eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
268 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که نور خدایی فُتاده در دل من 🔶 به هر کجا نِگَرم، اَختَر تو را بینم (فتاده: افتاده. نگرم: نگاه کنم. اختر: ستاره. اختر تو: وجود تو را که مانند ستاره، درخشان است.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۰: 🔸... من، پدرم و باباعلى [و] باباحسن، وقتى به خانه رَسيديم، مادرم هم از خانۀ بابا[علی] آمده بود. جزئيّات گفتگوهاى خانۀ حاج‌‏آخوندآقا را پرسيد. پدرم اجمالاً آن‌‏ها را نقل كرد و بعد، شوخی‌‏كنان به مادرم گفت: «تا بتوانى، غِذاهاى خوب و مقوّى، براى شيرخدا بپز تا او براى كشتی‌‏گرفتن، قوى باشد.» مادرم گفت: «چَشم. شيرخدا نور چشمان من است. ان‌‏شاءالله او در هر كارى بَرنده خواهد شد.» 🔸باباحسن با پدرم به كارخانه[ی سفالی‌سازی‌شان] رفتند و مادرم به من گفت: «يدالله [در] خانۀ باباعلى مانده. آن‌‏جا خوابيده بود؛ نخواستم بيدارش كنم. برو؛ ببين اگر از خواب بيدار شده، او را بياور.» من به طرف خانۀ باباعلى راه افتادم، كمى از خانه دور شده بودم، ديدم خاله‌‏سارا دست يدالله را گرفته و می‌‏آيد. وقتى مرا ديد، پرسيد: «كجا شيرخدا!؟» گفتم: می‌‏آمدم يدالله را بياورم. گفت: «من آوردم؛ برگرد؛ برويم خانه؛ كه پسران كدخدا در كوچۀ بالا ايستاده‌‏اند.» گفتم: «خاله! ديگر نگران نباشيد؛ كدخدا قول داده جلو پسران و نوكرانش را بگيرد و آن‌‏ها به من و ديگران اذيّت نكنند.» خاله گفت: «خدا كند كه چنين باشد.» من با خاله‌‏سارا و يدالله، به سوى خانه‌‏مان برگشتيم. 🔸مادرم از ديدن ما خوشحال شد و خاله‌‏سارا به مادرم گفت: «من بايد زود برگردم؛ كه نه‌‏نه كارم دارد.» مادرم گفت: «عيب ندارد. برو خانه؛ به كارهاى نه‌‏نه‌‏فاطمه كمک كن؛ او براى ناهاردرست‌‏كردنِ روز يک‌‏شنبه، خيلى كار دارد. بايد همه‌‏مان بياييم و كمكش كنيم.» ديگر غروب نزديک شده بود. خاله‌‏سارا برگشت و به خانه‌‏شان رفت. 🔸من هم كمى با يدالله در حياط، تاب‌‏بازى كرديم؛ چون پدرم چند روز پيش، از درخت توت حياط خانه‌‏مان، يک طناب بزرگ براى تاب‌‏بازى ما بسته بود كه بازى كنيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۶ و ۱۷۷. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! پُرچانه نباش. (پرچانه: پُرگو، وِرّاج، کسی که زیاد حرف می‌زند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
هدایت شده از یک دریا قطره‌
تنها یک روز تا مراسم هیأت پیام‌آوران عاشورا لطفاً در این مراسم شرکت کنید و این اطّلاعیّه را به اعضای این هیأت و دیگران بفرستید. 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که تاج تشیّع نِهاده‌ام بر سر 🔶 که روز سبز ظهور، اَفسَر تو را بینم (نهاده‌ام: گذاشته‌ام. افسر: تاج.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۱: 🔸... روز يک‌‏شنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحال‌‏تر می‌‏شوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابی‌‏طالب، ـ عليه ‏السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱). 🔸در هر صورت، ساعت‌‏ها به كندى گذشت و صبح روز يک‌‏شنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلی‌‏ها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالی‌‏سازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند. 🔸محلّ كشتى دائمى را آب‌‏وجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آن‌‏جا چاى تهيّه شده بود. 🔸آن روز صبح، پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزاده‌‏عبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آن‌‏جا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش می‌‏كرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برنده‌‏شدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرف‌‏ها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ می‌‏كرد و تشويق می‌‏نَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم. 🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين می‌‏آمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا می‌‏برد. 🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوال‌پرسى گفت: «می‌‏خواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آن‌‏ها برايتان می‌‏دوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸من در همان‌‏جا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ... (۱) از بزرگ‌ترین شادمانی‌[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَب‌های] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کرده‌ام. (۲) نام آن کتاب، «طبیعت‌گُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من می‌باشد. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از آنچه پشیمانی می‌آورد، بپرهیز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است 🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم (به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۲: 🔸... وقتى ما به دِه و به خانه‌‏مان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمده‌‏اند. ما از ديدن آن‌‏ها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگ‌‏ترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمان‌‏ها خوشامد گفتم. آن‌‏ها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه می‌‏كردند. حتماً از دل هر يک‌یک آن‌‏ها، چيزهايى می‌‏گذشت كه خدا داند و بس. 🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمان‌‏ها درست كرده بود. من آن‌‏ها را خدمت مهمان‌‏ها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود می‌‏رويم.» ولى پدرم و پهلوان‌‏صفدر كنجكاوى می‌‏كردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همين‌كه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خنده‌‏كنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.» 🔸آن‌‏ها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه می‌‏گفت: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايی‌‏كاظم بود. همين‌كه وارد شدند و مهمان‌‏ها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «به‌‏به! مهمان‌‏ها هم آمده‌‏اند.»؛ بعد، رو به آن‌‏ها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوان‌‏صفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همه‌‏مان؟» باباعلى فوراً گفت: «نه‌‏تنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار می‌‏دهم.» 🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه می‌خواهد حق را به حق‌‏دار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمی‌‏زد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى می‌‏فرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه ‏السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود می‌‏رَسد.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» و يک صلوات هم دسته‌‏جمعى فرستاديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰. @benisiha_ir