🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بیا، که تاج تشیّع نِهادهام بر سر
🔶 که روز سبز ظهور، اَفسَر تو را بینم
(نهادهام: گذاشتهام. افسر: تاج.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #انتظار_فرج، #تشیع
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۱:
🔸... روز يکشنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحالتر میشوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابیطالب، ـ عليه السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱).
🔸در هر صورت، ساعتها به كندى گذشت و صبح روز يکشنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلیها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالیسازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند.
🔸محلّ كشتى دائمى را آبوجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آنجا چاى تهيّه شده بود.
🔸آن روز صبح، پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزادهعبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آنجا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش میكرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برندهشدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرفها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ میكرد و تشويق مینَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم.
🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين میآمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا میبرد.
🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوالپرسى گفت: «میخواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آنها برايتان میدوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «انشاءالله.»
🔸من در همانجا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ...
(۱) از بزرگترین شادمانی[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَبهای] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کردهام.
(۲) نام آن کتاب، «طبیعتگُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من میباشد.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از آنچه پشیمانی میآورد، بپرهیز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است
🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم
(به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۲:
🔸... وقتى ما به دِه و به خانهمان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمدهاند. ما از ديدن آنها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمانها خوشامد گفتم. آنها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه میكردند. حتماً از دل هر يکیک آنها، چيزهايى میگذشت كه خدا داند و بس.
🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمانها درست كرده بود. من آنها را خدمت مهمانها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود میرويم.» ولى پدرم و پهلوانصفدر كنجكاوى میكردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همينكه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خندهكنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.»
🔸آنها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه میگفت: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايیكاظم بود. همينكه وارد شدند و مهمانها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «بهبه! مهمانها هم آمدهاند.»؛ بعد، رو به آنها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوانصفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همهمان؟» باباعلى فوراً گفت: «نهتنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار میدهم.»
🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه میخواهد حق را به حقدار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمیزد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى میفرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود میرَسد.» همه گفتند: «انشاءالله.» و يک صلوات هم دستهجمعى فرستاديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چه چيزی اراده را تقویت میکند و چه چیزی آن را ضعیف میسازد؟
#اراده
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر تو را بینم، چو گل وامیشوم
🔶 غنچهای هستم، شکوفا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۳:
🔸... ساعت ۱۰ [صبح سالروز ولادت حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ] نزديک میشد. عمومهدى خبر آورد كه همه در مسجد حاضر شدهاند و حاجآخوندآقا میفرمايد بياييد مسجد. پهلوانصفدر رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! برو آماده باش. به مادرت هم بگو كه برايت دعا كند؛ دعاى مادر را خداوند قبول میفرمايد. زود بيا؛ دستهجمعى برويم مسجد [و] بعد از قِرائت قرآن و سخنرانى حاجآخوندآقا و پوزشطلبى كدخدا، برنامۀ كشتى را اجرا كنيم.»
🔸[با] مهمانها بعد از خوردن چاى و كمى حلوا، با پيشنِهاد پهلوان به سوى مسجد جامع دِهِمان حرَكت كرديم. بزرگترها از جلو میرفتند. من و نادر پشتسر آنها حرَكت میكرديم.
🔸وقتى به نزديكى مسجد رسيديم، انبوه جمعيّت را مشاهده كرديم كه از دهمان و دهاتهاى اطراف، [در] آنجا جمع شده بودند. باباعلى به بعضى از آنها گفت: «چرا پس مسجد نرفتهايد؟ اوّل، قرائت قرآن و سخنرانى حاجآخوندآقا و بعداً برنامۀ كشتى اجرا خواهد شد.» آنها در جواب گفتند: «مگر در مسجد، جا براى سوزنانداختن هست؟! مسجد، پُرِ پُر است. حاجآخوندآقا هم [دارد] صحبت و سخنرانى میكند.»
🔸براى مهمانها در نزديكى مِنبر حاجآخوندآقا، جا نگه داشته بودند. پهلوانصفدر به عنوان راهنماى مهمانها، از جلو و مهمانها و ما از پشتسر آنها وارد مسجد شديم.
🔸من و نادر در كَنار هم نشستيم. همۀ چشمها به سوى ما دو نفر غَلت میخورد و همه به ما نگاه میكردند تا اين كه حاجآخوندآقا ضمن صحبتش، [برای این] كه همه را جلب به سخنرانى خود بكند، فرمود: «همگى بر پيامبر و آل پيامبر صلوات بفرستيد.» همه، صلوات فرستادند. باباعلى گفت: «براى سلامتى مهمانها هم صلوات بفرستيد.» و پهلوانصفدر با صداى طنينانداز خود گفت: «براى سلامتى دو پهلوانِ نامى ما، شيرخدا و نادرآقا، هم صلوات بفرستيد.» همه و همه، صلوات فرستادند و حاجآخوندآقا فرمود: «چند لحظه به حرفهاى من توجّه كنيد.»
🔸سخنانش را ادامه داده و دربارۀ صلح و بخشش و توبه و آمرزش صحبت میفرمود و آيات و رواياتى را در اينباره بيان میكرد تا [این که به] اينجا رسيد كه فرمود: «هر كس عذرخواهى ديگرى را بپذيرد و از بدى او كه دربارهاش انجام داده، چشم بپوشد، خداوند هم گناهان او را میآمرزد و او را از آتش جهنّم نَجات میدهد. اينک من از همۀ شما، همشهريان و اهالى آبادیمان، بِنيس، میخواهم كه كارهاى گذشتۀ كدخدا را، هر چه كه كرده است، ناديده بگيريد و عذرخواهى او را بپذيريد. اميدوارم خداوند عالميان هم گناهان ما را ببخشد و بيامرزد. يک صلوات جَلى براى پيروزى و موفّقيّت همۀ اهل آبادیمان و سلامتى مهمانهاى گرامیمان كه از اطراف و اَكناف قدمرَنجه فرموده، تشريف آوردهاند و بالخصوص براى سلامتى افتخار روستايمان و قهرمان واقعىِ ازجانگذشتهمان كه چندين بار به خاطر ديگران خود را به خطر انداخته، شيرخدا، و دوستش، نادرآقا، صلوات بلندى بفرستيد.» مردم آنچنان صلوات فرستادند كه گويا در و ديوارهاى مسجد تكان میخورد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۰ ـ ۱۸۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بِدان که بدخویی با شوهر، نافرمانی از خدا است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 غیر یاد و نام تو ما را مباد!
🔶 چون به نام تو توانا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۴:
🔸... در اين هنگام، حاج سَتّارعمو اعلام قِرائت قرآن را كه در چند دقيقه انجام خواهد گرفت، به مردم نَمود. فوراً قرآنها را در بين قرآنخوانان پخش كردند و بوى خوش دهان قرآنخوانان، فضاى مسجد را پر كرده بود. مراسم قرآنخوانى در مدّتِ تقريباً ۲۰ دقيقه كه آخِرين نفر، من بودم [و] سورۀ «والعاديات» را خواندم، به پايان رسيد.
🔸پهلوانصفدر كه چند دقيقه پيش، از مسجد خارج شده بود، دوباره به مسجد بازگشت و در همان دَمِ در ايستاد [و] گفت: «ياالله! تشريف بياوريد؛ همۀ مردم، منتظرند.»
🔸من و نادر هم از مسجد خارج شديم و با اشارۀ پهلوانصفدر لباسهاى كشتى محلّیمان را در خانۀ نَظَرقُلى كه نزديک مسجد بود، به تن كرده و هر دوتايمان كَنار هم در محلّ مخصوص كشتى در جلو مسجد قرار گرفتيم.
🔸راستی! من نمیدانستم آن روز چهكار كنم: يک كشتى حقيقى بگيرم يا يک كشتى ساختگى. اصلاً كشتیگرفتن، ديگر برايم مفهومى نداشت و لَذّتبخش نبود. از آن روزى كه حاجآخوندآقا فرموده بود: «انسان بايد به وسيلۀ علم و دانش، قهرمان بشود [و] به همۀ جهان خدمت كند.»، ديگر كشتیگرفتن و امثال اين كارها، به نظرم يک كار عَبَث و بيهوده و وقتْتلفكردن جلوه میكرد. يعنى چه [که] دو نفر كشتى بگيرند [و] يكى ديگرى را به زمين بزند و برنده بشود و برايش هورا بكَشند، شادى كنند و كف بزنند؟! اين كارها يعنى چه؟ غير از اين است كه انسان دل عدّهاى را شكسته و اَحياناً كينهها و دشمنیها به وجود آورده است؟ مگر كينۀ كدخدا و فرزندانش نسبت به من، از كجا شروع شد؟ آنهمه زجر و ناراحتى كشيديم. كاش از روز اوّل، اقدام بر آن كار نمیكردم و با عَبدُل كشتى نمیگرفتم! اين مطالب، چون كوه در مغز من انباشته بود و چون سيل خروشان در وجودم سَيَلان میكرد. حالا با نادر چه بكنم: پشت او را به خاک برَسانم يا نه؟ اگر برسانم، چه؟ اگر نرسانم، چه؟
🔸در اين افكار بودم كه صداى پهلوانصفدر را شنيدم [كه] میگفت: «شيرخدا! مگر خوابى؟ ياالله! زود باش! شروع كنيد.» و نادر هم آمادگى خود را اعلام كرد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۲ ـ ۱۸۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! با وسوسههای درونت بجنگ.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#وسوسه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 سختی اَر آید به من از هر طرف
🔶 چون کنم ذکرت، شکیبا میشوم
(ار: اگر. ذکر: یاد.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #بلا، #ذکر، #صبر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۵:
🔸... ما [= من و نادر،] اوّل به همديگر دست داده و صورت همديگر را بوسيديم. با اشارۀ پهلوانصفدر و سوت يكى از داوران محلّى، كُشتى را از سرشاخشدن شروع كرديم. فنون متداول را از قبيل ميانكوب، خاکكردن، فتيلهپيچ، بارانداز، بُزكش، تُندَر، سگک، كلاته و فنون ديگر را به كار گرفتيم تا نوبت به فنّ زمينكوب و كمرشكن رَسید.
🔸پهلوانصفدر پشتسر هم به من تلقين میكرد كه آخِرين فنون را به كار ببرم و نادر را زمينكوب كنم؛ ولى يكباره به يادم آمد كه نادر مهمان ما است؛ [پس] من نبايد او را به زمين برنم و شانههايش را به خاک برَسانم؛ اين، دور از جوانمردى است؛ احترام مهمان در هر حال، لازم، بلكه واجب است؛ اين بود كه در آخِرْفن كه آن را «بدافت» میگويند، كه همۀ مردم متوجّه میشوند كه میتوان حريف را به زمين زد، ولى نمیزند، به اندازۀ يک وجب يا كمتر مانده بود [كه] پشت نادر به زمين برسد، من دست بر زير كمرش برده، او را بلند كردم.
🔸پهلوان كه موضوع را فهميده بود، ناراحت شد و داد كَشيد: «شيرخدا؛ شيرخدا! چهكار میكنى؟» من، در حالى كه سخت عرق میريختم، نفسزنان گفتم: «پهلوان! نادر مهمان ما است؛ مهمان؛ مهمان؛ مهمان.»
🔸همه متوجّه شدند كه من می توانستم پشت حريفم، نادر، را به زمين بزنم؛ ولى جوانمردى من اين اجازه را بر من نداد.
🔸پهلوان كه مثل يک شير میخروشيد، با صداى بلندِ بلند میگفت: «حيف شد!؛ حيف شد!؛ زحمتهاى من حيف شد!»
🔸آنگاه صداى حاجآخوندآقا بلند شد كه به مناسبت موفقّيّت شيرخدا، سه صلوات جَلى ختم كنيد. صداى مردم گوش فَلَک را كر میكرد؛ صلوات، پشت صلوات.
🔸شنيدم كه حاجآخوندآقا به پهلوانصفدر میگويد: «شيرخدا كار خوبى كرد. اين، يک كشتى دوستانه بود؛ نه كشتى خََصمانه.»
🔸این، آخِرين كشتى من بود.
🔸آن روز، غير از پهلوانصفدر، همه از كارى كه كرده بودم، خوشحال بودند. همه، سر و صورت مرا میبوسيدند. خدا میداند كه آن روز چقدر بوسه خوردم. پدر و پدرزن و حتّى خود نادر هم مرا به آغوش كَشيده و بوسيدند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۴ و ۱۸۵.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آثار استمنا در حواسّ پنجگانۀ ظاهری انسان چیست؟
#استمنا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دوست دارم پادشاه دل! تو را
🔶 قطره هستم، با تو دریا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۶:
🔸... [پس از برندهشدن من در کشتی با نادر] شنيدم كه باباعلى به همه میگفت: «بفرماييد منزل؛ ناهار، حاضر است.»
🔸بعد، اسكندر دست من و نادر را گرفت. رفتيم در خانۀ نَظَرقُلى، لباسهايمان را عِوض كرديم و هر سهتايمان براى خوردن ناهار به طرف خانۀ باباعلى راه افتاديم.
🔸بهبه! چه ناهارى! در حدود ۱۵۰ نفر، كمتر و بيشتر، در خانۀ باباعلى مشغول خوردن ناهار بودند و حاجآخوندآقا بالادست اتاق نشسته بود. دايیكاظم، دايیمحمّد، عمومهدى و چند نفر ديگر از جوانان خانوادهمان، مشغول پذيرايى بودند و من هم خواستم به آنها كمک كنم؛ ولى پهلوانصفدر جاى مناسبى را براى من و نادر خالى كرده و ما را در كَنار پنجره نشانيد.
🔸يكى از همشهريان ما كه آن روز از شهر آبادان برگشته بود، گفت: «اى كاش يک دوربين عكّاسى در اينجا بود [تا] از شيرخدا عكسهايى میگرفتيم!» دوربين عكسبردارى، آن روز در كمتر جاها و خانهها پيدا مىشد. ما كه نداشتيم؛ چون وضع مالى ما آنچنانى نبود كه هر گونه وسايل داشته باشيم.
🔸ناهار را با شادیِ هرچهبيشتر خورديم. ناهار آن روز، آبگوشت بود كه غِذاى محلّى به حساب میآمد. برنج در منطقۀ ما خيلى كم پيدا میشد. سالى يک يا چند بار، آن هم شب عيد يا روزهاى مخصوص، در خانههاى روستايمان پلو درست میكردند.
🔸بعد از خوردن ناهار، حاجآخوندآقا دعاى آخِر سفره را خواند. همه، «آمين» گفتند و براى موفّقيّت من و نادر دعا كردند؛ دعا؛ دعا؛ دعا؛ كمکگرفتن از خدا. آغاز كار با نام و ياد خدا و پايان كار هم با نام و ياد خدا انجام شد.
🔸شنيدم كه حاجآخوندآقا براى پيروزى كارهاى آيندۀ من دعا كرد و در ضمن دعا فرمود: «اهالى بِنيس و حوْمه! بدانيد كه من با روحيّۀ شيرخدا كاملاً آشنايم. او تا به حال، افتخارات زيادى براى خود و آبادى ما كسب كرده، جانبازیها و ازخودگذشتگیها و كشتیهاى چندساله و قرآنخوانى و كارهاى ديگر او را بايد تاريخ در آينده بنويسد و بازگو كند. من در همينجا اعلام میكنم كه روح شيرخدا بالاتر از اين است كه وقت خود را در كشتیگرفتن و اينگونه كارها صرف نمايد. او الان خوب درس میخواند، خوب مطلب مینويسد و خداوند، طَبع شعر هم بر او عطا فرموده است. بعد از اين ديگر كشتى را كنار گذاشته و به دنبال علم و دانش خواهد رفت انشاءالله.» همه گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۷.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! از زینت ظاهری بپرهیز؛ که خطر دارد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#تجملات، #زینت
@benisiha_ir