eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
268 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اثر غسل‌دادن مرده با سِدر و كافور چیست؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 سایه‌ات را از سر من برمگیر 🔶 در فِراق تو «خدایا» می‌کنم (خدایا می‌کنم: دعا می‌کنم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۱: 🔸... در همان حال كه ما اين‌‏گونه مطالب را با همديگر می‌‏گفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوش‌‏هاى من طنين‌‏انداز است كه گويا فكر می‌‏كنم آن صدا را می‌‏شنوم و صاحب آن صدا را می‌‏بينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوان‌‏صفدر بود كه باباعلى را صدا می‌‏كرد [و] می‌‏گفت: «ياالله! باباعلى! خانه‌‏اى؟ مهمان ناخوانده نمی‌‏خواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.» 🔸وقتى پهلوان‌‏صفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى می‌‏شد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و می‌‏خواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمی‌‏گذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا می‌‏خواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همان‌‏جا ببلعد. 🔸گناه‌‏كردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش می‌‏كند و انسان را به خاک سياه ذلّت می‌‏نشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اين‌‏باره بر ما كمک كند. 🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوان‌‏صفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همين‌كه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانه‌‏اش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آن‌‏جا ناراحت شد. من فكر می‌‏كنم اگر كدخدا آن‌‏جا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست می‌‏داد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست. 🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همين‌‏جا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نه‌‏تنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوان‌‏صفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناک‌‏تر بود؛ امّا خب؛ كار، اين‌‏چنين پيش آمده. چاره‌‏اى، جز تحمّل‌‏كردن نداشت. 🔸او خيلى عصبانى به نظر می‌‏رَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى می‌‏شد، رگ‌‏هاى گردنش بالا می‌‏آمد و چهره‌‏اش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود می‌‏گرفت. 🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتاده‌‏ايد بنده‌منزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى می‌‏گفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمی‌‏آورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهم‌‏كشيده‌‏اش، مردمک‌‏هاى چشمانش را به همه‌‏جاى اتاق می‌‏چرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر می‌‏كرد كه قبلاً چه حرف‌‏هايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شده‌‏ايم و به‌اصطلاح: كَنارِ هم آمده‌‏ايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمی‌‏زد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🖊سرودۀ حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🔹درد دارم، ولی خوشم با تو 🔹عاشق مهربانی‌ یارم 🔹به تو خوبی نکرده‌ام هرگز 🔹ولی از خوبی تو سرشارم 🔸تو صدا می‌کنی مرا، امّا 🔸سرخوشم بی‌تو، مثل یک کودک ـ 🔸که شده مست بادبادک‌ خود 🔸یا که مسحور پول یک قلّک 🔹دست‌های مرا گرفتی باز 🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست 🔹من خراب جفا شدم، امّا 🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست! 🔸سوگمندانه کرده‌ام دوری 🔸من از آنچه تو دوست می‌داری 🔸بگذر از بی‌وفایی‌ام ای عشق! 🔸چونکه تو مهربان‌ترین یاری 🔹با تو من بوده‌ام همیشه و، هست 🔹نفست مایۀ نفس‌هایم 🔹من نمی‌بینمت، ولی از تو 🔹هست شیرین‌وشورِ دنیایم 🔸من به یاد تو می‌شوم روشن 🔸برکه‌ هستم من و، تو هستی ماه 🔸کاش یک روز با تو بنشینم 🔸غرق گردم در آبشار نگاه! 🔹من و آغوش آسمانی تو 🔹هست رؤیای پاک و زیبایم 🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛ 🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟ لطفاً هم حس‌وحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به این‌جا بفرستید: @dooste_ketaab. (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هستی‌ات را از سر من برمگیر 🔶 آنچه دارم، بر تو اِعطا می‌کنم (هستی: وجود. اعطا می‌کنم: می‌بخشم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۲: 🔸... باز، دوباره، باباعلى شروع به حرف‌‏زدن كرد [و] گفت: «پهلوان! ما، در فكر ناهار روز يک‌‏شنبه هستيم. به پسرم، كاظم، گفته‌ام فردا به صحرا برود و از چراگاه گوسفندان ما، دو ميش چاق و چلّه، از "چوپان‌‏رشيد" بگيرد و بياورد تا ناهار يک‌‏شنبه را تهيّه بكنيم.» و اضافه كرد [و] گفت: «من فكر می‌‏كنم يک‌‏شنبه، خيلی‌‏ها از روستاهاى اطرف به دِه ما براى تماشاى كشتی‌‏گرفتن شيرخدا می‌‏آيند. بايد ما به‌خوبى از آنان پذيرايى كنيم و آن روز را يک روز تاريخى و فراموش‌‏نشدنى در آبادی‌‏مان به حساب بياوريم. اگر صلاح باشد و حاج‌‏آخوندآقا اجازه بدهد، به "درويش‌‏عزيز" هم بگوييم آن روز از شَبِستَر به دِهِمان بيايد و در آن جشن، مدح مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ را بخواند تا براى همۀ [اهل] آبادى كه عاشق مولا هستند، خوش بگذرد.» 🔸وقتى سخنان باباعلى به اين‌‏جا رَسيد، ديگر پهلوان‌‏صفدر نتوانست خود را كنترل كند؛ با كنايه و اشاره گفت: «اگر اين نامردها بگذارند.» مقصودش كدخدا بود؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «تا اين قُماشْ‌ظالم‌‏ها در دنيا هستند، نمی‌‏گذارند آب خوش از گلوى مردم پايين برود. خدا نسلشان را از روى زمين بردارد!» 🔸باباعلى كه شخصاً يک مقدار از پهلوان‌‏صفدر حساب می‌‏برد و نگران عصبانی‌‏شدن كدخدا هم بود، می‌‏ترسيد كه در همان‌‏جا دعوا راه بيفتد [و] كدخدا و پهلوان‌‏صفدر به جانِ هم بيفتند [و] كار از گذشته هم بدتر شود؛ اين بود كه رو به پهلوان‌‏صفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! شما جلو عصبانيّت خودتان را بگيريد. ما شنيده بوديم كه پهلوان‌‏ها جوشى می‌‏شوند؛ ولى نه به اين زودى. تازه! كدخدا هم از گذشته‌‏هاى خود، پشيمان شده و الان پيش پاى شما خيلى در اين‌‏باره صحبت كرده‌‏ايم. كدخدا توبه كرده و قول داده كه ديگر هيچ ظلم و ستمى نكند و هيچ كسى را آزار و اذيّت ننمايد.» 🔸پهلوان‌‏صفدر كه داشت از ناراحتى می‌‏تركيد، گفت: «باباعلى! اين، توبه كرده؟! اين چه می‌‏فهمد توبه، چه هست؟ توبۀ گرگ، مرگ است.» باباعلى خندۀ كوچكى كرد [و] گفت: «اتّفاقاً من هم قبلاً اين حرف را زدم؛ ولى كدخدا واقعاً پشيمان شده و قول داده است كه ديگر ظلم و ستم نكند. ان‌‏شاءالله كه نمی‌‏كند.» 🔸پهلوان با زهرخندى كه از لبان كلفت و سياهش ظاهر شد، گفت: «شما گفتيد؛ من هم باور كردم!» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۳ ـ ۱۶۵. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از نادانی پرهیز کن؛ که گناه بزرگی است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 آفتاب من! ظهور حضرتت 🔶 از خدای خود تقاضا می‌کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir