🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بیا، که نور خدایی فُتاده در دل من
🔶 به هر کجا نِگَرم، اَختَر تو را بینم
(فتاده: افتاده. نگرم: نگاه کنم. اختر: ستاره. اختر تو: وجود تو را که مانند ستاره، درخشان است.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۰:
🔸... من، پدرم و باباعلى [و] باباحسن، وقتى به خانه رَسيديم، مادرم هم از خانۀ بابا[علی] آمده بود. جزئيّات گفتگوهاى خانۀ حاجآخوندآقا را پرسيد. پدرم اجمالاً آنها را نقل كرد و بعد، شوخیكنان به مادرم گفت: «تا بتوانى، غِذاهاى خوب و مقوّى، براى شيرخدا بپز تا او براى كشتیگرفتن، قوى باشد.» مادرم گفت: «چَشم. شيرخدا نور چشمان من است. انشاءالله او در هر كارى بَرنده خواهد شد.»
🔸باباحسن با پدرم به كارخانه[ی سفالیسازیشان] رفتند و مادرم به من گفت: «يدالله [در] خانۀ باباعلى مانده. آنجا خوابيده بود؛ نخواستم بيدارش كنم. برو؛ ببين اگر از خواب بيدار شده، او را بياور.» من به طرف خانۀ باباعلى راه افتادم، كمى از خانه دور شده بودم، ديدم خالهسارا دست يدالله را گرفته و میآيد. وقتى مرا ديد، پرسيد: «كجا شيرخدا!؟» گفتم: میآمدم يدالله را بياورم. گفت: «من آوردم؛ برگرد؛ برويم خانه؛ كه پسران كدخدا در كوچۀ بالا ايستادهاند.» گفتم: «خاله! ديگر نگران نباشيد؛ كدخدا قول داده جلو پسران و نوكرانش را بگيرد و آنها به من و ديگران اذيّت نكنند.» خاله گفت: «خدا كند كه چنين باشد.» من با خالهسارا و يدالله، به سوى خانهمان برگشتيم.
🔸مادرم از ديدن ما خوشحال شد و خالهسارا به مادرم گفت: «من بايد زود برگردم؛ كه نهنه كارم دارد.» مادرم گفت: «عيب ندارد. برو خانه؛ به كارهاى نهنهفاطمه كمک كن؛ او براى ناهاردرستكردنِ روز يکشنبه، خيلى كار دارد. بايد همهمان بياييم و كمكش كنيم.» ديگر غروب نزديک شده بود. خالهسارا برگشت و به خانهشان رفت.
🔸من هم كمى با يدالله در حياط، تاببازى كرديم؛ چون پدرم چند روز پيش، از درخت توت حياط خانهمان، يک طناب بزرگ براى تاببازى ما بسته بود كه بازى كنيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! پُرچانه نباش.
(پرچانه: پُرگو، وِرّاج، کسی که زیاد حرف میزند.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#سخنگفتن
@benisiha_ir
هدایت شده از یک دریا قطره
#اطلاعیه
تنها یک روز تا مراسم هیأت پیامآوران عاشورا
لطفاً در این مراسم شرکت کنید و این اطّلاعیّه را به اعضای این هیأت و دیگران بفرستید.
🔗 عضویّت کانال
🌷
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بیا، که تاج تشیّع نِهادهام بر سر
🔶 که روز سبز ظهور، اَفسَر تو را بینم
(نهادهام: گذاشتهام. افسر: تاج.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #انتظار_فرج، #تشیع
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۱:
🔸... روز يکشنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحالتر میشوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابیطالب، ـ عليه السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱).
🔸در هر صورت، ساعتها به كندى گذشت و صبح روز يکشنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلیها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالیسازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند.
🔸محلّ كشتى دائمى را آبوجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آنجا چاى تهيّه شده بود.
🔸آن روز صبح، پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزادهعبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آنجا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش میكرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برندهشدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرفها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ میكرد و تشويق مینَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم.
🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين میآمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا میبرد.
🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوالپرسى گفت: «میخواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آنها برايتان میدوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «انشاءالله.»
🔸من در همانجا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ...
(۱) از بزرگترین شادمانی[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَبهای] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کردهام.
(۲) نام آن کتاب، «طبیعتگُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من میباشد.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از آنچه پشیمانی میآورد، بپرهیز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است
🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم
(به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۲:
🔸... وقتى ما به دِه و به خانهمان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمدهاند. ما از ديدن آنها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمانها خوشامد گفتم. آنها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه میكردند. حتماً از دل هر يکیک آنها، چيزهايى میگذشت كه خدا داند و بس.
🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمانها درست كرده بود. من آنها را خدمت مهمانها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود میرويم.» ولى پدرم و پهلوانصفدر كنجكاوى میكردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همينكه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خندهكنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.»
🔸آنها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه میگفت: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايیكاظم بود. همينكه وارد شدند و مهمانها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «بهبه! مهمانها هم آمدهاند.»؛ بعد، رو به آنها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوانصفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همهمان؟» باباعلى فوراً گفت: «نهتنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار میدهم.»
🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه میخواهد حق را به حقدار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمیزد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى میفرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود میرَسد.» همه گفتند: «انشاءالله.» و يک صلوات هم دستهجمعى فرستاديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰.
@benisiha_ir