eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
265 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آيا انتقال دانش از یک مغز به مغز دیگر، با روش‌های علمی امکان دارد؟ @benisiha_ir
🔴 ❓پرسش: آیا تبریک‌گفتن حلول ماه ربیع‌الأوّل اشکال دارد؟ 🔍 پاسخ: بنده، روایتی در این‌باره ندیده‌ام و بعید است که چنین روایتی در دسترس باشد؛ پس اگر تبریک‌گفتن این ماه به معنای این باشد که تبریک‌گوینده، روایتی در این‌باره سراغ دارد، با این که سراغ ندارد، حرام است یا اشکال دارد و اگر به این معنا نباشد، چه دلیلی بر خوب‌بودن شرعی این کار وجود دارد؟ 💻 مشاهده‌ی «پرسش‌ها و پاسخ‌های دیگر»: http://benisiha.ir/21/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 اگر آید بِرون از پشت پرده 🔶 همه‌جای جهان گردد گلستان (برون: بیرون. پرده: مقصود، غیبت است.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! در هر حال، خدا را ناظر خود بدان. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که هستی رَهنَمای عاشقان! 🔶 راه عشق و عاشقی را دِه نشان 🔶 کن مرا عاشق به ذاتِ لَم‌یَزَل 🔶 تا ببینم جلوه‌هایش را عَیان (رهنما: راهنما، هدایت‌کننده. دِه: بده. ذات لم‌یزل: وجود جاودان که مقصود، خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اندیشه‌ات را «پاک» گردان تا اعمالت «پاک» گردد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 با صدا و بی‌صدا زاری کنم 🔶 گر که آید نامت ای گل! بر زبان (زاری: گریۀ‌ سوزناک / ناله.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... روزها به‌تندى ‏گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش می‌‏كردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبول‌‏شدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم. 🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون می‌‏گفت: «كار كارخانۀ سفالی‌‏سازى، سخت و سنگين است و ما نمی‌‏توانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس به‌‏تر است که هرچه‌‏زودتر در تهران كارى دست‌‏وپا كنيم.» 🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دست‌‏تنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار می‌‏شدم و يا نقشۀ ديگری می‌‏كَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چه‌كار می‌‏كند. 🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از هم‌روستایی‌ها كه مغازۀ لبنيّات‌‏فروشی داشت، مشغول كار شده است. 🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سه‌‏راه زندان، مغازه‌‏اى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳. @benisiha_ir