محمد خیلی با حیا بود چشم خیلی خیلی پاکی داشت. از زمانی که به سن تکلیف رسید هیچگاه ندیدم حتی یک نگاه به نامحرمی داشته باشد. با وجود اینکه طبقه بالای خانه ما عمویمان زندگی می‌کرد و دختر عمویم که دختر خاله‌‌مان هم می‌شد و با محمد هم سن وسال بودند و از کوچکی باهم بزرگ شدند و علاقه بسیار زیادی به هم داشتند، زمانی که محمد به رسیده بود هر زمان دختر عمویم به طبقه پایین می‌آمد محمد یا به بیرون از خانه می‌رفت یا می‌رفت داخل اتاق. یک روز دختر عمویم گفت: نمی‌دانم برای چه محمد این رفتار را با من دارد مگر از من ناراحت است؟ مادرم گفت نه محمد می‌گوید من به سن تکلیف رسیده‌ام. و دوست ندارم که باعث بشوم. حتی زمانی که خاله‌ها یا دیگر خانه ما بودند و محمد وارد خانه می‌شد همانطور که سرش پایین بود سلام می‌کرد و سریع رد می‌شد. چشم بسیار پاکی داشت و من همیشه می‌گویم محمد به خاطر چشم پاکی که داشت نصیبش شد. قبل از سال تحویل که با کاروان دانشجویان به سفر راهیان نور رفته بودم، از من خواستند درباره محمد صحبت کنم و خصوصیات و خاطراتش را بیان کنم. زمانی که به این نکته اشاره کردم که محمد حتی به محارمش هم نگاه نمی‌کرد یکی از خانم‌ها گریه کرد و گفت: من مُرید برادرتان شدم. گفتم: چطور؟! گفت یه بار که رفته بودم بازار برادرت و خانمش را دیدم. از آنجایی که با خانمش دوست بودم رفتم جلو و سلام علیکی کردم. تا من رفتم جلو برادرت سریع فاصله گرفت بدون حتی سلام. من به خودم گفتم چقدر رفتار بدی داشت مگر من می‌خواستم چه‌کار کنم که اینجور برخورد کرد و خلاصه خیلی بدم آمد از این رفتار برادرت. ولی امروز که این خاطره را تعریف کردی فهمیدم که من چقدر درباره محمد اشتباه می‌کردم. @Booyeshahid110 @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
نشان از بی نشان ها
بسم الله تعدادی از پیامهای عاشقانه شهید محمدخانی به همسرش: . بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم .💞 تو مرجانی تو در جانی،تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی . پا به هستی چو نهادم همه هستی من وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم . عَشَقَ:میگن عشق از مصدر عَشَق گرفته شده که به گیاهی میگن که وقتی دور چیزی میپیچه اونو توی خودش حل میکنه و با خودش یکی میکنه.پس هنوز نه عاشق شدم و نه بلدم عاشقی کنم،عشق بعد از وجد،عرف و احب آمده،ولی من توی کدومش گیرم؟ . جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری😍😍💞😍 . شق القمری، معجزه ای، تکه ماه/ لاحول ولاقوت الابالله🌹 . خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاد به چاه . عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است . دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست🌸 . تو نیم دیگر من نیستی تو تمام منی . تنها این را میدانم که دوست داشتنت لحظه لحظه لحظه زندگی ام را میسازد و عشقت ذره ذره وجودم را @beneshanHa . 👈پیشنهاد مطالعه کتاب قصه دلبری
🌷 شانزده سال نداشت که در شناسنامه اش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرت رسول(ص)شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد, بعد هم قم. یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود تعریف می کرد: وقت برگشت. طالب تعریف می کرد در قم, خیلی گریه و بی تابی کردم که یا حضرت معصومه, دلم برای پدرم تنگ شده ( پدرش سال ۶۴ شهید شده بود.) در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه می خواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹. بعد از سفر مشهد, بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید دراستان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد, خیلی از بچه ها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله طالب. وقتی برگشت خیلی ناراحت بود, می گفت شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم. این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ امد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور امده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم. لباس کم بود, طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود. گفتم طالب تو نیا, لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدرانرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا... هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته, توی اب تیر خوردم. مرتب در اب بالا و پایین می شدم.هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم.گرفتمش. یک غواص کوچک بود که شهید شده و روی اب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم, با یک دستم مچ پایش, سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از ان اعوجاج و اشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم, غواص را چرخواندم. دیدم طالب است. انقدر ارام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من, تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند) طالب را همان جا که دوست داشت و همیشه آرزو می کرد، پایین پای پدرش در گلزار شهدای شیراز دفن کردند. .🌹🌹🌷🌹🌹 هدیه به شهید طالب لاریان صلوات,,شهدای فارس .👇 تولد:۴۹/۸/۱۵- شهر کربلا شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹- شلمچه ۵