eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گوشۀ چشمی به من گر افکنی 🔶 سیرها در چشم شَهلایت کنم (چشم شهلا: چشم آهویی، چشم جادویی، چشم زیبا.) 📖 امید آینده، ص ۱۷۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۴: 🔸... من از مادرم خداحافظى كرده، با پهلوان‌‏صفدر و چند تا از دوستانم[، به سمت محلّ کُشتی] راه افتاديم. در راه، دوستان می‌‏گفتند و می‌‏خنديدند؛ ولى من در درياى فكر غوطه‌‏ور بودم [و] حال گفتن و خنديدن نداشتم. 🔸دوستان و پهلوان‌‏صفدر هم به بی‌حالى من پى برده بودند و سعى می‌‏كردند مرا به حال آورده و خوشحال كنند؛ ولى من نمی‌‏توانستم از گرداب فكر و انديشه، خودم را كَنار بكشم؛ چون يكى از دو زندگى ما، آن روز در معرض خطر بود: يا زندگى من و يا زندگى نادر. اگر می‌‏باختم، اسم و رسم خود، بلكه زحمات چندين‌‏ساله‌‏ام را از دست می‌‏دادم. اگر او می‌‏باخت، زندگى خودش را باخته بود و شايد هم خودكشى می‌کرد. 🔸خلاصه: رَسيديم به جاى مخصوص كه بايد در آن‌‏جا كشتى می‌‏گرفتيم. جمعيّت زيادى آمده و دوْرتادوْر ميدان براى تماشا نشسته بودند. 🔸هميشه اين نوع تماشاچی‌‏ها ظاهر قضيّه را می‌‏بينند و از باطن قضايا هيچ اطّلاعى ندارند. اين‌‏ها فقط دلشان می‌‏خواهد تماشا كنند [تا] لَذّت ببرند [و] يكى ببَرد و ديگرى ببازد [و] آن‌‏ها كف بزنند [و] هورا بكشند. حالا [به اين كه] بَرنده چه می‌‌شود و بازنده چه خواهد شد، كارى ندارند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۲ و ۱۲۳. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بر زخم‌‏هاى شوهرت مرهم بگذار و نمک نپاش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که هستی صاحب دریای جود! 🔶 کی تماشای عطایات کنم؟ (جود: بخشش. عطایا: بخشش‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۱۷۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۵: 🔸... در بين تماشاچی‌‏ها چشمم به كدخداى دِهِمان افتاد كه كَنار يک مرد بلندقد و سبيل‌‏كلفت نشسته و منتظر شروع برنامه بود. فهميدم كه آن مرد سبيلو هم كدخداى آن دِه است. «كبوتر با كبوتر، باز با باز.» 🔸آن‌‏ها آن روز با زندگى من و نادر بازى می‌‏كردند؛ زندگى دو جوان كه هزاران‌‏هزار اميد و آرزو، در قفس سينه‌‏شان خوابيده است. اين نوع افراد به هيچ چيز، جز زندگى خود و خواسته‌‏هاى نفسانى خودشان توجّه نمی‌‏كنند. زندگى ديگران براى اين‌‏ها مفهومى ندارد. بلى؛ از اين قماش در دنيا زياد هستند. 🔸در هر حال، من و نادر، هر دو، به ميدان آمديم و منتظر بوديم [که] با سوت داوران، كشتى را آغاز كنيم. 🔸وقتى چشمم به چهرۀ پريدۀ نادر افتاد، دلم برايش سوخت. فهميدم كه از دلش چه می‌‏گذرد: بردن يا باختن؟ بردن يعنى: زندگى. باختن يعنى: مرگ. 🔸به ياد آن شب افتادم كه سم خورده و در روى تختخواب درمانگاه افتاده بود [و] وقتى مرا ديد، صورتش را از من برگرداند. او در اصل از من بدش نمی‌‏آمد؛ بلكه از باختن، بدش می‌‏آمد؛ چون باختنش با مرگش يكى بود. 🔸هر دو روبه‌‏روى هم ايستاده، منتظر دستور داوران بوديم كه ناگاه پهلوان‌‏صفدر با صداى بلند گفت: «ياالله! شروع كنيد. يا على! مَدَد.»؛ بعد، داور ديگر سوتش را به صدا درآورد. 🔸ما به همديگر دست داده و با «فنون پشت گردن»، كشتى را شروع كرديم. من در همان چنگ اوّل متوجّه شدم كه نادر توان و قدرت زيادى ندارد و با يك حرَكت می‌‏توان پشتش را به خاک زد؛ ولى اين كار را دور از جوانمردى و فتوّت می‌‏ديدم؛ سعى كردم كشتى را پادرهوا نگه دارم تا بُردوباختى در كار نباشد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۳ و ۱۲۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! برای خدا به آفریده‌هایش عشق بورز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کی عنایت می‌کنی بر قلب من 🔶 تا نظر بر رمز و ایمایت کنم؟ (ایما: اشاره‌، اشاره‌کردن.) 📖 امید آینده، ص ۱۷۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۶: 🔸... به ياد حرف‌‏هاى ديشب مادر نادر افتادم كه می‌‏گفت: «اگر نادر در كشتى نبَرد، كدخدا دخترش را به او نمی‌‏دهد.» و خودبه‌‏خود فكر می‌‏كردم كه حتماً آن پيرزن، الان در بين تماشاچی‌‏ها ايستاده و می‌‏خواهد پيروزى فرزندش را با چشمان اشک‌‏آلود خود ببيند. شايد دختر كدخدا هم براى تماشاى كشتى نادر، به آن‌‏جا آمده و در بين زن‌‏ها است و می‌‏خواهد پهلوانى همسر آينده‌‏اش را تماشا كند و يک عمر از ديدن آن لحظه، در زندگى لَذّت ببرد. 🔸از طرف ديگر می‌‏دانستم كه سرنوشت آيندۀ من هم به همان كشتى وابستگى دارد. اگر شكست بخورم، تمام اسم و رسم و محبوبيّتم را از دست خواهم داد، شايد ديگر نتوانم در منطقه كشتى بگيرم، يک عمر، همه بر من نيشخند می‌‏زنند و پشت‌‏سرم حرف‌‏هايى می‌‏گويند، آروزهاى پهلوان‌‏صفدر از بين می‌‏رود، شايد او از شكستِ من، از خودم بيش‌‏تر ناراحت شود و شايد هم ديگر بر روى من نگاه نكند. به عِلاوۀ اين‌‏ها شكستِ من [در] آن روز، سبب خوشحالى كدخدا و پسران او خواهد شد و آن‌‏ها هر كجا مرا ببينند، مسخره و استهزا خواهند كرد. 🔸در هر حال، آن روز، هر دو شكست اهمّيّت داشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓ نام يارم چهار حرف است اى برادر! از ره نسبت بگويم تا بدانى حرف رابِع، خَمس‌‏عَشر حرف اوّل حرف ثالِث، ثُلث‌‏عَشر حرف ثانى نام یار شاعر چیست؟ @benisiha_ir
یکی از اعضای هیأت پیام‌آوران عاشورا نوشته است: می‌خواستم برای مطالب بسیاربسیار پُرباری که بیان می‌فرمایید، تشکّر کنم. نه‌تنها بنده از آن‌ها استفاده می‌کنم، بلکه بارها از دوستانم که در این هیأت شرکت می‌کنند، شنیده‌ام که سخنرانی‌های شما برای آنان بسیار مورد استفاده و مهم هستند. آن‌قدر اهمّیّت مجالس سخنرانی‌ شما را احساس می‌کنم که هر طور شده، در آن‌ها حاضر می‌شوم و همیشه دعا می‌کنم که مداوم باشند. تک‌تک اعضا با جان و دل می‌آیند و استفاده می‌کنند و بنده، تأثیر مثبت این سخنرانی‌ها را در آنان دیده‌ام. خداوند خیرتان دهد. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بر «بنیسی» نامه‌ای اِنشاد کن 🔶 تا نظر بر مُهر و امضایت کنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۷۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۷: 🔸... بايد در يک لحظه تصميم گرفته و عمل می‌‏كردم؛ اين بود كه سخت در افكار عميقى فرو رفته بودم كه ناگهان صداى پُرطنين پهلوان‌‏صفدر مرا به خود آورد. می‌‏گفت: «ياالله شيرخدا! مگر خوابى؟ به چه چيز فكر می‌‏كنى؟ چرا...؟» 🔸من، مثل كسى كه از خواب بيدارش كنند، از صداى پهلوان‌‏صفدر به خود آمدم و با «گره پا» خواستم نادر را به زمين بزنم كه يكمرتبه چشمم به صورت مادر نادر خورد كه اشک می‌‏ريخت و دست‌‏هاى فرسوده و لرزانش را به سوى آسمان بلند كرده و پيروزى پسرش را از خدا می‌‏خواست؛ اين بود كه صحنه را برگردانده و بعد از چند فنّ ساده، با «گره تابى»، خود را شكست داده و نادر را پيروز گردانيدم. 🔸صداى هورا و كف‌‏زدن جمعيّت، به آسمان می‌‏َرسيد. دوستان نادر او را سردست گرفته، «ساغول؛ ساغول» [و] «ياشا؛ ياشا»گويان، به جاى بَرندگان بردند و صداى خنده و قهقهۀ دو كدخدا، چون طبل به گوشم می‌‏رسيد. كلمۀ «پهلوان‌‏نادر» [و] «پهلوان منطقه»، به مغزم فشار می‌‏آورد. 🔸از ديدن آن صحنه‌‏ها سرگيجه گرفته بودم تا اين كه پهلوان‌‏صفدر دستم را گرفت. با حالِ گرفته و ناراحت گفت: «پا شو؛ پا شو شيرخدا! اگر حال نداشتى، چرا كشتى می‌‏گرفتى؟ به من می‌‏گفتى كه مريض هستم، حال ندارم، نمی‌‏توانم. چرا دشمن را بر ما خنداندى و دل دوستان را افسرده كردى؟» 🔸او راست می‌‏گفت. ديدم كه دوستانم، همه، افسرده و ناراحت بودند. فقط غيرت و مردانگی‌‏شان به آن‌‏ها اجازۀ گريه‌‏كردن نمی‌‏داد؛ والّا، گريه می‌‏كردند.» 🔸پهلوان‌‏صفدر دست مرا گرفت و به گوشه‌‏اى برد. خيلى دلش می‌‏خواست من همه‌‏چيز را برايش تعريف كنم تا او در بين مردم با صداى بلند بگويد: «اين كشتى به فُلان علّت با اين وضع روبه‌‏رو شد؛ والّا، شيرخدا هرگز از نادر شكست نخورده و اين جوانمردى و ازخودگذشتگى شيرخدا است كه در ظاهر، او را شكست داده و نادر را برنده كرد.»؛ ولى من هيچ نگفتم. به بهانۀ اين كه سرم درد می‌‏كند، دست به پيشانی‌‏ام گذاشته بودم. در حقيقت از پهلوان‌‏صفدر خجالت می‌‏كَشيدم؛ چون او خيلى براى من زحمت كشيده بود و دلش نمی‌‏خواست كه حتّى یک بار هم در عمرم شكست بخورم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۴ ـ ۱۲۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با نشان‌‏دادن زيورهايت خودت را رسوا نكن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 اگر شبی به جمال مَهَت نظر بکنم 🔶 ز شوق وصل تو تا آسمان سفر بکنم 📖 امید آینده، ص ۱۷۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۸: 🔸... بعد از كمى استراحت، با دوستان به همراهى پهلوان‌‏صفدر راهىِ دِه خودمان شديم. 🔸مقدارى راه آمده بوديم. ديديم كه كدخداى دِهِمان سوار اسب قرمزرنگش شده، از پشت‌‏سر به ما رسيد و با لبخند تمسخر گفت: «آهاى! شيرخدا! امروز گل كاشتى. آبروى دهمان را بردى. به تو می‌‏گفتند شير. الان شدى روباه.»؛ بعد، پاهايش را حرَكت داد و به اسبش نهيب زد [و] به طرف دهمان تند راه افتاد. 🔸وقتى او رد شد، پهلوان‌‏صفدر كه از ناراحتى، دندان‌‏هايش را به هم فشار می‌‏داد و رگ‌‏هاى گردنش پر از خون شده بود، گفت: «آى!... .»؛ بعد گفت: «من فكر می‌‏كنم زير كاسه، نيم‌‏كاسه‌اى هست و هر چه هست، زير سر اين كدخدا است؛ والّا، كار به اين سادگى نيست.» 🔸باز از من سؤالاتى كرد. من جوابى ندادم. گفت: «هر طورى كه شده، من به‌زودى از قضيّه سر درمی‌آورم.» 🔸وقتى نزديكى دهمان رسيديم، پهلوان‌‏صفدر به بچه‌‏ها گفت: «شما هيچ كدامتان حق نداريد جريان كشتى امروز را در دِه خودمان به كسى بگویيد و شكست‌‏خوردن شيرخدا را به زبان مردم بيندازيد؛ چون من می‌‏دانم كه حيله‌‏اى در كار است و اين شكست، شكستِ واقعى نبوده و نيست. بعداً معلوم خواهد شد.»؛ ولى پهلوان‌‏صفدر، غافل از اين بود كه قبل از ما كدخدا با آب‌‏وتاب، آن را به گوش همگان رسانيده است و به همين مناسبت، اسبش را نهيب زد تا خود را زودتر به دِه برساند. 🔸وقتى به ده رسيديم، فقط مادرم تا دهانۀ ده به پيشواز ما آمده بود. بر خِلاف دفعات قبل كه اكثر دوستان و فاميل‌‏ها، به استقبال ما می‌‏آمدند و مرا به آغوش گرفته و صورتم را می‌‏بوسيدند، اين دفعه، هيچ كس، جز مادرم نيامده بود و در خانه هم فقط پدرم مرا به آغوش كشيد و گفت: «حالا فهميدم اين دنيا عجيب است. وقتى اقبال، شانس [و] بَخت، به آدم رو كند، همه به سوى او روى آورده، هر كسى به زبانى او را می‌‏ستايد و همه از او تعريف می‌‏كنند؛ حتّى نيكی‌‏هاى ديگران را هم به او نسبت می‌‏دهند و به اصطلاحِ خودشان: او را دوست می‌‏دارند. وقتى اقبال به كسى پشت كرد، نه‌‏تنها اين مردم به او پشت می‌‏كنند، بلكه هر كسى هر چه كه به زبانش آيد از بدى، روبه‌‏رو و پشت‌‏سر او می‌‏گويند و بدی‌‏هاى ديگران را هم به او نسبت می‌‏دهند. تجرِبه، اين موضوع را كاملاً ثابت كرده است كه چشم حقيقت‌‏بين در جهان، خيلى كم است.» 🔸در هر حال، از آن روز به بعد، مثل اين كه من ديگر همان شخص [و] به همان نام نبودم؛ حتّى نزديكانم نيز با من طور ديگرى رفتار می‌‏كردند. شايد هم حق داشتند؛ چون از اصل قضيّه اطّلاع نداشتند. 🔸شنيده بودم كه حقيقت، هيچ وقت، زير پردۀ سياه نمی‌‏ماند؛ ولى كى پرده كَنار می‌‏رود، خدا می‌‏داند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۶ ـ ۱۲۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دلت را به خدا بده تا آن را زیر و رو کند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 چه می‌شود ز کَرامت، چراغ سبز دَهی؟ 🔶 به زیر پای تو افتاده، خاکْ تر بکنم 📖 امید آینده، ص ۱۷۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۰۹: 🔸... چند روزى از قضيّه گذشت؛ شايد يک هفته يا ده روز. خوب خاطرم نيست. يک روز، پهلوان‌‏صفدر به كارخانۀ ما آمد و در حالى كه هنوز ناراحتى آن روز [= روز پیروزی ظاهری نادر بر من در کشتی] در چهره‌‏اش ظاهر بود، شروع كرد با پدرم صحبت‌‏كردن و صحنۀ كشتى مرا تعريف كرد و به پدرم گفت: «نمی‌‏دانم كه چه شد. يكمرتبه حال شيرخدا به‌كلّى عوض شد و دستی‌‏دستى خودش را، زندگی‌‏اش را، اسم و رسمش را و شخصيّت و افتخارش را، همه و همه را، يكجا باخت. او می‌‏توانست با فُلان فن و فنون، نادر را به زمين كوبد و برنده شود. مگر فلانى و فلانى و فلانى، از نادر قوی‌‏تر نبودند. چگونه پشت همه‌‏شان را به خاک زد؟» 🔸من دلم می‌‏خواست پدرم حقيقت را به پهلوان‌‏صفدر بگويد؛ ولى چيزى نگفت. فقط گفت: «حتماً خواستِ خدا اين‌‏طور بوده كه نادر برنده شود و خواستِ خدا را نمی‌‏توان عوض كرد.» 🔸پهلوان‌‏صفدر كمى نشست و بعد، در حالى كه خيلى ناراحت بود، حرَكت كرد و رفت. 🔸بعد از رفتن او، من به پدرم گفتم: «پدر! می‌‏خواستى حقيقت را به پهلوان‌‏صفدر بگويى تا او بداند كه چرا من آن روز، آن حال را پيدا كردم و چرا خود را به زمين زدم تا نادر برنده شود.» پدرم گفت: «فعلاً صلاح نيست موضوع، رو شود و همه بدانند؛ شايد هنوز عروسى نادر تمام نشده است. اگر من جريان را می‌‏گفتم، پهلوان‌‏صفدر هم نمی‌‏توانست خود را كنترل كند؛ موضوع را رو می‌‏كرد؛ عروسى نادر، خدانكرده به‌هم می‌‏خورد.» 🔸بعد اضافه كرد و گفت: «صبر كن پسرم! هميشه صبر و تحمّل را پيشۀ خود ساز؛ خداوند با صبركنندگان است و در موقع مناسب، همه‌‏چيز درست می‌‏شود. چندين بار به تو گفته‌‏ام: هرگز خداوند، نيكى نيكوكاران را از بين نمی‌‏برد. حتماً در مقابلِ گذشت و فِداكارى و جوانمردى تو، اجر و پاداش خوبى خواهد داد ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۸ و ۱۲۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓گفته شده است که استخوان‌ها و اعصاب فرزند، از نطفۀ پدر است و پوست، مو و گوشت او، از نطفۀ مادر. آيا اين ادّعا موردتأیید دانش پزشکی است؟ @benisiha_ir
آیا دوست دارید که صوت سخنرانی‌های بنده در این کانال گذاشته شود؟ چرا؟ لطفاً پاسخ این دو پرسش را در صفحۀ شخصی‌ام بنویسید تا اگر تعداد مشتاقان به حدّ قابل‌توجّهی برسد، ان‌شاءالله برای این کار تلاش شود. صفحۀ شخصی بنده (اسماعیل داستانی بِنیسی): @dooste_ketaab. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 فدای جان تو گردم! اجازه دِه که دَمی 🔶 برای دیدنت از کوی تو گذر بکنم (ـ دَم: لحظه.) 📖 امید آینده، ص ۱۷۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir