🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اثر غسلدادن مرده با سِدر و كافور چیست؟
#غسل_میت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 سایهات را از سر من برمگیر
🔶 در فِراق تو «خدایا» میکنم
(خدایا میکنم: دعا میکنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۱:
🔸... در همان حال كه ما اينگونه مطالب را با همديگر میگفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوشهاى من طنينانداز است كه گويا فكر میكنم آن صدا را میشنوم و صاحب آن صدا را میبينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوانصفدر بود كه باباعلى را صدا میكرد [و] میگفت: «ياالله! باباعلى! خانهاى؟ مهمان ناخوانده نمیخواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.»
🔸وقتى پهلوانصفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى میشد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و میخواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمیگذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا میخواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همانجا ببلعد.
🔸گناهكردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش میكند و انسان را به خاک سياه ذلّت مینشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اينباره بر ما كمک كند.
🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوانصفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همينكه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانهاش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آنجا ناراحت شد. من فكر میكنم اگر كدخدا آنجا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست میداد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست.
🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همينجا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نهتنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوانصفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناکتر بود؛ امّا خب؛ كار، اينچنين پيش آمده. چارهاى، جز تحمّلكردن نداشت.
🔸او خيلى عصبانى به نظر میرَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى میشد، رگهاى گردنش بالا میآمد و چهرهاش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود میگرفت.
🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتادهايد بندهمنزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى میگفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمیآورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهمكشيدهاش، مردمکهاى چشمانش را به همهجاى اتاق میچرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر میكرد كه قبلاً چه حرفهايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شدهايم و بهاصطلاح: كَنارِ هم آمدهايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمیزد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#قرائت_قرآن، #نورانیت
@benisiha_ir
🔴 #شعر
🖊سرودۀ حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
🔹درد دارم، ولی خوشم با تو
🔹عاشق مهربانی یارم
🔹به تو خوبی نکردهام هرگز
🔹ولی از خوبی تو سرشارم
🔸تو صدا میکنی مرا، امّا
🔸سرخوشم بیتو، مثل یک کودک ـ
🔸که شده مست بادبادک خود
🔸یا که مسحور پول یک قلّک
🔹دستهای مرا گرفتی باز
🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست
🔹من خراب جفا شدم، امّا
🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست!
🔸سوگمندانه کردهام دوری
🔸من از آنچه تو دوست میداری
🔸بگذر از بیوفاییام ای عشق!
🔸چونکه تو مهربانترین یاری
🔹با تو من بودهام همیشه و، هست
🔹نفست مایۀ نفسهایم
🔹من نمیبینمت، ولی از تو
🔹هست شیرینوشورِ دنیایم
🔸من به یاد تو میشوم روشن
🔸برکه هستم من و، تو هستی ماه
🔸کاش یک روز با تو بنشینم
🔸غرق گردم در آبشار نگاه!
🔹من و آغوش آسمانی تو
🔹هست رؤیای پاک و زیبایم
🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛
🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟
لطفاً هم حسوحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به اینجا بفرستید: @dooste_ketaab.
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هستیات را از سر من برمگیر
🔶 آنچه دارم، بر تو اِعطا میکنم
(هستی: وجود. اعطا میکنم: میبخشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۲:
🔸... باز، دوباره، باباعلى شروع به حرفزدن كرد [و] گفت: «پهلوان! ما، در فكر ناهار روز يکشنبه هستيم. به پسرم، كاظم، گفتهام فردا به صحرا برود و از چراگاه گوسفندان ما، دو ميش چاق و چلّه، از "چوپانرشيد" بگيرد و بياورد تا ناهار يکشنبه را تهيّه بكنيم.» و اضافه كرد [و] گفت: «من فكر میكنم يکشنبه، خيلیها از روستاهاى اطرف به دِه ما براى تماشاى كشتیگرفتن شيرخدا میآيند. بايد ما بهخوبى از آنان پذيرايى كنيم و آن روز را يک روز تاريخى و فراموشنشدنى در آبادیمان به حساب بياوريم. اگر صلاح باشد و حاجآخوندآقا اجازه بدهد، به "درويشعزيز" هم بگوييم آن روز از شَبِستَر به دِهِمان بيايد و در آن جشن، مدح مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ عليه السّلام. ـ را بخواند تا براى همۀ [اهل] آبادى كه عاشق مولا هستند، خوش بگذرد.»
🔸وقتى سخنان باباعلى به اينجا رَسيد، ديگر پهلوانصفدر نتوانست خود را كنترل كند؛ با كنايه و اشاره گفت: «اگر اين نامردها بگذارند.» مقصودش كدخدا بود؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «تا اين قُماشْظالمها در دنيا هستند، نمیگذارند آب خوش از گلوى مردم پايين برود. خدا نسلشان را از روى زمين بردارد!»
🔸باباعلى كه شخصاً يک مقدار از پهلوانصفدر حساب میبرد و نگران عصبانیشدن كدخدا هم بود، میترسيد كه در همانجا دعوا راه بيفتد [و] كدخدا و پهلوانصفدر به جانِ هم بيفتند [و] كار از گذشته هم بدتر شود؛ اين بود كه رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! شما جلو عصبانيّت خودتان را بگيريد. ما شنيده بوديم كه پهلوانها جوشى میشوند؛ ولى نه به اين زودى. تازه! كدخدا هم از گذشتههاى خود، پشيمان شده و الان پيش پاى شما خيلى در اينباره صحبت كردهايم. كدخدا توبه كرده و قول داده كه ديگر هيچ ظلم و ستمى نكند و هيچ كسى را آزار و اذيّت ننمايد.»
🔸پهلوانصفدر كه داشت از ناراحتى میتركيد، گفت: «باباعلى! اين، توبه كرده؟! اين چه میفهمد توبه، چه هست؟ توبۀ گرگ، مرگ است.» باباعلى خندۀ كوچكى كرد [و] گفت: «اتّفاقاً من هم قبلاً اين حرف را زدم؛ ولى كدخدا واقعاً پشيمان شده و قول داده است كه ديگر ظلم و ستم نكند. انشاءالله كه نمیكند.»
🔸پهلوان با زهرخندى كه از لبان كلفت و سياهش ظاهر شد، گفت: «شما گفتيد؛ من هم باور كردم!» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۳ ـ ۱۶۵.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از نادانی پرهیز کن؛ که گناه بزرگی است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#نادانی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #شعر 🖊سرودۀ حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🔹درد دارم، ولی خوشم با تو 🔹عاشق مهربانی یارم 🔹به تو
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
شعر بسیارزیبایی است و حسّ خوبی به من داد.
۴ بیت اوّل، بسیار عالی بودند.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 آفتاب من! ظهور حضرتت
🔶 از خدای خود تقاضا میکنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دعای_فرج
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۳:
🔸... بعد، [پهلوانصفدر] نگاهى به صورت پدرم كرد؛ گويا میخواست ببيند او چه میگويد و چگونهعكسالعملى از خود نشان میدهد.
🔸پدرم كه هر كارى را از راه دين و ايمان حلوفصل میكرد، رو به پهلوانصفدر كرده، گفت: «پهلوان! درست است كه كدخدا تا به حال، خيلى كارهاى زشت و ناروا، در اين دِه انجام داده و خيلیها را آزار و اذيّت كرده و حقّ خيلیها را پايمال نَموده است و الان پيش پاى شما خودش هم به كارهاى زشت و ناپسند خود اقرار میكرد، ولى انشاءالله كه ديگر توبۀ واقعى كرده و ديگر كارهاى گذشته را تَكرار نمیكند.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «همۀ كارهاى گذشتهاش يك طرف. فقط جواب شيرخدا را روز قيامت چه خواهد داد؟ مگر او را كم اذيّت نموده؟ مگر پسران و نوكرانش چند بار اين طفلک را كتک نزدهاند؟ مگر نقشهاى براى شكستِ او در دِه سيس نكَشيده بود؟ همين امروز با چشمان خودم ديدم كه نوكر گردنكلفتشان، مُصَيّب، با پسران او میخواستند شيرخدا را كتک بزنند. آخر چرا؟ به چه حقّى و حقوقى؟ مگر شيرخدا چه كرده و میكند؟ جز اين كه افتخار ما در همهجا شده [و] هم با قرآنخواندنش و هم با كشتیگرفتنش، همهجا ما را سرافراز نموده و اسم دِهِمان را در اطراف و اَكناف منطقه، بلند و بزرگ نموده است؟ تازگیها شنيدهام يک قطعهشعر هم در توصيف آبادیمان، بِنيس، گفته. اين هم يكى از افتخارات ديگر ما است؛ پس چرا چرا اينهمه خدمت را كدخدا با اين سن و سال، ناديده گرفته، خود و فرزندانش با او لج میكنند و اين طفل معصوم را كه هنوز به سنّ تكليف نرسيده، آزار و اذيّت میكنند؟»
🔸بعد، زيرچشمى به صورت من نگاه كرد [و] گفت: «من كه به شيرخدا طفل يا طفلک میگويم، اين، اصطلاح من است. در حقيقت، هرچندكه او از نظر سن و سال، از ما كوچکتر است، ولى روح او خيلى بزرگ است. چند روز پيش با حاجآخوندآقا دربارهاش صحبت میكردم. حاجآخوندآقا میفرمود: "روح شيرخدا بزرگ [و] والا است و او از روح و حالات كنجكاوى بيشترى برخوردار است. با اين سن و سال میخواهد همهچيز را بداند و به حقيقت هر چيزى پى ببرد." و حاجآخوندآقا میفرمود: "در آينده، يكى از نوابغ زمان ما شده و افتخار تمامى منطقۀ آذربايجان خواهد شد؛ از حالا بايد خيلى از او حمايت كنيم و رشد فكرى بر او بدهيم و آنچه كه از دستمان برمیآيد، دربارۀ او انجام بدهيم تا انشاءاللّه در آينده». پدرم دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «بله؛ حاجآخوندآقا به من هم دربارۀ شيرخدا خيلى سفارش كرده است.»
🔸آنگاه كدخدا يكمرتبه زد زير گريه و با حالت گريه، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «باباعلى! من هر چه باشم، مهمان تو هستم؛ نبايد بيشتر از اين مرا سرزنش كنيد. گفتم كه از كارهاى زشت و گناهِ گذشتهام پشيمانم. ديگر آنها را تكرار نخواهم كرد. من از پهلوانصفدر و شيرخدا و شما و از همه و همه عذرخواهى میكنم.»
🔸چند دقيقه يا چند ثانيه، اتاق را سكوت فراگرفت. كسى حرفى نمیزد.
🔸پهلوانصفدر كه گويا كمى دلش نرم شده بود، به سخن درآمد [و] گفت: «اين عذرخواهیها را بايد در بين مردم بكنى تا همه بدانند كه دربارۀ شيرخدا چه ظلمهايى كردهاى. تازه! براى خود تو هم خوب است. اگر راستیراستى توبه كنى، بعد از اين، همه به تو مَحبّت میكنند و تو را با چشم ديگر نگاه میكنند [و] ديگر تو را ظالم به حساب نمیآورند.» كدخدا گفت: «همين كار را خواهم كرد؛ همان روز يکشنبه، بعد از كشتى و مسابقۀ شيرخدا.»
🔸ديگر حرفى نزد. باز چند لحظه، سكوت، اتاق را فراگرفت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۵ ـ ۱۶۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چيست آن لُعبتى كه بیجان است
گاه كافِر، گَهى مسلمان است
قوْت او هست چند غلام سياه
بول او رنگ آب باران است؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هر چه گویی، آن کنم، روحی فِداک!
🔶 کی من از ایثار پروا میکنم؟
(گویی: بگویی. کنم: میکنم. روحی فداک: جان من فِدایت باد. ایثار: مقدّمکردن دیگران بر خود. پروا میکنم: میترسم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ایثار
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۴:
🔸... باباعلى رفت از اتاقى كه مادرم و نهنهفاطمه و خالهسارا بودند، يک سينى چاى آورد. اوّل، سينى را پيش پهلوانصفدر گرفت [و] گفت: «بفرماييد پهلوان!؛ بفرماييد چاى ميل كنيد.» پهلوان، يک چاى از سينى برداشت و باباعلى يک چاى هم پيش كدخدا گذاشت و يكى را هم در سينى پيش پدرم نِهاد.
🔸چاى، همان ۳ استكان بود؛ رو به من كرد [و] گفت: «تو هم اگر چاى میخواهى، برو از نهنهات بگير و بياور.» گفتم: «نه؛ من چاى نمیخورم؛ شربت خوردم؛ تشنهام نيست.»؛ ولى كدخدا گفت: «بيا شيرخدا! چاى مرا تو بخور. بيا؛ بيا پيش من بنشين؛ آشتى كنيم؛ میبينى كه من چقدر پشيمان شدهام.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «به خدا قسم، من تو را از بچههاى خودم بيشتر دوست دارم! حالا كارهايى شده. مرا ببخشيد.» و اصرار میكرد كه من در كَنارش بنشينم و آن چاى را بخورم. پشتسر هم میگفت: «بيا؛ بيا بنشين اينجا.»
🔸من با اشارۀ پدرم پيش كدخدا رفته و در كنارش نشستم. او همانطوركه نشسته بود، چندين بار صورتم را بوسيد و گفت: «اگر خجالت نمیكَشيدم، دست و پايت را هم میبوسيدم.» و دست به جيبش برد و مقدار زيادى پول اسكناس درآورد [و] گفت: «اينها را به عنوان هديّه از من بپذير.»؛ ولى پدرم فوراً در جواب گفت: «نه كدخدا!؛ ما از كسى چيزى نمیخواهيم و هيچ چيز از هيچ كس نمیگيريم.» كدخدا خواست اصرار كند؛ ولى با اشارۀ باباعلى پولها را به جيب خود برگرداند.
🔸پهلوانصفدر كه زيرچشمى، همۀ صحنه را میپاييد، با صداى گرفته گفت: «پول چيه؟ من حاضرم جانم را در راه شيرخدا بدهم. نه من، بلكه خيلیها.» باباعلى نيمخندى زده، گفت: «پهلوان! جان كه خوردنى نيست. شيرخدا، خودش، جان دارد؛ جان مردم را میخواهد چهكار؟ خدا آخِر و عاقبت شيرخدا را خوب كند انشاءالله.» همگى گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۷ و ۱۶۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بدیهای شوهرت را به هیچ کس نگو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری، #غیبت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 درد من درمان شود، گویی اگر:
🔶 «من بنیسی را مداوا میکنم»
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۵:
🔸... باباعلى میخواست پهلوانصفدر را با كدخدا آشتى بدهد؛ اين بود كه رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! روز جمعه، حاجآخوندآقا صحبتى كرد كه من خيلى خوشم آمد. گفت: "هر كه بيش از ۳ روز، از كسى قهر كند و بميرد، به جهنّم خواهد رفت."» پهلوانصفدر كه متوجّه قضيّه شده بود، گفت: «بله باباعلى! حاجآخوندآقا چندى پيش در همان مِنبر و مسجد فرمود: "هر كسى بر ظالمى كمک كند، او مثل خود ظالم و ستمكار است."»
🔸پدرم رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! باباعلى قصد بدى ندارد. چون طبعاً انسان صلحدوستى است، میخواهد شما را با كدخدا آشتى بدهد؛ هرچندكه حق با شما است.» باباعلى خنديد [و] گفت: «بارَکالله دامادم! خوب، پدرزنت را شناختى. من دلم میخواهد همۀ افرادِ روى زمين، با هم در صلح و صفا زندگى كنند و همه، خوش باشند، خوش بگويند، خوش بشنوند؛ كين و كدورت كه دردى را دوا نمیكند.» پدرم گفت: «بله؛ در زمان حضرت ولىّ عصر ـ سلام الله عليه. ـ اينچنين خواهد شد انشاءالله.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸پهلوانصفدر میخواست هرچهزودتر برود. نمیدانم براى چه كارى آمده بود. نيمخيز شد. باباعلى متوجّه شد [و] گفت: «پهلوان! كجا به اين زودى؟» پهلوان گفت: «كار دارم. میخواهم بروم كارهاى روز يکشنبه را ريستوراست كنم. شما هم در فكر ناهار آن روز باشيد.» باباعلى گفت: «چَشم؛ ولى پهلوان! خواهش میكنم بيا با كدخدا آشتى كن؛ بعد، هر كجا خواستى بروى، برو.»
پهلوان، سر پا ايستاد [و] گفت: «كدخدا تنها به من بدى نكرده، كه من ناديده گرفته و آشتى كنم. او به اكثر مردم اين دِه ستم كرده است. حاجآخوندآقا میفرمود: "هر روز چندين نفر پيش من میآيند و از كدخدا و پسرانش شكايت میكنند." حالا همه، او را ببخشند و من هم ببخشم.»
🔸باباعلى گفت: «پهلوان! ريشِ سفيد من را ناديده مگير و حرف مرا به زمين مينداز.» پهلوان گفت: «من بيشتر از اين معطّل نمیشوم. میروم هر دستورى كه حاجآخوندآقا به من بدهد، میپذيرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۸ ـ ۱۷۰.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! باحيا باش؛ ولى شرم دروغين نداشته باش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#حیا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 آسمان را من به به یاد تو تماشا میکنم
🔶 نیمهشب، وصل تو را از حق تقاضا میکنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۶:
🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی با کدخدا،] هر دستورى كه حاجآخوندآقا به من بدهد، میپذيرم.»
🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين میدانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاجآخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالمتر است و صلاح و مصلحت را بهتر از ما میداند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاجآخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آنجا.» كدخدا شايد نمیخواست [به] خانه و خدمت حاجآخوندآقا برود؛ ولى چارهاى نداشت و جاى اعتراض نبود.
🔸همگى پا شده، كفشهايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاجآخوندآقا راه افتاديم.
🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهتزده به جمع ما نگاه میكردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوانصفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دستهجمعى میرويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دستهجمعى كجا میرويد؟» گفتم: خانۀ حاجآخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاجآخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت.
🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچهاى كه حاجآخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى میكرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاجآخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچکتر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد.
🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاجآخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاجآخوندآقا، دَمِ درِ خانهشان را جارو میكرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاجآخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آب و هوا از چه چیز پدید میآیند؟
#آب، #هوا
@benisiha_ir
🔴 #نوشتار_کوتاه
☀️ حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند:
🔹«مَن اَنشَدَ فِی الحُسَينِ شِعرًا فبَكیٰ و اَبكیٰ واحِدًا کُتِبَت لَهُمَا الجَنَّةُ؛
🔸کسی که دربارۀ (امام) حسین (علیه السّلام) شعری بخواند و (بر اثر آن شعر) گریه کند و یک نفر را بگریاند، برای آنان بهشت نوشته میشود.»؛ یعنی: هر دو، سرانجام، بهشتی میشوند.
📖 کاملالزّیارات، ص ۱۰۴، ش ۱.
📎 پس قدر مِنبریها و روضهخوانان را بدانیم، به آنان توجّه و ارادت ویژه داشته باشیم، از ایشان تشکّر کنیم و به آنان احترام بیشتر بگذاریم؛ چون هم خودشان بهشتی هستند و هم ما، عزیزان ما و... را بهشتی میکنند و ما و آنان را به برترین نعمتها که بهشت است، میرَسانند.
#روضهخواندن، #مداح، #منبری
🔗 عضویّت کانال
🌷