💢سفر سردار سلیمانی با هواپیمای عمومی و گفتوگوی بیواسطه با مردم عادی
🔸این تصویر، نشان میدهد که فرمانده نیروی قدس سپاه در اتوبوسی که معمولا مسافران را از پایانه تا پلههای هواپیما منتقل میکند، حضور داشته و از خودروی شیشه دودی و یا خودروی ویژه مسئولان برای حضور پای پلههای هواپیما استفاده نمیکند.
@beneshanHa
مهریه همسران #شهدا چه بود؟
مهریه شهید #ابراهیم_همت: بنا به درخواست همسر شهید هیچ مهریه ای در نظر گرفته نشد♥️
مهریه همسر شهید سید #محسن_صفوی: #شهادت سید محسن صفوی♥️
مهریه همسر شهید #جهان_آرا: یک سکه طلا♥️
مهریه همسر لبنانی شهید #چمران: یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی♥️
مهریه همسر شهید #جلال_افشار: یک چک با مبلغ بسیار پایین♥️ مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان در جبهه ها شود.
مهریه همسر شهید #مهدی_باکری: سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن♥️
مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی: یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)♥️
مهریه همسر شهید مدافع حرم #حسن_غفاری: زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد، سامرا، کربلا، نجف، کاظمین♥️که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
مهریه شهید مدافع حرم #صادق_عدالت_اکبری: یک سفر حج♥️
مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی: ۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس به عشق امام زمان (عج)💛
#همسران_شهدا_عاشقترند
@beneshanHa
🌹یازهرا🌹
#سردار_خیبر
یه شب #خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور #تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم . ازش #پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و #رفتیم .
✳️ سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس #خیابون ها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم .
✅از چند #نفر پرسیدم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به #کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس #رسوندم و در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . #نه من اونو #میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید ؟
💐 ازش پرسیم که با #شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته #میخوام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو #خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش #نوشته شده بود اتوبان شهید همت .
گفتم میگن شماها #زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم . الان شما اومدید اینجا و میگید که از #طرف شهید همت اومدید ...
📚برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
@beneshanHa
🌹یازهرا🌹
نشان از بی نشان ها
💠فرمانده نابغه سپاه قدس شهید مرتضی حسین پور (حسین قمی) : 🌷این قشنگ است که خدا بگوید از تو خوشم آم
💠همسر بزرگوار فرمانده ی شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی):
🌷مرتضی می گفت : من به جايی برسم كه خدا من را با انگشتش نشان دهد و بگويد اين مرتضی را كه میبينيد عاشقش شده و خونبَهايش را با شهادت دادم.
من هم شوخی می كردم و میگفتم بنشين تا خدا عاشقت شود.
میگفت فاطمه !
آخر میبينی خدا چه جور عاشقم میشود.!!
🌷"من از مرتضی دعای شهادت نديدم."
می گفتم : تو خودت را برای خدا می گيری.
می گفت : بله اين قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم. انشاءالله به جايی برسيم كه خدا بيايد سراغمان، چنان دلبری كنيم كه خدا بگويد اين برای من است.
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/Bj4nmzwjbn5PUbIYo7R9RQ
🌹یازهرا🌹
#ڪلام_شهید
بدانیــد ڪہ ...
به دو جای بدنم شلیڪ خواهد شد
یکی به مغزم کہ به اسلام میاندیشد
و دیگر بر قلبـم کہ برای اسلام میتپد.
و همانطور که گفته بود ...
در ۱۹ مرداد ۱۳۶۲ در جاده اسلام آبادِ غرب توسط گروهڪ تروریستی کومله به فیض شهادت نائل آمد.
#شهید_سردار_محمدتقی_پکوک
#فرمانده_توپخانه_لشکر۲۷
#سالـروز_شهــادت
✅ @beneshanHa
« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
قسمت :1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 3
فصل اول
کوچه باغ های کودکی
به گواهی شناسنامه ام پانزدهم شهریورماه 1343 به دنیا آمدم، هر چند آقاجانم میگفت شناسنامه مرا چند ماهی پس از تولدم گرفته است. روستای زادگاهم «خلجان» در نزدیکی تبریز روستایی بزرگ با باغهای فراوان بود. پدرم «سید حسین عافی» در همین روستا کشاورزی میکرد و ما مثل بقیه کشاورزان زندگی ساده و سختی داشتیم. خانواده پرجمعیتی هم بودیم، آقاجان و مادرم «خانم نمکی» شش بچه داشتند؛ میررحیم، فریده، میربیوک، سید نورالدین، سید صادق و لعیا. زندگی مان با باغداری و کشاورزی می گذشت تا اینکه در سال 1346، دار قالی در خانه ما علم شد و به تدریج من هم برای کمک به گذران زندگی پای دار قالی نشستم. اوایل فرش را برای دیگران می بافتیم اما رفته رفته اوضاع زندگی بهتر شد و وقتی یکی دو فرش برای خودمان بافتیم آقاجان و خانم راهی سفر حج شدند. سال 1348 بود و سفر حجاج آن موقع دو ماه و نیم طول میکشید. در بازگشت، در منطقه کردستان راهزنان همه بار و بندیل کاروان را دزدیده بودند و چشم ما به دیدن سوغاتی هامان خشک شد!
از همان بچگی رابطه من و آقاجان با بقیه بچه ها فرق میکرد. همدیگر را خیلی دوست داشتیم. صبحها وقتی ما پای دار قالی می نشستیم او به باغ میرفت تا بار انگور را آماده کند و به «سردرود» ببرد، همان وقت به من اشاره میکرد که «زود بیا»!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@beneshanHa
🌹یازهرا🌹
👆👆👆👆👆👆
سلام شبتون بخیر ان شاالله هرشب این داستان و با هم بخوانیم
👆👆👆👆👆👆👆
خاطرات نورالدین پسر ایران