🔴 #پرسش_و_پاسخ (پاسخهای حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی به پرسشها)
❓پرسش: چگونه میتوان نسبت به نماز اوّل وقت، شوق پیدا کرد؟
🔍 پاسخ: یکی از بهترین راهها، الگویافتن است؛ یعنی: انسان کسی را که در نظرش عزیز و بزرگ است، الگوی خود قرار دهد؛ همچون: برخی از علما یا شهدا.
راه دیگر، اندیشیدن دربارهی آثار این کار نیکو است.
💻 مشاهدهی «پرسشها و پاسخهای اخلاقی و اجتماعی» دیگر:
http://benisiha.ir/2019/07/55/
#الگوبرداری، #تفکر، #نماز، #نماز_اول_وقت
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔊 #سخنآوا موضوع: #تأثیر_شگفت_کارهای_خوب_و_بد @benisiha_ir
🔴 #متن_سخنآوا
🔵 #تأثیر_شگفت_کارهای_خوب_و_بد
🔸دو جوان با هم، همزمان رسیدند به شهری در ایران. اذان ظهر شد. یکی گفت: «من میروم مسجد؛ نماز بخوانم.» رفیقش مسجد نرفت هیچ، رفت دنبال کار بد، دنبال گناه.
🔸همان روز، به شب نکشیده، اوّلی که رفته بود مسجد، دستش شکست؛ امّا دومی که رفته بود دنبال گناه، قبل از این که شب بشود، یک شِمش طِلا پیدا کرد! خدا به او روزی کرد!
🔸برایشان سؤال شد؛ فردایش رفتند پیش عالم عارف شهر.
🔸آن عالم عارف به آنها فرمود: «بگذارید خودم به شما بگویم: آقایی که تا دیروز رسیدی به شهر ما، صدای اذان را شنیدی، رفتی مسجد، نماز، جماعت و دستت شکست و برایت سؤال شد که چرا؟! اتّفاقاً این که دستت شکسته، نتیجهی همین عبادتت است! برای تو نوشته شده بود که دیروز بمیری؛ مگر این که تا رسیدی، بروی نماز و ترک گناه داشتن. چون نماز را خواندی، عبادتت را کردی، به مسجد رفتی، در نماز جماعت شرکت کردی، مرگ از تو برداشته شد؛ امّا جوانی که یک شمش طلا خدا به تو داده! در تقدیر تو اینطور نوشته شده بود که اگر دنبال گناه بروی، یک شمش طلا به تو داده شود؛ امّا اگر دنبال گناه نروی، یک گنج داده بشود که این شمش طلا در آن گم است. اینقدر قرار بود خدا به تو جواهر بدهد!»
#پاداش، #ثروت، #جزا، #عمر، #نماز_اول_وقت، #نماز_جماعت، #گناه، #مرگ، #مسجد
@benisiha_ir
حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔊 #سخنآوا موضوع: #قضای_حاجت_یا_نماز_اول_وقت؟! @benisiha_ir
🔴 #متن_سخنآوا
🔵 #قضای_حاجت_یا_نماز_اول_وقت؟!
🔸ترک موتور یک طلبهای سوار بودم. داشت میبرد مرا دَم زندان. اذان ظهر شروع شد. دیدم مضطرب شد؛ اهل نماز اوّل وقت بود.
🔸گفتم: «فُلانی!» ـ «بله.»
🔸گفتم: «مضطرب نباش.» ـ «حاجآقا! خب وقت نماز است.» اوّل، خودش به من نگفت؛ باحیا بود، مؤدّب بود.
🔸گفتم: «مضطرب نباش.» گفت: «حاج آقا! توضیح میدهی؟»
🔸گفتم: «ما میرویم کار یک زندانی راه بیفتد. هر یک دقیقهْ زودتر، ما خودمان را به زندان برسیم و با این زندانی حرف بزنیم، این زندانی، زودتر به آرامش میرسد. درست است؟» گفت: «بله.» گفتم: «قضای حاجت مؤمن، از هزار تا نماز [اوّل وقت]، بالاتر است. وظیفهی من و تو، امروز این است؛ تو، به عنوان راننده. من به عنوان کسی که قرار است پیغام برسانم.»
#قضای_حاجت، #نماز_اول_وقت
@benisiha_ir