eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کِی مِهر رُخ نماید از شهر مکّه یاران! 🔶 تا که کند جهان دلخسته را گلستان؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۲: 🔸... حدود ۳ ماه از رفتن آنان [= حاجی‌های روستایمان] گذشته بود كه نامه‌های سری دومشان با پست رَسید. پدرم هم نامه نوشته بود و در آن، پس از سلام و مطالب ديگر، در میان دو پرانتز نوشته بود: «بابا حاج علی بعد از اعمال حج م ر ح و م.» 🔸باسوادها فهمیدند که بابا حاج علی «مرحوم» شده است؛ برای همین، پس از آن در همه‌جا صحبت از وفات او بود. 🔸آن شب، دايی‌‏كاظم آمد و اشک‌ریزان به مادرم گفت: «ديدى پدرمان چه مرد خوب و باخدايى بود! او پس از زيارت و حج، به رحمت خدا رفته.» مادرم متوجّه جريان شد و پس از آن، سخت می‌‏گريست و آه و ناله می‌‏كرد و می‌‏گفت: «آرى؛ پدرمان مردِ باخدايى بود و به او الهام شده بود كه در كَنار خانۀ خدا از دنيا می‌‏رود و در همان‌‏جا دفن می‌شود. این را که حاجى بيچاره ـ مقصودش پدرم بود. ـ در آن محلّ غريب، چقدر برای کارهای پس از وفات او زحمت كَشيده، خدا می‌‏داند.» 🔸روزها به‌كندى می‌‏گذشت. براى بابا حاج علی مجلس ختم مختصرى برگزار و قرار شد كه پس از برگشتن حاجی‌‏ها و معلوم‌شدن کامل ماجَرای وفات او، مجلس ختم مفصّلی برپا گردد. 🔸نامۀ سوم حاجی‌‏ها از كربلا رَسید و در آن نوشته بودند كه فُلان روز به تبريز خواهند رَسيد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۷ و ۲۲۸. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏آن چيست كه نصف رُبع او پنج بوَد وِفق عددش دواى هر رنج بوَد سه ثلث «بع خ ل»، رُبع او را به مَثَل چون جمع كنى، كليد هر گنج بوَد؟ @benisiha_ir
ان‌شاءالله مراسم این هیأت از «امشب» ساعت ۱۹:۳۰ آغاز می‌شود و شروع سخنرانی‌اش حدود ساعت ۲۰ خواهد بود. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی از کَرامت او ما بهره‌مند گردیم؟ 🔶 با نور روی ماهش دنیا شود درخشان 📖 امید آینده، ص ۲۰۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۳: 🔸... مقدّمات پيشواز [از حاجی‌های روستایمان] فراهم شد. عمومهدى من، عبدالله و يدالله را برداشت و ما و چند نفر از اهل روستا که حدود ۳۰ نفر می‌‏شديم، براى استقبال به تبريز رفتيم. 🔸نمی‌‏دانم که چرا حاجی‌‏ها يک روز، دير آمدند و ما يک شب در مسافرخانۀ فردوسی تبریز مانديم. 🔸آن شب، عمو ما را به «باغ گلستان» تبريز برد. چه باغ بزرگ و باصفایی بود و چه حوض‌‏هاى بزرگ و لامپ‌‏هاى پُرنور و چقدر گل‌‏هاى رنگارنگ داشت! ما تا آن روز به چنان‌جايى نرفته بوديم و خيلی خوشحال بوديم. من، برادرم و پسرعمويم، از خوشحالی، روى نيمكت‌‏های آن‌جا می‌‏نشستيم، اصطلاحاً اوورت می‌‏داديم، خودمان را شهرى به حساب می‌‏آورديم و به کسانی كه براى گردش به آن‌‏جا آمده بودند، نگاه می‌‏كرديم. 🔸بعضی از زن‌‏ها بی‌حجاب بودند. ما در روستا هیچ زنی را بدون ‏حجاب و ‏چادر نديده بوديم؛ برای همین از آن زن‌ها خيلی تعجّب می‌کردیم و با این که از آنان نفرت پیدا کرده بودیم، ناخودآگاه به آنان نگاه می‌کردیم. 🔸ما بارها از مرحوم حاج‌‏آخوندآقا شنیده بودیم: «اگر مردی يک موى زن نامحرم را ببيند، خدا آن زن را با آن مو در جهنّم آويزان می‌‏كند و هر زنی كه خودش را زينت كند و به نامحرم‌ها نشان دهد، مأموران خدا بدنش را با قيچى تكه‌‏تكه می‌‏كنند و مارها و عقرب‌‏هاى جهنّم را بر او مسلّط می‌‏سازند و هر مردى كه راضی شود زنش آرايش‌‏كرده و بزک‌‏شده، از خانه بيرون برود و نامحرم‌ها او را ببينند، در روز قيامت، مُهرِ... به پيشانی او می‌خورد و در بین مردم، رسوا مى‌شود.» 🔸ما از این تعجّب می‌کردیم که آیا اين زن‌‏ها اين روايت‌‏ها را نشنيده‌‏اند و چگونه شوهرانشان راضی شده‌‏اند که آنان را بزک‌شده و آرايش‌‏كرده، به ميان نامحرم‌های زیاد بياورند و همه، آنان را نگاه كنند. 🔸می‌‏گفتيم گفته می‌شود که شهرها خيلی ترقّى و پيشرفت کرده و شهری‌‏ها متمدّن شده‌‏اند. آيا معنای ترقّى، پیشرفت و تمدّن آنان، این است كه مردهایشان زنان خود را سربرهنه به خيابان، باغ گلستان و جاهاى ديگر ببرند؟! ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۸ ـ ۲۳۰. ، ، ، @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! توقّع نداشته باش که شوهرت از تو فرمان ببرد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود به دست آن حجّت خدایی 🔶 هر مشکلِ زمانه گردد به شیعه آسان؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۴: 🔸... در آن باغ، مقداری گشتيم؛ سپس برای شام، چند تا نان شيرمال خريدیم و به مسافرخانه برگشتيم؛ بعد، شام را خوردیم، نمازهای مغرب و عشا را خواندیم و در تختخواب‌‏ها خوابيديم. 🔸عمو ما را برای خواندن نماز صبح بيدار كرد. پس از نماز، صبحانه خورديم و به ايستگاه راه‌‏آهن رفتيم. 🔸وقتی بلندگوى ايستگاه اعلام كرد كه قطار تهران ـ تبريز، پس از چند دقیقه، به ايستگاه می‌‏رَسد، خیلی خوشحال شديم. صداى بوق قطار بلند شد و قطار، مانند يک هيولا تق‌تق‌ق‏كنان در ايستگاه ايستاد. 🔸همه براى ديدن حاجی‌‏هايشان شتاب می‌‏كردند. هر حاجى‏ كوله‌‏بار، كيف‌ و ساکش را به دست گرفته، از پله‌‏هاى قطار پايين می‌‏آمد و پيشوازكنندگانش او را در آغوش می‌گرفتند، سر و صورتش را می‌‏بوسيدند و به او «خدا قبول كند» می‌‏گفتند. 🔸سرانجام، حاجی‌‏هاى ما هم یک‌به‌یک از پله‌‏هاى قطار پايين آمدند. 🔸من برای نُخستین بار، پدرم را با عَرَق‌چين سفيد ديدم. به‌به! چقدر سفيد و نورانی شده بود! در نظرم مانند ماه جلوه می‌‏كرد. 🔸او دو تا ساک در دست داشت. انگار يكی برای بابا حاج علی بود. هنگامی که به نزدیکی ما رسيد، دايی‌‏كاظم را در آغوش گرفت و های‌‏هاى گريست و همه، یقین پیدا کردند كه بابا حاج علی به رحمت خدا رفته است. 🔸حالتِ غیرعادی و خاصّی، براى حاجی‌‏هاى ما و پيشوازكنندگان آنان پيش آمده بود و نمی‌‏دانستند که خوشحال باشند يا گريه كنند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۰ و ۲۳۱. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! تا خسته نشوی، نخواب؛ وگرنه، فکر، تو را فرامی‌گیرد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود که باران از آسمان ببارد 🔶 تا که شود گلستانْ هر دشت و هر بیابان؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۵: 🔸... وسايل حاجی‌‏ها از كوپۀ بار قطار تحويل گرفته شد و ما به مسافرخانه برگشتيم. 🔸قرار شد که آنان يک شب در تبريز بمانند تا پيشوازكنندگان برگردند و شرایط پیشواز از حاجی‌ها در روستا را را فراهم کنند. 🔸من خيلی دوست داشتم که آن شب پيش پدرم بمانم؛ ولی يادم افتاد كه مادرم، هم برای ازدست‌دادن پدرش خيلی ناراحت است و هم باید برای برگشتن پدرم کارهای زیادی انجام دهد؛ پس بايد هرچه‌زودتر برمی‌گشتم تا هم از حال او آگاه شَوم و هم به او کمک کنم. 🔸ما با پيشوازكنندگان به روستا برگشتيم. پیش از ما خبر حتمی‌‏بودن فوت بابا حاج علی، به آن‌جا رَسيده بود. 🔸مستقیم به خانۀ او رفتیم و ديديم که جمعیّت زیادی در آن‌جا هستند و می‌‏خواهند که وقتی حاجی‌ها رسیدند، فاتحه بخوانند و سپس حاجی‌‏ها به كارهایشان بپردازند و مهمانی‌‏ها بر طبق رسوم انجام شود. 🔸فرداى آن روز، بیش‌تر اهل روستا به پیشواز حاجی‌‏ها رفتند و آنان را با عزّت و احترام، وارد آبادى كردند. شادى زيادى در مردم دیده می‌‏شد و تنهاناراحتى آنان برنگشتن مرحوم بابا حاج علی بود. 🔸حاجی‌‏ها دسته‌‏جمعى با جمعیّت زيادی، ابتدا به خانۀ او رفتند و براى شادى روحش سوره‌های مبارکۀ حمد و توحید و جزوه‌‏هايى از قرآن کریم را خواندند؛ سپس به‌تدريج به خانه‌‏هاى خود رفتند؛ ولی ما آن شب را در خانۀ او ماندیم و از کسانی كه براى فاتحه‌‏خوانی می‌‏آمدند، پذيرايى ‏كرديم. 🔸فرداى آن روز به خانۀ خودمان آمديم و بعضی براى ديدار دوباره با پدرم آمدند. 🔸رفت‌وآمد مردم به خانۀ ما، چند روز ادامه یافت و پس از آن، هر چيز به حال عادى برگشت و باز ما، در كارخانه، مشغول كار شديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۱ و ۲۳۲. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏اين رباعى از كيست؟: مردان خدا ميل به مستى نكنند خودبينى و خويشتن‌‏پرستى نكنند آن‌جا كه مجرّدان حق، مِى نوشند خُم‌خانهْ تهى كنند و مستى نكنند @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود ز لطف آن رهبر یگانه 🔶 دنیا شود فُروزان، نعمت شود فراوان؟ (فروزان: روشن.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۶: 🔸... همۀ حاجی‌‏های آن سال روستا، خدمات پدرم نسبت به پدرزنش در سفر حج را نقل می‌‏كردند و می‌‏گفتند که حاج اسماعیل برای حاج باباعلی خیلی زحمت کَشید. 🔸معلوم است که اگر کسی در سفر از دنيا برود، مشکلات فراوانی براى همراهش پيش می‌‏آيد. خداوند والا که پاداش نيكوكاران را تباه نمی‌کند، حتماً به پدرم پاداش خواهد داد. 🔸يک روز، مادرم به او گفت: «حاجى! بگو ببينم پدرم چگونه در مكّۀ معظّمه از دنيا رفت.» پدرم با مقدّمه‌‏اى كه نیاز به نوشتن ندارد، گفت: «پس از این که ما همۀ اعمال حج را به‌خوبی انجام داديم و در سرزمین مِنا به چادرمان برگشتيم، او مرا صدا کرد و گفت: "حاج اسماعيل! من به پیمانی كه با خدا بسته بودم، وفا کردم. اکنون عمرم به پایان رَسیده و زمان خداحافظى است." گفتم: چه پیمانی با خدا بسته بودى؟ گفت: "من در جوانی، خیلی اهل رعایت مسائل مذهبى نبودم؛ برای همین با خدا پیمان بستم كه اگر او مرا به راه راست هدايت فرمايد و من اهل رعایت مسائل دینی شَوَم، زيارت خانه‌‌اش، کعبۀ مقدّسه، را روزی‌ام کند و اگر گناهان مرا بخشود و حجّم را قبول کرد، جانم را در همين‌‏جا بگيرد. اکنون احساس مرگ می‌‏كنم." آن‌گاه وصيّت‌ کرد، پاهاىش را دراز نَمود، شهادتين را گفت، دستم را با دستش گرفت و بر صورت خود كَشيد و جان به جان‌‏آفرين تسليم كرد. ما برای کارهای پس از وفاتش، زحمت‌ها کشيديم و او را در قبرستان شِعب ابوطالب دفن کردیم. خدا رحمتش كند. انگار قبلاً همه‌‏چيز برايش روشن و مشخّص شده بود.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۲ و ۲۳۳. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! دخترت را زود شوهر بده. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود دگرگونْ اوضاعِ کارِ هستی 🔶 سلطانْ فقیر گردد، گردد فقیرْ سلطان؟! (هستی: جهان.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۷: 🔸... چون پدرم مقدارى بدهكار شده بود، او، من و يدالله، شب و روز كار می‌‏كرديم. 🔸در پاييز آن سال، در دبستان روستا كلاس بزرگسالان برگزار شد تا آنان شب‌‏ها در آن حضور یابند و باسواد شوند. پدرم من و برادرم را ثبت‌نام کرد و ما، چون پيش مرحوم حاج‌‏آخوندآقا و پدرم، قرآن کریم و ترجَمۀ آن را فراگرفته بوديم، توانستیم که در طول ۴ ماه، در امتحانات کلاس‌های اوّل و دوم شرکت کنیم و قبول شویم. 🔸پدرم هم در خانه، كتاب‌های «گلستان»، «توضيح‌‏المسائل» و «تنبيه‌‏الغافلين» را به ما درس می‌داد. 🔸من به خواندن كتاب، مجلّه و روزنامه، خیلی علاقه داشتم؛ برای همین، هر گاه می‌فهمیدم که کسی از تهران یا تبريز آمده و مجلّه‏ يا روزنامه‌ای آورده است، آن را با خواهش، از او می‌‏گرفتم و می‌‏خواندم و کتاب‌های گوناگون را از صاحبان آن‌ها امانت می‌‏گرفتم و می‌‏خواندم و پس می‌دادم. 🔸کسانی که سواد نداشتند، هنگامی که پسرانشان از تهران يا...، نامه می‌‏فرستادند، آن را پيش من می‌‏آوردند و من برايشان می‌‏خواندم و به درخواست آنان پاسخش را می‌نوشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۳ و ۲۳۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! کتاب‌های علمی هم بخوان تا با حقایق، آشنا شَوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
یکی از اعضای کانال نوشته است: مثال‌ها و داستان‌هایی که شما در سخنرانی‌هایش بیان می‌کنید، قابل‌درک، کاربردی و عالی هستند. @benisiha_ir
شخصی نوشته است: مجالس سخنرانی هفتگی شما، خیلی باصفا، بی‌ریا، کاربردی و دلنشین است و خدا کند که همیشه پابرجا باشد. 🌼
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود به شادی بر روی مِنبر آید 🔶 گوید سخن به یاران از واجبات قرآن؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۸: 🔸... در آن زمان، هر كسی که از روستای ما به تهران می‌‏رفت، پس از مدّتى با پول زياد برمی‌‏گشت و این جمله، دهان‌به‌‏دهان می‌‏چرخيد كه «در تهران، پول پارو می‌‏كنند.»؛ برای همین، همۀ جوانان روستایمان، حتّى آن‌‏هايى كه درس هم می‌‏خواندند، دوست داشتند كه به آن شهر بروند و پولدار شوند؛ در نتیجه، هر كسى به بهانه‌ای به تهران رفت و اين، باعث نیمه‌تعطیل‌شدن كشاورزى، دام‌دارى، درس‌‏خواندن و كارخانه‌‏هاى سفالی‌‏سازى در روستا شد. 🔸درست است که افراد از تهران، پول می‌‏آوردند يا می‌‏فرستادند و وضع مالى مردم، بد نبود، ولى روستای ما كه يک روستای توليدكننده بود، به‌تدريج به روستاى مصرف‌‏كننده تبديل شد. 🔸در پاييز آن سال، من هم با يكى از خویشانم، به تهران رفتم و چند روز در خانۀ آقاى «ارشادى» كه او هم از خویشاوندان ما بود، ماندم. 🔸انگار آب‌‏وهواى تهران، حالت مغناطيسى داشت و هر كسى را كه جذب می‌‏كرد، رها نمی‌‏ساخت. 🔸مدّتى در يک مغازه، مشغول كار شدم؛ به شرط این كه شب‌‏ها به كلاس بروم و درس بخوانم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۴ و ۲۳۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏اثر موسیقی بر اعصاب و فشار خون چیست؟ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کی می‌شود بیاید تا جشن نور گیریم 🔶ـ وَز شوق، عاشقانش گردند جملهْ گریان؟ (وز: و از. جمله: همه.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۹: 🔸... در آموزشگاه رجائی (واقع در چهارراه مِهر و مدائن) ثبت‏نام كردم و مشغول تحصيل شدم. 🔸پس از چند روز، اطّلاعیّه‌ای از طرف دولت برای آموزشگاه‌ها صادر شد كه در آن آمده بود: «هر كسی می‌‏تواند در امتحانات متفرّقۀ كلاس ششم شركت كند.» 🔸من با راهنمايى مدير آموزشگاه كه مرا دوست ‏داشت، در مدرسۀ لقمان‌‏الدّوله در این امتحانات شرکت کردم و هنگامی که نتايج امتحانات را که حدود شش‌‏هزار نفر در آن‌ها شرکت کرده بودند، در پشت شيشۀ دفتر دیدم، فهمیدم که با معدّل ۱۹/۱۰ شاگرد ممتاز شناخته شده‌‏ام. 🔸مرا به دفتر مدرسه بردند و تماس گرفتند؛ سپس از طرف روزنامه و «مجلّۀ اطّلاعات»، خبرنگار و عكّاس آمد. عکّاس از من چند تا عکس گرفت و خبرنگار از من پرسید كه اهل كجا هستم و كی به تهران آمده‌‏ام و كجا درس خوانده‌‏ام؛ آن‌گاه ۲۰ تا کتاب به عنوان جايزه به من داده شد كه اکنون نیز بعضی از آن‌‏ها را دارم و يک كارت خبرنگارى هم به من داده شد كه با آن می‌‏توانستم به هر مدرسه‌‏اى بروم و برای روزنامه و مجلّه، خبر و گزارش تهيّه كنم؛ بعد، تماس گرفتند و مدير آموزشگاه، آقاى «روشن»، آمد. انگار از او هم تشكّر كردند و موفّقيّت مرا به او تبريک گفتند. 🔸نُخستین بار بود كه من لَذّت درس‌خواندن و محبوبيّت اجتماعى را می‌چشيدم و فهميدم كه انسان با درس‌‏خواندن می‌‏تواند محبوب جامعه و بلكه جوامع جهان شود. 🔸آقاى روشن مرا با آن كتاب‌‏ها سوار ماشينش كرد و به آموزشگاه برد و در آن‌‏جا براى موفّقيّت من جشن مختصری گرفتند. خداوند والا به آنان پاداش دهد. 🔸دخترعموى محترم مادرم هم در خانه‌اش براى موفّقيّت من جشن گرفت و یک مهمانی چندنفره برپا کرد. خداوند والا به او هم پاداش دهد. 🔸انگار هم‌روستایی‌ها خبر موفّقيّت مرا به گوش پدر مهرْبان و روشن‌فكرم رَسانده بودند و او نامه‌ای برایم فرستاد که در آن به من تبریک گفته و نوشته بود که تحصيلاتم را ادامه دهم. 🔸تحصیلاتم را يک سال ديگر در همان آموزشگاه ادامه دادم. اواخر سال، پدرم نامه‌ای برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «تو براى سربازى احضار شده‌ای.»؛ مجبور شدم که به روستا برگردم و خودم را برای سربازی معرّفی كنم؛ امّا مادرم برای سربازی‌‏رفتن من خيلی نگران و ناراحت بود؛ برای همین، برای معاف‌شدنم خیلی نذر و نیاز كرد. خداوند مهربان، دعاى او را قبول كرد و هنگامی که در شهر «مَرَند» برای معاف‌کردن افراد اضافه قرعه‌‏كشی شد، من معاف شدم و باز به روستا برگشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۵ و ۲۳۶. @benisiha_ir