استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۷:
🔸... بايد در يک لحظه تصميم گرفته و عمل میكردم؛ اين بود كه سخت در افكار عميقى فرو رفته بودم كه ناگهان صداى پُرطنين پهلوانصفدر مرا به خود آورد. میگفت: «ياالله شيرخدا! مگر خوابى؟ به چه چيز فكر میكنى؟ چرا...؟»
🔸من، مثل كسى كه از خواب بيدارش كنند، از صداى پهلوانصفدر به خود آمدم و با «گره پا» خواستم نادر را به زمين بزنم كه يكمرتبه چشمم به صورت مادر نادر خورد كه اشک میريخت و دستهاى فرسوده و لرزانش را به سوى آسمان بلند كرده و پيروزى پسرش را از خدا میخواست؛ اين بود كه صحنه را برگردانده و بعد از چند فنّ ساده، با «گره تابى»، خود را شكست داده و نادر را پيروز گردانيدم.
🔸صداى هورا و كفزدن جمعيّت، به آسمان میَرسيد. دوستان نادر او را سردست گرفته، «ساغول؛ ساغول» [و] «ياشا؛ ياشا»گويان، به جاى بَرندگان بردند و صداى خنده و قهقهۀ دو كدخدا، چون طبل به گوشم میرسيد. كلمۀ «پهلواننادر» [و] «پهلوان منطقه»، به مغزم فشار میآورد.
🔸از ديدن آن صحنهها سرگيجه گرفته بودم تا اين كه پهلوانصفدر دستم را گرفت. با حالِ گرفته و ناراحت گفت: «پا شو؛ پا شو شيرخدا! اگر حال نداشتى، چرا كشتى میگرفتى؟ به من میگفتى كه مريض هستم، حال ندارم، نمیتوانم. چرا دشمن را بر ما خنداندى و دل دوستان را افسرده كردى؟»
🔸او راست میگفت. ديدم كه دوستانم، همه، افسرده و ناراحت بودند. فقط غيرت و مردانگیشان به آنها اجازۀ گريهكردن نمیداد؛ والّا، گريه میكردند.»
🔸پهلوانصفدر دست مرا گرفت و به گوشهاى برد. خيلى دلش میخواست من همهچيز را برايش تعريف كنم تا او در بين مردم با صداى بلند بگويد: «اين كشتى به فُلان علّت با اين وضع روبهرو شد؛ والّا، شيرخدا هرگز از نادر شكست نخورده و اين جوانمردى و ازخودگذشتگى شيرخدا است كه در ظاهر، او را شكست داده و نادر را برنده كرد.»؛ ولى من هيچ نگفتم. به بهانۀ اين كه سرم درد میكند، دست به پيشانیام گذاشته بودم. در حقيقت از پهلوانصفدر خجالت میكَشيدم؛ چون او خيلى براى من زحمت كشيده بود و دلش نمیخواست كه حتّى یک بار هم در عمرم شكست بخورم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۴ ـ ۱۲۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با نشاندادن زيورهايت خودت را رسوا نكن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#خودنمایی، #رسوایی، #زیورآلات
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 اگر شبی به جمال مَهَت نظر بکنم
🔶 ز شوق وصل تو تا آسمان سفر بکنم
📖 امید آینده، ص ۱۷۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۸:
🔸... بعد از كمى استراحت، با دوستان به همراهى پهلوانصفدر راهىِ دِه خودمان شديم.
🔸مقدارى راه آمده بوديم. ديديم كه كدخداى دِهِمان سوار اسب قرمزرنگش شده، از پشتسر به ما رسيد و با لبخند تمسخر گفت: «آهاى! شيرخدا! امروز گل كاشتى. آبروى دهمان را بردى. به تو میگفتند شير. الان شدى روباه.»؛ بعد، پاهايش را حرَكت داد و به اسبش نهيب زد [و] به طرف دهمان تند راه افتاد.
🔸وقتى او رد شد، پهلوانصفدر كه از ناراحتى، دندانهايش را به هم فشار میداد و رگهاى گردنش پر از خون شده بود، گفت: «آى!... .»؛ بعد گفت: «من فكر میكنم زير كاسه، نيمكاسهاى هست و هر چه هست، زير سر اين كدخدا است؛ والّا، كار به اين سادگى نيست.»
🔸باز از من سؤالاتى كرد. من جوابى ندادم. گفت: «هر طورى كه شده، من بهزودى از قضيّه سر درمیآورم.»
🔸وقتى نزديكى دهمان رسيديم، پهلوانصفدر به بچهها گفت: «شما هيچ كدامتان حق نداريد جريان كشتى امروز را در دِه خودمان به كسى بگویيد و شكستخوردن شيرخدا را به زبان مردم بيندازيد؛ چون من میدانم كه حيلهاى در كار است و اين شكست، شكستِ واقعى نبوده و نيست. بعداً معلوم خواهد شد.»؛ ولى پهلوانصفدر، غافل از اين بود كه قبل از ما كدخدا با آبوتاب، آن را به گوش همگان رسانيده است و به همين مناسبت، اسبش را نهيب زد تا خود را زودتر به دِه برساند.
🔸وقتى به ده رسيديم، فقط مادرم تا دهانۀ ده به پيشواز ما آمده بود. بر خِلاف دفعات قبل كه اكثر دوستان و فاميلها، به استقبال ما میآمدند و مرا به آغوش گرفته و صورتم را میبوسيدند، اين دفعه، هيچ كس، جز مادرم نيامده بود و در خانه هم فقط پدرم مرا به آغوش كشيد و گفت: «حالا فهميدم اين دنيا عجيب است. وقتى اقبال، شانس [و] بَخت، به آدم رو كند، همه به سوى او روى آورده، هر كسى به زبانى او را میستايد و همه از او تعريف میكنند؛ حتّى نيكیهاى ديگران را هم به او نسبت میدهند و به اصطلاحِ خودشان: او را دوست میدارند. وقتى اقبال به كسى پشت كرد، نهتنها اين مردم به او پشت میكنند، بلكه هر كسى هر چه كه به زبانش آيد از بدى، روبهرو و پشتسر او میگويند و بدیهاى ديگران را هم به او نسبت میدهند. تجرِبه، اين موضوع را كاملاً ثابت كرده است كه چشم حقيقتبين در جهان، خيلى كم است.»
🔸در هر حال، از آن روز به بعد، مثل اين كه من ديگر همان شخص [و] به همان نام نبودم؛ حتّى نزديكانم نيز با من طور ديگرى رفتار میكردند. شايد هم حق داشتند؛ چون از اصل قضيّه اطّلاع نداشتند.
🔸شنيده بودم كه حقيقت، هيچ وقت، زير پردۀ سياه نمیماند؛ ولى كى پرده كَنار میرود، خدا میداند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۶ ـ ۱۲۸.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دلت را به خدا بده تا آن را زیر و رو کند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 چه میشود ز کَرامت، چراغ سبز دَهی؟
🔶 به زیر پای تو افتاده، خاکْ تر بکنم
📖 امید آینده، ص ۱۷۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۹:
🔸... چند روزى از قضيّه گذشت؛ شايد يک هفته يا ده روز. خوب خاطرم نيست. يک روز، پهلوانصفدر به كارخانۀ ما آمد و در حالى كه هنوز ناراحتى آن روز [= روز پیروزی ظاهری نادر بر من در کشتی] در چهرهاش ظاهر بود، شروع كرد با پدرم صحبتكردن و صحنۀ كشتى مرا تعريف كرد و به پدرم گفت: «نمیدانم كه چه شد. يكمرتبه حال شيرخدا بهكلّى عوض شد و دستیدستى خودش را، زندگیاش را، اسم و رسمش را و شخصيّت و افتخارش را، همه و همه را، يكجا باخت. او میتوانست با فُلان فن و فنون، نادر را به زمين كوبد و برنده شود. مگر فلانى و فلانى و فلانى، از نادر قویتر نبودند. چگونه پشت همهشان را به خاک زد؟»
🔸من دلم میخواست پدرم حقيقت را به پهلوانصفدر بگويد؛ ولى چيزى نگفت. فقط گفت: «حتماً خواستِ خدا اينطور بوده كه نادر برنده شود و خواستِ خدا را نمیتوان عوض كرد.»
🔸پهلوانصفدر كمى نشست و بعد، در حالى كه خيلى ناراحت بود، حرَكت كرد و رفت.
🔸بعد از رفتن او، من به پدرم گفتم: «پدر! میخواستى حقيقت را به پهلوانصفدر بگويى تا او بداند كه چرا من آن روز، آن حال را پيدا كردم و چرا خود را به زمين زدم تا نادر برنده شود.» پدرم گفت: «فعلاً صلاح نيست موضوع، رو شود و همه بدانند؛ شايد هنوز عروسى نادر تمام نشده است. اگر من جريان را میگفتم، پهلوانصفدر هم نمیتوانست خود را كنترل كند؛ موضوع را رو میكرد؛ عروسى نادر، خدانكرده بههم میخورد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «صبر كن پسرم! هميشه صبر و تحمّل را پيشۀ خود ساز؛ خداوند با صبركنندگان است و در موقع مناسب، همهچيز درست میشود. چندين بار به تو گفتهام: هرگز خداوند، نيكى نيكوكاران را از بين نمیبرد. حتماً در مقابلِ گذشت و فِداكارى و جوانمردى تو، اجر و پاداش خوبى خواهد داد انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۸ و ۱۲۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓گفته شده است که استخوانها و اعصاب فرزند، از نطفۀ پدر است و پوست، مو و گوشت او، از نطفۀ مادر. آيا اين ادّعا موردتأیید دانش پزشکی است؟
@benisiha_ir
آیا دوست دارید که صوت سخنرانیهای بنده در این کانال گذاشته شود؟ چرا؟
لطفاً پاسخ این دو پرسش را در صفحۀ شخصیام بنویسید تا اگر تعداد مشتاقان به حدّ قابلتوجّهی برسد، انشاءالله برای این کار تلاش شود.
صفحۀ شخصی بنده (اسماعیل داستانی بِنیسی): @dooste_ketaab.
@benisiha_ir