استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۸:
🔸... بعد از كمى استراحت، با دوستان به همراهى پهلوانصفدر راهىِ دِه خودمان شديم.
🔸مقدارى راه آمده بوديم. ديديم كه كدخداى دِهِمان سوار اسب قرمزرنگش شده، از پشتسر به ما رسيد و با لبخند تمسخر گفت: «آهاى! شيرخدا! امروز گل كاشتى. آبروى دهمان را بردى. به تو میگفتند شير. الان شدى روباه.»؛ بعد، پاهايش را حرَكت داد و به اسبش نهيب زد [و] به طرف دهمان تند راه افتاد.
🔸وقتى او رد شد، پهلوانصفدر كه از ناراحتى، دندانهايش را به هم فشار میداد و رگهاى گردنش پر از خون شده بود، گفت: «آى!... .»؛ بعد گفت: «من فكر میكنم زير كاسه، نيمكاسهاى هست و هر چه هست، زير سر اين كدخدا است؛ والّا، كار به اين سادگى نيست.»
🔸باز از من سؤالاتى كرد. من جوابى ندادم. گفت: «هر طورى كه شده، من بهزودى از قضيّه سر درمیآورم.»
🔸وقتى نزديكى دهمان رسيديم، پهلوانصفدر به بچهها گفت: «شما هيچ كدامتان حق نداريد جريان كشتى امروز را در دِه خودمان به كسى بگویيد و شكستخوردن شيرخدا را به زبان مردم بيندازيد؛ چون من میدانم كه حيلهاى در كار است و اين شكست، شكستِ واقعى نبوده و نيست. بعداً معلوم خواهد شد.»؛ ولى پهلوانصفدر، غافل از اين بود كه قبل از ما كدخدا با آبوتاب، آن را به گوش همگان رسانيده است و به همين مناسبت، اسبش را نهيب زد تا خود را زودتر به دِه برساند.
🔸وقتى به ده رسيديم، فقط مادرم تا دهانۀ ده به پيشواز ما آمده بود. بر خِلاف دفعات قبل كه اكثر دوستان و فاميلها، به استقبال ما میآمدند و مرا به آغوش گرفته و صورتم را میبوسيدند، اين دفعه، هيچ كس، جز مادرم نيامده بود و در خانه هم فقط پدرم مرا به آغوش كشيد و گفت: «حالا فهميدم اين دنيا عجيب است. وقتى اقبال، شانس [و] بَخت، به آدم رو كند، همه به سوى او روى آورده، هر كسى به زبانى او را میستايد و همه از او تعريف میكنند؛ حتّى نيكیهاى ديگران را هم به او نسبت میدهند و به اصطلاحِ خودشان: او را دوست میدارند. وقتى اقبال به كسى پشت كرد، نهتنها اين مردم به او پشت میكنند، بلكه هر كسى هر چه كه به زبانش آيد از بدى، روبهرو و پشتسر او میگويند و بدیهاى ديگران را هم به او نسبت میدهند. تجرِبه، اين موضوع را كاملاً ثابت كرده است كه چشم حقيقتبين در جهان، خيلى كم است.»
🔸در هر حال، از آن روز به بعد، مثل اين كه من ديگر همان شخص [و] به همان نام نبودم؛ حتّى نزديكانم نيز با من طور ديگرى رفتار میكردند. شايد هم حق داشتند؛ چون از اصل قضيّه اطّلاع نداشتند.
🔸شنيده بودم كه حقيقت، هيچ وقت، زير پردۀ سياه نمیماند؛ ولى كى پرده كَنار میرود، خدا میداند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۶ ـ ۱۲۸.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دلت را به خدا بده تا آن را زیر و رو کند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 چه میشود ز کَرامت، چراغ سبز دَهی؟
🔶 به زیر پای تو افتاده، خاکْ تر بکنم
📖 امید آینده، ص ۱۷۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۰۹:
🔸... چند روزى از قضيّه گذشت؛ شايد يک هفته يا ده روز. خوب خاطرم نيست. يک روز، پهلوانصفدر به كارخانۀ ما آمد و در حالى كه هنوز ناراحتى آن روز [= روز پیروزی ظاهری نادر بر من در کشتی] در چهرهاش ظاهر بود، شروع كرد با پدرم صحبتكردن و صحنۀ كشتى مرا تعريف كرد و به پدرم گفت: «نمیدانم كه چه شد. يكمرتبه حال شيرخدا بهكلّى عوض شد و دستیدستى خودش را، زندگیاش را، اسم و رسمش را و شخصيّت و افتخارش را، همه و همه را، يكجا باخت. او میتوانست با فُلان فن و فنون، نادر را به زمين كوبد و برنده شود. مگر فلانى و فلانى و فلانى، از نادر قویتر نبودند. چگونه پشت همهشان را به خاک زد؟»
🔸من دلم میخواست پدرم حقيقت را به پهلوانصفدر بگويد؛ ولى چيزى نگفت. فقط گفت: «حتماً خواستِ خدا اينطور بوده كه نادر برنده شود و خواستِ خدا را نمیتوان عوض كرد.»
🔸پهلوانصفدر كمى نشست و بعد، در حالى كه خيلى ناراحت بود، حرَكت كرد و رفت.
🔸بعد از رفتن او، من به پدرم گفتم: «پدر! میخواستى حقيقت را به پهلوانصفدر بگويى تا او بداند كه چرا من آن روز، آن حال را پيدا كردم و چرا خود را به زمين زدم تا نادر برنده شود.» پدرم گفت: «فعلاً صلاح نيست موضوع، رو شود و همه بدانند؛ شايد هنوز عروسى نادر تمام نشده است. اگر من جريان را میگفتم، پهلوانصفدر هم نمیتوانست خود را كنترل كند؛ موضوع را رو میكرد؛ عروسى نادر، خدانكرده بههم میخورد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «صبر كن پسرم! هميشه صبر و تحمّل را پيشۀ خود ساز؛ خداوند با صبركنندگان است و در موقع مناسب، همهچيز درست میشود. چندين بار به تو گفتهام: هرگز خداوند، نيكى نيكوكاران را از بين نمیبرد. حتماً در مقابلِ گذشت و فِداكارى و جوانمردى تو، اجر و پاداش خوبى خواهد داد انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۸ و ۱۲۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓گفته شده است که استخوانها و اعصاب فرزند، از نطفۀ پدر است و پوست، مو و گوشت او، از نطفۀ مادر. آيا اين ادّعا موردتأیید دانش پزشکی است؟
@benisiha_ir
آیا دوست دارید که صوت سخنرانیهای بنده در این کانال گذاشته شود؟ چرا؟
لطفاً پاسخ این دو پرسش را در صفحۀ شخصیام بنویسید تا اگر تعداد مشتاقان به حدّ قابلتوجّهی برسد، انشاءالله برای این کار تلاش شود.
صفحۀ شخصی بنده (اسماعیل داستانی بِنیسی): @dooste_ketaab.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 فدای جان تو گردم! اجازه دِه که دَمی
🔶 برای دیدنت از کوی تو گذر بکنم
(ـ دَم: لحظه.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۰:
🔸... روزها به كندى میگذشت. به نظر من هر روز، هزاران ساعت و هر ساعت، هزاران دقيقه بود.
🔸آن روزها هر كسى كه مرا میديد، نوعى حرفهاى بیجا و مسخرهآميز میگفت. نمیخواهم بگويم چه چيزهايى میگفتند؛ چون اهل غرض نيستم كه خدایْنكرده بخواهم يک روز، حرفهايشان را تلافى كنم.
🔸خوب خاطرم هست كه در همان روزها يک روز به مكتب حاجآخوندآقا رفته بودم. بچهها، همان دوستانى كه مرا روى دستشان بلند میكردند و «ماشاءالله» و «بارَکَالله» میگفتند، در غياب [= نبودِ] حاجآخوندآقا مرا اِستِهزا و مسخره كرده، يک خروار حرف مفت و لاطائِلات، [همچون:] «شيرخدا شاخش شكسته، شيرخدا آبرويش رفته» و از قبيل اين حرفها، نثار من كردند.
🔸نگو كه حاجآخوندآقا حرفهاى آنان را از پشتِ در میشنيد. وقتى به مكتب وارد شد و در جاى مخصوص خود نشست و بعد از گفتن «بسم الله الرّحمان الرّحيم»، شروع كرد از شَجاعت و شهامت و جوانمردى حرفزدن. آن روز، حرفهاى حاجآخوندآقا درسى نبود؛ بلكه اخلاقى بود. گفت و گفت تا رَسيد به اينجا كه شجاعت، تنها اين نيست كه يكى وقتى زورش زياد شد، به ديگرى غالب آيد و او را از ميدان بِدَر ببرد؛ بلكه فِداكارى و گذشت، بهترين حالات شجاعت است و در ديدِ اخلاقى، آن را «ايثار» میگويند.
🔸مقدار زيادى در اينباره صحبت كرد. آخِرسر، اشارهاى به فداكارى آن روز من كرد كه من براى نَجاتدادن «رحمت»، خودم را به آتش زده و او را نجات دادم و همچنين گفت: «انسان وقتى میبيند كه زندگى يكى در خطر است، خود را به آب و آتش میزند و او را از خطر نجات میدهد. به اين میگويند شجاعت واقعى، ايثار، جوانمردى، فُتوّت و امثال اينها.»
🔸سپس رو به همۀ شاگردانش كرد و گفت: «شما نبايد دربارۀ كسى و چيزى، ندانسته و تحقيقنكرده قضاوت كنيد؛ مثلاً: دربارۀ شيرخدا كه چرا خودش، خودش را در فلان كشتى به زمين زده و شكست داد، شما كه چيزى نمیدانيد، نبايد زود قضاوت كنيد. بعدها به يارى خدا موضوع كاملاً روشن میشود.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۲۹ و ۱۳۰.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! در هر حال از خدا شرم کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#حیا
@benisiha_ir