eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ آن حضرت: 🔶 نه حِرمان و نَه حیرانی بماند 🔶 کشد بر هر چه باطلْ خطّ بُطلان (حرمان: محرومیّت، ناکامی. حیرانی: تحیّر، حیرت، سرگشتگی. کشد: می‌کشد. بطلان: رد.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۳: 🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه می‌رفتم و به پدرم كمک ‏می‌كردم؛ چون هزینه‌های زندگی‌اش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمک‌‏هزینه می‌رَساندیم و هم داروهایش را تهيّه می‌‏كرديم. 🔸كار كارخانۀ سفال‌‏سازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانه‌‏روز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار می‌‏كرد. 🔸او در ضمن کار طاقت‌فرسایش، به جای حاج‌‏آخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد می‌داد و اکنون از اهل روستای ما، بیش‌تر کسانی که قرآن می‌‏خوانند، آن را از حاج‌‏آخوندآقا يا پدرم ياد گرفته‌‏اند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید. 🔸زمستان آن سال، حاج‌‏آخوندآقا بیمار شد و بیماری‌اش روزبه‌‏روز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری می‌کرد و من وسایل موردنیاز خانه‌اش را کم‌وبیش می‌خریدم و برایش سوخت تهیّه می‌کردم. 🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت می‌خریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آن‌جا می‌‏رفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از هم‌سن‌هایم تا همه از دست گرگ‌ها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم. 🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل می‌‏خواستيم برويم. زُلف‌على كه هم‏‌سنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپان‌‏مُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديده‌ام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبه‌‏روى هم نشسته‌اند و منتظرند که كسى را ببینند، پاره‌‏پاره‏ كنند و بخورند."» عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من می‌‏گفتم: می‌‏رويم. اگر آن‌‏ها گرگ باشند، ما شيريم! در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچه‌‏ها! ناراحت نباشيد. من هم با شما می‌‏آيم.» راه افتادیم. دل‌‏هايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برف‌‏ها معلوم بود؛ ولى ما در رفت‌وبرگشت، گرگى نديديم. فرداى آن روز گفته شد که گرگ‌ها جعفر را خورده‌اند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آن‌ها شده بود. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین كسی كه از زنش اطاعت کرد، کیست و اثر این کارش چه بود؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای سلیمان جهان؛ ای مهربان! 🔶 کی ز پشت پرده می‌گردی عَیان؟... 🔶 آرزوی دیدنت را روز و شب 🔶 از خدا خواهیم ما، ایرانیان، (پرده: مقصود، پردۀ غیبت است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۴: 🔸... چند روز به عيد نوروز مانده بود كه حال حاج‌‏آخوندآقا بدتر شد. مردم روستا و به‌ویژه پدرم برای درمان او خیلی تلاش کردند و از روستای خامنه و شهرهای شَبِستَر و تبريز، چند پزشک آوردند؛ حتّى من با یکی از اهل روستا، براى آوردن دكتر زينالى، به تبريز رفتم و او را با هزار التماس آوردیم؛ ولى همين‌كه به ميدان روستا رَسيديم، شنیدیم که شيخ‌‏حسين‌‏عمو دارد مناجات می‌خواند. 🔸در منطقۀ ما رسم بود كه وقتی كسى از دنيا می‌رفت، مؤذّن روستا به پشت‌بام مسجد می‌رفت و جملاتى را به صورت مناجات و با صداى بلند می‌گفت تا همه بفهمند كه شخصی از دنیا رفته است. 🔸فهميديم كه حاج‌‏آخوندآقا از دنيا رفته است. روحش شاد! ما پزشک را به خانۀ ایشان بردیم؛ ولى دیگر چه فايده؟ آن مرد علم و عمل، پلک‌‏هایش را براى هميشه، روى هم گذاشته و به جهان باقی کوچ كرده بود. 🔸من شدیداً گريه می‌کردم، با دست‌‏هایم به پنجره‌‏هاى خانه فشار می‌‏آوردم و می‌‏گفتم که خدایا! چرا حاج‌‏آخوندآقا را از ما گرفتى؟ او عالم و هدایت‌کنندۀ ما بود. پدرم که حالم را دید، مرا در آغوش گرفت و هر دو سخت گريستيم؛ چون حاج‌‏آخوندآقا را دوست داشتيم. 🔸پدرم در حال گریستن گفت: «پسرم! حاج‌‏آخوندآقا در ساعت پایان زندگى‌اش، سراغ تو را گرفت و گفت: "شيرخدا كجا است؟ من كه نمی‌بینم؛ پس به او بگوييد که حرف بزند تا صدايش را بشنوم." گفتیم: براى آوردن پزشک به تبريز رفته است. ‏فرمود: "من دیگر رفتنى هستم و پزشک و دارو برایم فایده ندارند و هنگام نوشیدن شربت مرگم فرارَسیده؛ پس برایم كم‌‏تر زحمت بكَشيد و خودتان را به اين در و آن در نزنيد."؛ سپس به من سفارش كرد كه تو را به حوزۀ علميّه بفرستم. ان‌‏شاءالله این کار را انجام می‌دهم و تو درس‌ روحانیّت می‌‏خوانى و عالم موفّقی می‌‏شوى تا نام او كه هم‌‏نام تو بود، زنده بماند.» 🔸دوباره هر دو شدیداً گريه كرديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۵ و ۲۱۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هر روز به آسمان رو کن و بگو: «خدایا! مرا عَفیف بفرما.» (عفیف: پرهیزکار، کسی که گناه نمی‌کند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هر کجا با عشق آرَم بر زبان: 🔶 دوست می‌دارم تو را صاحب‌ْزمان! (کجا: جا. آرَم: می‌آورم.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۵: 🔸... همه برای وفات حاج‌آخوندآقا می‌‏گريستند. بايد هم گریه می‌کردند؛ چون عالم و دانشمند روحانى روستا را از دست داده بودند؛ مردى كه به آنان يک عمر، درس دين، قرآن، اخلاق و تقوا داده بود و با وجودش اختلافی پیش نمی‌آمد و هیچ کس ستم، روزه‌خواری و ترک نماز نمی‌کرد. خدا می‌‏داند كه او چقدر در روستای ما مؤثّر بود. اِفسوس كه انسان‌‏ها قدر نعمت را بعدِ ازدست‌‏دادنش می‌‏فهمند و آن دیگر سودى ندارد. 🔸پیکر شریفش با احترام کامل در قبرستان روستا دفن شد و مردم به سوگ نشستند. هر یک از دامادهایش، حاج‌‏رستم و سلطان‌‏على، برای مراسم او هزینه کردند و پدر من هم، با اين كه دستش خالى بود، برایش احسان كرد. 🔸پس از آن روز، هر کسی و چیزی، سر جايش بود؛ جز حاج‌‏آخوندآقا که جایش در كوچه، ميدان، مسجد، جلو ستون بزرگ آن و به‌ویژه بالاى مِنبر، خالى بود. 🔸خدا می‌‏داند که هنوز صداى گريه‌‏هایش در بالاى منبر، به گوشم می‌‏رَسد. او چه اشعارى را به زبان‌های عربى، فارسى و آذرى زَمزَمه می‌‏كرد و های‌‏هاى می‌‏گريست! می‌‏فرمود: «به من حاج‌‏آخوندآقا نگویید؛ بلکه بگوييد: نوكر امام حسين و غلام حضرت عبّاس.» به حضرت امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ علاقۀ شديدى داشت. هر سال در اربعين آن حضرت، در خانۀ او شُله‌‏زرد پخته می‌‏شد و همۀ اهل روستا كه تقريباً ۶‏هزار نفر بودند و بعضی از اهالی روستاهای دیگر، به خانه‌اش می‌رفتند و ناهار می‌‏خوردند. خدا قبول كند. 🔸پس از او انگار نور روستا خاموش شد، دینداران فرسوده شدند، مسجد و مِنبر، آن شور و حال را نداشت، عدّه‌‏اى در گوشه‌وكَنار، شَرارت می‌‏كردند و کسی نبود که آنان را موعظه و اصلاح كند، جوانان از حالت طبيعى خارج می‌شدند و از رسوم روستا سر باز می‌‏زدند و خلاصه: اوضاع، دیگر همانند گذشته نبود و به‌كلّى تغییر کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دردهایت را با تقویت روحت درمان کن. (البتّه باید مسائل پزشکی لازم را هم رعایت کرد.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 پادشاها؛ سَرورا؛ تاج‌سرا! 🔶 راه حق را بر خلایق دِه نشان (خلایق: آفریده‌ها. دِه: بده.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۶: 🔸... پس از وفات مرحوم حاج‌آخوندآقا، بیماری پدربزرگم، باباحسن، شدّت پيدا كرد و او به بِستر افتاد. او هميشه می‌‏گفت: «من نمی‌‏خواهم که پس از حاج‌‏آخوندآقا زنده بمانم.» 🔸او سينه‌‏تنگى داشت و سخت سرفه می‌‏كرد و در ناله‌‏هايش بیش‌تر می‌‏گفت: «اى خداى حسين ـ علیه السّلام. ـ ! به دادم برَس.» 🔸روزی من به‌شوخى‏ به او گفتم: «بابابزرگ! خدا برای همه است؛ پس چرا شما می‌‏گوييد: "اى خداى حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ !"؟» گفت: «پسرم! درست است كه خدا برای همه است و همه را او آفریده است، ولی هيچ كس مانند امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ او را نشناخت. آن حضرت، خدا را خوب شناخت و همه‌‏چيزش، حتّى جان و فرزندانش را در راه اود اد و در پایان عمرش در گودال قتلگاه گفت: "خدايا! راضی به رضای توام."» 🔸باباحسن سواد نداشت؛ ولی به ضروريّات و احکام دين مقدّس اسلام اعتقاد داشت. 🔸در اواخر زمستان، پدرم اطّلاعيّه‌ای نوشت و آن را در میدان روستا به ديوار مسجد جامع زد. همه، آن را می‌‏خواندند. من هم خواندم و دیدم که از زبان باباحسن نوشته است كه اگر کسی از او طلب يا گلایه‌ای دارد، به او بگوید يا اين كه حلال کند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۸ و ۲۱۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین عضو انسان كه در روز قيامت سخن می‌گوید، چيست و چه می‌‏گويد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 «داستانی» عاشق روی وِی است 🔶 آن که هست امّید دل‌های جهان (وی: او.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۷: 🔸... يازدهم اسفند بود که پدرم از همۀ خویشاوندان خواست پیش باباحسن جمع شوند. همه که آمدند، اتاق بزرگمان پر از مرد و زن شد. من روى يک صُندوق چوبی ايستادم. پدرم به همه فرمود: «یکی‌یکی پیش بابا بیایید و او را ببينيد؛ چون شايد دیدار آخِرتان با او باشد.» همه گريستند. يکی‌یکی ‌‏می‌آمدند و دست باباحسن را به دست می‌‏گرفتند و بابا از آنان حلاليّت می‌‏طلبيد. 🔸شب شد. ما داشتیم شام می‌‏خورديم كه پسرعمویم، عبدالله، آمد و گفت: «زود بياييد؛ كه حال باباحسن به‌هم خورده.» پدرم لقمه را به زمين گذاشت و دويد. ما هم پشت‌‏سرش رفتيم و ديديم که بابا سرفه می‌‏كند و از سينه‌‏اش خون می‌‏آيد. پدرم بالاى سرش و عموها و عمّه‌‏ها و مادر و زن‌‏عموهای من و نیز ما، بچه‌ها، کَنارش جمع شدیم. پدرم سورۀ مبارکۀ يس و هر کدام از ما، سوره‌‏اى را تلاوت می‌‏كرديم. آن مرحوم چشمان درشتش را به سمت همه چرخاند و براى هميشه روى هم گذاشت. صداى گريه و ناله، چنان بلند شد كه انگار می‌گفت ای ستارگان زيباى خدا! آمادۀ پذیرش روح يكی از دینداران زمين باشید که به سوى ملكوت آمد و در قبضۀ پُرقدرت گیرندۀ جان‌ها قرار گرفت. 🔸چه شب سختى بود! هوا خيلی سرد و زمین، يخ‌بندان بود؛ برای همین، قرار شد كه صبح، جنازه دفن شود. همۀ اهل خانه در حال گريه، زارى و قِرائت سورۀ مبارکۀ حمد بودند. پدرم، آن مرد فضيلت و تقوا، تا صبح، بالاى سر جنازۀ پدرش، قرآن ‏خواند و حتّى یک لحظه، چشم بر روى چشم نگذاشت. او تلاوت قرآن کریم را بین عموهايم، من، يدالله و عبدالله تقسیم کرد و به هر یک از ما گفت: «از فُلان سوره تا فلان سوره را بخوانيد؛ امشب بايد يک قرآن كامل براى شادى روح بابا بخوانيم.» و ما خوانديم. 🔸فردا همۀ اهل روستا جمع شدند و ما با عظمت خاصّی بدن باباحسن را به خاک سپردیم و در مساجد روستایمان، به‌ویژه در مسجد جمعه كه خود او بازسازى و تعمير كرده بود، برایش مجلس ختم گرفتيم. 🔸وضع ما از آن روز به‌كلّی تغيير كرد و پدرم بدهكار شد؛ برای همین در كارخانۀ سفالی‌‏سازى، به صورت شبانه‌روزی و سخت مشغول کار شديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۹ ـ ۲۲۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با عفّت خود، همۀ عیب‌هایت را بپوشان. (عفّت: پرهیزکاری، پاکدامنی.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 صبح صادق می‌دمد از لطف حق 🔶 تا جَمالش را ببینند اِنس و جان (صادق: راستین که مقصود،‌ زمانۀ ظهور است. جمالش: زیبایی امام زمان (علیه السّلام). اِنس و جان: انسان‌ها و جن‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۸: 🔸... آن روزها هم گذشت و وضع مالی پدرمان مقدارى خوب شد. 🔸باباعلى به فكر حج افتاد؛ چون مُستَطيع شده بود؛ ولى پير شده بود و به‌سختی می‌‏توانست بدون همراه به آن سفر طولانی كه حدود ۴ ماه طول می‌‏كَشيد، برود؛ برای همین، يک روز به خانۀ ما آمد که به نظرم عيد قربان بود. مقدارى گوشت قربانى هم آورده بود. 🔸مادرم تشكّركنان گفت: «ان‌‏شاءالله سال بعد در كَنار خانۀ خدا، کعبۀ مقدّسه، قربانى كنى.» باباعلى لبخندزنان گفت: «ان‌‏شاءالله با حاج اسماعيل.» مادرم با تعجّب پرسيد: «با كدام حاج اسماعيل؟! حاج اسماعيل كيست؟!» باباعلى گفت: «شوهرت؛ داماد خودم!» 🔸ما تعجّب كرديم؛ چون برای سفر حج، دست‌کم ۳هزار تومان پول، لازم بود و پدر من این‌قدر پول نداشت؛ برای همین، مادرم آهی كَشيد و گفت: «ان‌‏شاءالله؛ ولى وضع ما آن‌‏قدر خوب نشده كه آقااسماعیل بتواند حاجى شود.» باباعلى گفت: «خدا را چه ديدى؟ يكباره می‌بینی که او كارها را درست می‌کند و آدم را از زمين به آسمان می‌‏برد. مگر من پول دارم؟؛ نه؛ ولى تصميم گرفته‌‏ام که يکی از باغ‌هایم را بفروشم و شما هم». مادرم گفت: «ما كه باغ نداريم تا بفروشيم.» باباعلى گفت: «دخترم! من خيلى فكر كرده‌ام كه با چه كسى به مكّه بروم که هم دیندار و پاک باشد و هم در اعمال حج به من كمک كند و چنین کسی را سراغ ندارم؛ مگر داماد عزيزم. ان‌‏شاءالله خدا شرایط را فراهم می‌‏كند و من و او به حج می‌رویم.» 🔸انگار این جملات باباعلى جرقّه‌‏هاى نورى بود كه از سقف اتاقمان پايين می‌‏ريخت و من با آن‌ها به جهانی فراتر از دنیا پرواز می‌کردم تا رؤياى زيباى حاجی‌‏بودن پدرم را با چشمان كوچکم ببينم و خودم را پیش دوستانم به عنوان پسر حاجى مطرح كنم. 🔸در منطقۀ ما حاجی‌‏بودن و پسر حاجى بودن، معنای ديگرى داشت. معنای حاجى، این‌ها بود: پاک از هر گناه و پليدى، دست‌‏ودل‌‏باز، داراى شخصيّت فوق‌‏العاده‌مذهبى و خلاصه: عالَمی غير از عالَم ديگران. و معنای پسر حاجى بودن، این‌ها بود: لياقت آن را داشتن، افتخار، سربه‌‏راه‌‏بودن، سربلندی در مجالس و محافل، خوب‌‏بودن، ارزش‌‏داشتن و مانند اين‌‏ها؛ برای همین، سخنان باباعلى خانۀ ما را روشن کرد. 🔸هنگامی که پدرم آمد، مادرم حرف‌‏هاى باباعلى را با او در ميان گذاشت. پدرم با شادى گفت: «ان‌‏شاءالله. شايد خدا و فرشته‌ها اين حرف‌ها را بر زبان او گذاشته‌‏اند.» مادرم گفت: «آخر چطور ممكن است؟ ما كه». پدرم گفت: «خدا می‌تواند ناممکن‌ها را ممکن کند. توانا يعنى: همين. مگر ما در آغاز چه بوديم كه به اين صورت درآمدیم؟ خدايى كه قدرت بی‌پایان دارد و همۀ هستی‌‏ها را از نيستى به وجود می‌‏آورد و سبب‌ساز هر كارى است، آيا نمی‌‏تواند براى مكّه‌‏رفتن ما سبب‌‏سازى كند و ما را به خانه‌اش دعوت نمايد؟» 🔸گفته‌هاى پدرم چنان مرا به شوق آورد كه نمی‌‏دانستم بخندم يا گريه كنم و یقین پیدا کردم كه كار، تمام است و آنان به مكّه خواهد رفت و چیزی را كه ما در خواب هم نمی‌‏ديديم، به يارى خداوند توانا، در بيدارى خواهيم ديد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۱ ـ ۲۲۳. ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اعضای تَناسُلی‌ات را همیشه با آب سرد بشُوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 چقدر خوب می‌شد که کسانی آماده‌سازی انتشار صوت‌های سخنرانی‌های بنده یا نوشتن (پیاده‌سازی) آن‌ها را بر عهده می‌گرفتند و یا هزینۀ این کارها را می‌پرداختند تا اشخاص یا گروه‌های متخصّص، این کارها را انجام دهند! اگر این کارها انجام شود، هم شما و هم دیگران و هم آیندگان می‌توانند از صوت‌ها و متن‌های سخنرانی‌ها، بهره‌های علمی و معنوی و لَذّت ببرند و در سیروسلوک الی الله و خوشبختی دنیوی و اخروی خودشان و دیگران، از آن‌ها استفاده کنند. برای این کار، هر یک از شما، عزیزان، می‌توانید مثلاً به صورت ماهانه، پولی پرداخت کنید تا از ثواب این کارهای خداپسندانه هم بهره‌مند شوید. در این صورت به صفحۀ شخصی بنده، پیام دهید: @dooste_ketaab. «هل من ناصر ینصرنی؟»؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 طائِر دل می‌گشاید بال و پر 🔶 صوت «یا حق» می‌رود بر کهکَشان (طائر: پرنده.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۹: 🔸... از آن روز، ما با حال‌وهواى مكّه‌‏رفتن پدرمان كار می‌‏كرديم و شب و روز، سخت می‌‏كوشيديم. 🔸نمی‌‏دانم چطور شد به دهان‌‏ها افتاد که آقااسماعيل می‌‏خواهد امسال به حج برود و اين حرف در روستایمان دهان‌به‌‏دهان پيچيد. 🔸بعضی از دوستان پدرم، به كارخانۀ سفال‌سازی می‌آمدند و از او می‌‏پرسيدند: «شما می‌خواهید به حج بروید؟» پدرم می‌‏گفت: «ان‌‏شاءالله.» آنان می‌‏گفتند: «خب ما هم خودمان را آماده می‌‏كنيم و با هم می‌‏رويم.» 🔸پدرم به قرآن‌خواندن، دعاخواندن و مسائل دينى، آشناتر از آنان بود؛ برای همین، آنان می‌‏خواستند كه همراه پدرم به این سفر روحانی بروند تا از او استفاده كنند. 🔸خداوند وسيله‌‏ساز، شرایط سفر حج را يكی پس از ديگرى برای پدرم فراهم کرد. 🔸آن سال از روستای ما ۱۴ نفر برای این سفر اقدام كردند و این، سابقه نداشت. باباعلی يكی از باغ‌‏هايش را فروخت و حاج رحمان‌‏عمو هم مقدارى پول به ما قرض داد و مقدّمات سفر انجام شد. 🔸باباعلی به هر كسی می‌‏رَسيد، می‌‏گفت: «من از اين مسافرت برنمی‌‏گردم!؛ مرا حلال كنيد.»؛ حتّى آن مرد خوش‌‏قلب به طويلۀ خانه‏‌اش می‌رفت و دست بر گردن گاوها، گوسفندها و اسبشان می‌‏انداخت، آن‌‏ها را می‌‏بوسيد و گريه‌‏كنان می‌‏گفت: «باباعلی را حلال كنيد؛ ديگر پیش شما برنخواهد گشت!» انگار برایش يقين پیدا شده بود كه از این سفر باز نخواهد گشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۳ و ۲۲۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏تفاوت ‌زمینی که ۱۰۰ متر مربّع است، با دو ‌زمين كه هر یک ۵۰ متر مربّع است، چقدر است؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 طاغیان را روز نابودی رَسد 🔶 می‌شود دنیای ما در الأمان (طاغی: سرکَش، نافرمان / ستمکار. الأمان: پناه، امنیّت.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۰: 🔸... كاروان چهارده‌‏نفره با بدرقۀ همۀ اهل روستا به راه افتاد. 🔸باباعلی در هنگام خداحافظى، دست بر گردن من انداخت، صورتم را چند بار بوسید و گفت: «شيرخدا! باباعلی را ببخش كه چند بار، ريگ در گوش تو گذاشته و آن را پیچانده.» درست می گفت. اگر کودکی بی‌ادبی می‌‏كرد يا حرف زشتى می‌‏زد، او ريگ كوچكی بر نَرمۀ گوش او می‌‏گذاشت و آن را می‌پيچاند تا او يادش بماند و تَکرار نکند. 🔸 آنان روستا را در بدرقه‌‏گاه سر چاه «موج عَنبَر» ترک كردند و به سوى ايستگاه راه‌‏آهن «وايقان» به راه افتادند تا با قطار به تبريز بروند و از آن‌‏جا با كاروان‌‏هاى بزرگ به راهشان ادامه دهند. 🔸اهل روستا به سمت خانه‌‏هايشان بر‏گشتند. بعضی از درويشان گريه می‌‏كردند و بعضی خوشحال و خندان بودند. می‌‏توانم بگويم كه نصف مردم در فكر حرف‌‏هاى باباعلی بودند كه می‌‏گفت: «من ديگر به روستا برنمی‌‏گردم.» آيا او راست می‌‏گفت و این مطلب را از کجا می‌گفت: به او تلقين شده بود یا خواب دیده بود؟ 🔸پس از آن روز، مادرم هر روز از دورى پدرش، باباعلی، و پدرم گريه می‌‏كرد. شايد هم سخن باباعلی دربارۀ برنگشتش، او را به گريه وامی‌‏داشت. 🔸گاهی من و يدالله در كارخانۀ عمومهدى كار می‌‏كرديم. او هر چند روز يک بار، به خانۀ ما سرمی‌‏زد و به مادرم می‌‏گفت: «زن‌‏داداش! هر چه لازم داريد، بگوييد تا تهيّه كنم.» دايی‌‏كاظم و دايی‌‏محمّد هم می‌‏آمدند و همین سخن را می‌گفتند؛ ولی ما معمولاً همه‌چیز داشتیم و اگر چیزی هم لازم می‌شد، مادرم به من پول می‌‏داد و من می‌‏خريدم. 🔸مادرم روزها را می‌شمرد و هر روز می‌‏گفت که امروز روز چندم سفر باباعلی و آقااسماعیل است. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۴ ـ ۲۲۶. @benisiha_ir