eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
265 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۴: 🔸... چند روز به عيد نوروز مانده بود كه حال حاج‌‏آخوندآقا بدتر شد. مردم روستا و به‌ویژه پدرم برای درمان او خیلی تلاش کردند و از روستای خامنه و شهرهای شَبِستَر و تبريز، چند پزشک آوردند؛ حتّى من با یکی از اهل روستا، براى آوردن دكتر زينالى، به تبريز رفتم و او را با هزار التماس آوردیم؛ ولى همين‌كه به ميدان روستا رَسيديم، شنیدیم که شيخ‌‏حسين‌‏عمو دارد مناجات می‌خواند. 🔸در منطقۀ ما رسم بود كه وقتی كسى از دنيا می‌رفت، مؤذّن روستا به پشت‌بام مسجد می‌رفت و جملاتى را به صورت مناجات و با صداى بلند می‌گفت تا همه بفهمند كه شخصی از دنیا رفته است. 🔸فهميديم كه حاج‌‏آخوندآقا از دنيا رفته است. روحش شاد! ما پزشک را به خانۀ ایشان بردیم؛ ولى دیگر چه فايده؟ آن مرد علم و عمل، پلک‌‏هایش را براى هميشه، روى هم گذاشته و به جهان باقی کوچ كرده بود. 🔸من شدیداً گريه می‌کردم، با دست‌‏هایم به پنجره‌‏هاى خانه فشار می‌‏آوردم و می‌‏گفتم که خدایا! چرا حاج‌‏آخوندآقا را از ما گرفتى؟ او عالم و هدایت‌کنندۀ ما بود. پدرم که حالم را دید، مرا در آغوش گرفت و هر دو سخت گريستيم؛ چون حاج‌‏آخوندآقا را دوست داشتيم. 🔸پدرم در حال گریستن گفت: «پسرم! حاج‌‏آخوندآقا در ساعت پایان زندگى‌اش، سراغ تو را گرفت و گفت: "شيرخدا كجا است؟ من كه نمی‌بینم؛ پس به او بگوييد که حرف بزند تا صدايش را بشنوم." گفتیم: براى آوردن پزشک به تبريز رفته است. ‏فرمود: "من دیگر رفتنى هستم و پزشک و دارو برایم فایده ندارند و هنگام نوشیدن شربت مرگم فرارَسیده؛ پس برایم كم‌‏تر زحمت بكَشيد و خودتان را به اين در و آن در نزنيد."؛ سپس به من سفارش كرد كه تو را به حوزۀ علميّه بفرستم. ان‌‏شاءالله این کار را انجام می‌دهم و تو درس‌ روحانیّت می‌‏خوانى و عالم موفّقی می‌‏شوى تا نام او كه هم‌‏نام تو بود، زنده بماند.» 🔸دوباره هر دو شدیداً گريه كرديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۵ و ۲۱۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هر روز به آسمان رو کن و بگو: «خدایا! مرا عَفیف بفرما.» (عفیف: پرهیزکار، کسی که گناه نمی‌کند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هر کجا با عشق آرَم بر زبان: 🔶 دوست می‌دارم تو را صاحب‌ْزمان! (کجا: جا. آرَم: می‌آورم.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۵: 🔸... همه برای وفات حاج‌آخوندآقا می‌‏گريستند. بايد هم گریه می‌کردند؛ چون عالم و دانشمند روحانى روستا را از دست داده بودند؛ مردى كه به آنان يک عمر، درس دين، قرآن، اخلاق و تقوا داده بود و با وجودش اختلافی پیش نمی‌آمد و هیچ کس ستم، روزه‌خواری و ترک نماز نمی‌کرد. خدا می‌‏داند كه او چقدر در روستای ما مؤثّر بود. اِفسوس كه انسان‌‏ها قدر نعمت را بعدِ ازدست‌‏دادنش می‌‏فهمند و آن دیگر سودى ندارد. 🔸پیکر شریفش با احترام کامل در قبرستان روستا دفن شد و مردم به سوگ نشستند. هر یک از دامادهایش، حاج‌‏رستم و سلطان‌‏على، برای مراسم او هزینه کردند و پدر من هم، با اين كه دستش خالى بود، برایش احسان كرد. 🔸پس از آن روز، هر کسی و چیزی، سر جايش بود؛ جز حاج‌‏آخوندآقا که جایش در كوچه، ميدان، مسجد، جلو ستون بزرگ آن و به‌ویژه بالاى مِنبر، خالى بود. 🔸خدا می‌‏داند که هنوز صداى گريه‌‏هایش در بالاى منبر، به گوشم می‌‏رَسد. او چه اشعارى را به زبان‌های عربى، فارسى و آذرى زَمزَمه می‌‏كرد و های‌‏هاى می‌‏گريست! می‌‏فرمود: «به من حاج‌‏آخوندآقا نگویید؛ بلکه بگوييد: نوكر امام حسين و غلام حضرت عبّاس.» به حضرت امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ علاقۀ شديدى داشت. هر سال در اربعين آن حضرت، در خانۀ او شُله‌‏زرد پخته می‌‏شد و همۀ اهل روستا كه تقريباً ۶‏هزار نفر بودند و بعضی از اهالی روستاهای دیگر، به خانه‌اش می‌رفتند و ناهار می‌‏خوردند. خدا قبول كند. 🔸پس از او انگار نور روستا خاموش شد، دینداران فرسوده شدند، مسجد و مِنبر، آن شور و حال را نداشت، عدّه‌‏اى در گوشه‌وكَنار، شَرارت می‌‏كردند و کسی نبود که آنان را موعظه و اصلاح كند، جوانان از حالت طبيعى خارج می‌شدند و از رسوم روستا سر باز می‌‏زدند و خلاصه: اوضاع، دیگر همانند گذشته نبود و به‌كلّى تغییر کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دردهایت را با تقویت روحت درمان کن. (البتّه باید مسائل پزشکی لازم را هم رعایت کرد.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 پادشاها؛ سَرورا؛ تاج‌سرا! 🔶 راه حق را بر خلایق دِه نشان (خلایق: آفریده‌ها. دِه: بده.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۶: 🔸... پس از وفات مرحوم حاج‌آخوندآقا، بیماری پدربزرگم، باباحسن، شدّت پيدا كرد و او به بِستر افتاد. او هميشه می‌‏گفت: «من نمی‌‏خواهم که پس از حاج‌‏آخوندآقا زنده بمانم.» 🔸او سينه‌‏تنگى داشت و سخت سرفه می‌‏كرد و در ناله‌‏هايش بیش‌تر می‌‏گفت: «اى خداى حسين ـ علیه السّلام. ـ ! به دادم برَس.» 🔸روزی من به‌شوخى‏ به او گفتم: «بابابزرگ! خدا برای همه است؛ پس چرا شما می‌‏گوييد: "اى خداى حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ !"؟» گفت: «پسرم! درست است كه خدا برای همه است و همه را او آفریده است، ولی هيچ كس مانند امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ او را نشناخت. آن حضرت، خدا را خوب شناخت و همه‌‏چيزش، حتّى جان و فرزندانش را در راه اود اد و در پایان عمرش در گودال قتلگاه گفت: "خدايا! راضی به رضای توام."» 🔸باباحسن سواد نداشت؛ ولی به ضروريّات و احکام دين مقدّس اسلام اعتقاد داشت. 🔸در اواخر زمستان، پدرم اطّلاعيّه‌ای نوشت و آن را در میدان روستا به ديوار مسجد جامع زد. همه، آن را می‌‏خواندند. من هم خواندم و دیدم که از زبان باباحسن نوشته است كه اگر کسی از او طلب يا گلایه‌ای دارد، به او بگوید يا اين كه حلال کند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۸ و ۲۱۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین عضو انسان كه در روز قيامت سخن می‌گوید، چيست و چه می‌‏گويد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 «داستانی» عاشق روی وِی است 🔶 آن که هست امّید دل‌های جهان (وی: او.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۷: 🔸... يازدهم اسفند بود که پدرم از همۀ خویشاوندان خواست پیش باباحسن جمع شوند. همه که آمدند، اتاق بزرگمان پر از مرد و زن شد. من روى يک صُندوق چوبی ايستادم. پدرم به همه فرمود: «یکی‌یکی پیش بابا بیایید و او را ببينيد؛ چون شايد دیدار آخِرتان با او باشد.» همه گريستند. يکی‌یکی ‌‏می‌آمدند و دست باباحسن را به دست می‌‏گرفتند و بابا از آنان حلاليّت می‌‏طلبيد. 🔸شب شد. ما داشتیم شام می‌‏خورديم كه پسرعمویم، عبدالله، آمد و گفت: «زود بياييد؛ كه حال باباحسن به‌هم خورده.» پدرم لقمه را به زمين گذاشت و دويد. ما هم پشت‌‏سرش رفتيم و ديديم که بابا سرفه می‌‏كند و از سينه‌‏اش خون می‌‏آيد. پدرم بالاى سرش و عموها و عمّه‌‏ها و مادر و زن‌‏عموهای من و نیز ما، بچه‌ها، کَنارش جمع شدیم. پدرم سورۀ مبارکۀ يس و هر کدام از ما، سوره‌‏اى را تلاوت می‌‏كرديم. آن مرحوم چشمان درشتش را به سمت همه چرخاند و براى هميشه روى هم گذاشت. صداى گريه و ناله، چنان بلند شد كه انگار می‌گفت ای ستارگان زيباى خدا! آمادۀ پذیرش روح يكی از دینداران زمين باشید که به سوى ملكوت آمد و در قبضۀ پُرقدرت گیرندۀ جان‌ها قرار گرفت. 🔸چه شب سختى بود! هوا خيلی سرد و زمین، يخ‌بندان بود؛ برای همین، قرار شد كه صبح، جنازه دفن شود. همۀ اهل خانه در حال گريه، زارى و قِرائت سورۀ مبارکۀ حمد بودند. پدرم، آن مرد فضيلت و تقوا، تا صبح، بالاى سر جنازۀ پدرش، قرآن ‏خواند و حتّى یک لحظه، چشم بر روى چشم نگذاشت. او تلاوت قرآن کریم را بین عموهايم، من، يدالله و عبدالله تقسیم کرد و به هر یک از ما گفت: «از فُلان سوره تا فلان سوره را بخوانيد؛ امشب بايد يک قرآن كامل براى شادى روح بابا بخوانيم.» و ما خوانديم. 🔸فردا همۀ اهل روستا جمع شدند و ما با عظمت خاصّی بدن باباحسن را به خاک سپردیم و در مساجد روستایمان، به‌ویژه در مسجد جمعه كه خود او بازسازى و تعمير كرده بود، برایش مجلس ختم گرفتيم. 🔸وضع ما از آن روز به‌كلّی تغيير كرد و پدرم بدهكار شد؛ برای همین در كارخانۀ سفالی‌‏سازى، به صورت شبانه‌روزی و سخت مشغول کار شديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۹ ـ ۲۲۱. @benisiha_ir