eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
267 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ آن حضرت: 🔶 نه حِرمان و نَه حیرانی بماند 🔶 کشد بر هر چه باطلْ خطّ بُطلان (حرمان: محرومیّت، ناکامی. حیرانی: تحیّر، حیرت، سرگشتگی. کشد: می‌کشد. بطلان: رد.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۳: 🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه می‌رفتم و به پدرم كمک ‏می‌كردم؛ چون هزینه‌های زندگی‌اش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمک‌‏هزینه می‌رَساندیم و هم داروهایش را تهيّه می‌‏كرديم. 🔸كار كارخانۀ سفال‌‏سازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانه‌‏روز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار می‌‏كرد. 🔸او در ضمن کار طاقت‌فرسایش، به جای حاج‌‏آخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد می‌داد و اکنون از اهل روستای ما، بیش‌تر کسانی که قرآن می‌‏خوانند، آن را از حاج‌‏آخوندآقا يا پدرم ياد گرفته‌‏اند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید. 🔸زمستان آن سال، حاج‌‏آخوندآقا بیمار شد و بیماری‌اش روزبه‌‏روز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری می‌کرد و من وسایل موردنیاز خانه‌اش را کم‌وبیش می‌خریدم و برایش سوخت تهیّه می‌کردم. 🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت می‌خریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آن‌جا می‌‏رفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از هم‌سن‌هایم تا همه از دست گرگ‌ها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم. 🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل می‌‏خواستيم برويم. زُلف‌على كه هم‏‌سنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپان‌‏مُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديده‌ام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبه‌‏روى هم نشسته‌اند و منتظرند که كسى را ببینند، پاره‌‏پاره‏ كنند و بخورند."» عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من می‌‏گفتم: می‌‏رويم. اگر آن‌‏ها گرگ باشند، ما شيريم! در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچه‌‏ها! ناراحت نباشيد. من هم با شما می‌‏آيم.» راه افتادیم. دل‌‏هايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برف‌‏ها معلوم بود؛ ولى ما در رفت‌وبرگشت، گرگى نديديم. فرداى آن روز گفته شد که گرگ‌ها جعفر را خورده‌اند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آن‌ها شده بود. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین كسی كه از زنش اطاعت کرد، کیست و اثر این کارش چه بود؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای سلیمان جهان؛ ای مهربان! 🔶 کی ز پشت پرده می‌گردی عَیان؟... 🔶 آرزوی دیدنت را روز و شب 🔶 از خدا خواهیم ما، ایرانیان، (پرده: مقصود، پردۀ غیبت است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۴: 🔸... چند روز به عيد نوروز مانده بود كه حال حاج‌‏آخوندآقا بدتر شد. مردم روستا و به‌ویژه پدرم برای درمان او خیلی تلاش کردند و از روستای خامنه و شهرهای شَبِستَر و تبريز، چند پزشک آوردند؛ حتّى من با یکی از اهل روستا، براى آوردن دكتر زينالى، به تبريز رفتم و او را با هزار التماس آوردیم؛ ولى همين‌كه به ميدان روستا رَسيديم، شنیدیم که شيخ‌‏حسين‌‏عمو دارد مناجات می‌خواند. 🔸در منطقۀ ما رسم بود كه وقتی كسى از دنيا می‌رفت، مؤذّن روستا به پشت‌بام مسجد می‌رفت و جملاتى را به صورت مناجات و با صداى بلند می‌گفت تا همه بفهمند كه شخصی از دنیا رفته است. 🔸فهميديم كه حاج‌‏آخوندآقا از دنيا رفته است. روحش شاد! ما پزشک را به خانۀ ایشان بردیم؛ ولى دیگر چه فايده؟ آن مرد علم و عمل، پلک‌‏هایش را براى هميشه، روى هم گذاشته و به جهان باقی کوچ كرده بود. 🔸من شدیداً گريه می‌کردم، با دست‌‏هایم به پنجره‌‏هاى خانه فشار می‌‏آوردم و می‌‏گفتم که خدایا! چرا حاج‌‏آخوندآقا را از ما گرفتى؟ او عالم و هدایت‌کنندۀ ما بود. پدرم که حالم را دید، مرا در آغوش گرفت و هر دو سخت گريستيم؛ چون حاج‌‏آخوندآقا را دوست داشتيم. 🔸پدرم در حال گریستن گفت: «پسرم! حاج‌‏آخوندآقا در ساعت پایان زندگى‌اش، سراغ تو را گرفت و گفت: "شيرخدا كجا است؟ من كه نمی‌بینم؛ پس به او بگوييد که حرف بزند تا صدايش را بشنوم." گفتیم: براى آوردن پزشک به تبريز رفته است. ‏فرمود: "من دیگر رفتنى هستم و پزشک و دارو برایم فایده ندارند و هنگام نوشیدن شربت مرگم فرارَسیده؛ پس برایم كم‌‏تر زحمت بكَشيد و خودتان را به اين در و آن در نزنيد."؛ سپس به من سفارش كرد كه تو را به حوزۀ علميّه بفرستم. ان‌‏شاءالله این کار را انجام می‌دهم و تو درس‌ روحانیّت می‌‏خوانى و عالم موفّقی می‌‏شوى تا نام او كه هم‌‏نام تو بود، زنده بماند.» 🔸دوباره هر دو شدیداً گريه كرديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۵ و ۲۱۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هر روز به آسمان رو کن و بگو: «خدایا! مرا عَفیف بفرما.» (عفیف: پرهیزکار، کسی که گناه نمی‌کند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هر کجا با عشق آرَم بر زبان: 🔶 دوست می‌دارم تو را صاحب‌ْزمان! (کجا: جا. آرَم: می‌آورم.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۵: 🔸... همه برای وفات حاج‌آخوندآقا می‌‏گريستند. بايد هم گریه می‌کردند؛ چون عالم و دانشمند روحانى روستا را از دست داده بودند؛ مردى كه به آنان يک عمر، درس دين، قرآن، اخلاق و تقوا داده بود و با وجودش اختلافی پیش نمی‌آمد و هیچ کس ستم، روزه‌خواری و ترک نماز نمی‌کرد. خدا می‌‏داند كه او چقدر در روستای ما مؤثّر بود. اِفسوس كه انسان‌‏ها قدر نعمت را بعدِ ازدست‌‏دادنش می‌‏فهمند و آن دیگر سودى ندارد. 🔸پیکر شریفش با احترام کامل در قبرستان روستا دفن شد و مردم به سوگ نشستند. هر یک از دامادهایش، حاج‌‏رستم و سلطان‌‏على، برای مراسم او هزینه کردند و پدر من هم، با اين كه دستش خالى بود، برایش احسان كرد. 🔸پس از آن روز، هر کسی و چیزی، سر جايش بود؛ جز حاج‌‏آخوندآقا که جایش در كوچه، ميدان، مسجد، جلو ستون بزرگ آن و به‌ویژه بالاى مِنبر، خالى بود. 🔸خدا می‌‏داند که هنوز صداى گريه‌‏هایش در بالاى منبر، به گوشم می‌‏رَسد. او چه اشعارى را به زبان‌های عربى، فارسى و آذرى زَمزَمه می‌‏كرد و های‌‏هاى می‌‏گريست! می‌‏فرمود: «به من حاج‌‏آخوندآقا نگویید؛ بلکه بگوييد: نوكر امام حسين و غلام حضرت عبّاس.» به حضرت امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ علاقۀ شديدى داشت. هر سال در اربعين آن حضرت، در خانۀ او شُله‌‏زرد پخته می‌‏شد و همۀ اهل روستا كه تقريباً ۶‏هزار نفر بودند و بعضی از اهالی روستاهای دیگر، به خانه‌اش می‌رفتند و ناهار می‌‏خوردند. خدا قبول كند. 🔸پس از او انگار نور روستا خاموش شد، دینداران فرسوده شدند، مسجد و مِنبر، آن شور و حال را نداشت، عدّه‌‏اى در گوشه‌وكَنار، شَرارت می‌‏كردند و کسی نبود که آنان را موعظه و اصلاح كند، جوانان از حالت طبيعى خارج می‌شدند و از رسوم روستا سر باز می‌‏زدند و خلاصه: اوضاع، دیگر همانند گذشته نبود و به‌كلّى تغییر کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دردهایت را با تقویت روحت درمان کن. (البتّه باید مسائل پزشکی لازم را هم رعایت کرد.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir