eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بیا، که تاج تشیّع نِهاده‌ام بر سر 🔶 که روز سبز ظهور، اَفسَر تو را بینم (نهاده‌ام: گذاشته‌ام. افسر: تاج.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۱: 🔸... روز يک‌‏شنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحال‌‏تر می‌‏شوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابی‌‏طالب، ـ عليه ‏السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱). 🔸در هر صورت، ساعت‌‏ها به كندى گذشت و صبح روز يک‌‏شنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلی‌‏ها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالی‌‏سازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند. 🔸محلّ كشتى دائمى را آب‌‏وجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آن‌‏جا چاى تهيّه شده بود. 🔸آن روز صبح، پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزاده‌‏عبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آن‌‏جا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش می‌‏كرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برنده‌‏شدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرف‌‏ها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ می‌‏كرد و تشويق می‌‏نَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم. 🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين می‌‏آمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا می‌‏برد. 🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوال‌پرسى گفت: «می‌‏خواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آن‌‏ها برايتان می‌‏دوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸من در همان‌‏جا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ... (۱) از بزرگ‌ترین شادمانی‌[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَب‌های] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کرده‌ام. (۲) نام آن کتاب، «طبیعت‌گُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من می‌باشد. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از آنچه پشیمانی می‌آورد، بپرهیز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است 🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم (به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۲: 🔸... وقتى ما به دِه و به خانه‌‏مان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمده‌‏اند. ما از ديدن آن‌‏ها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگ‌‏ترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمان‌‏ها خوشامد گفتم. آن‌‏ها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه می‌‏كردند. حتماً از دل هر يک‌یک آن‌‏ها، چيزهايى می‌‏گذشت كه خدا داند و بس. 🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمان‌‏ها درست كرده بود. من آن‌‏ها را خدمت مهمان‌‏ها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود می‌‏رويم.» ولى پدرم و پهلوان‌‏صفدر كنجكاوى می‌‏كردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همين‌كه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خنده‌‏كنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.» 🔸آن‌‏ها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه می‌‏گفت: «ياالله! صاحب‌خانه! خانه‌‏ايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايی‌‏كاظم بود. همين‌كه وارد شدند و مهمان‌‏ها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «به‌‏به! مهمان‌‏ها هم آمده‌‏اند.»؛ بعد، رو به آن‌‏ها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوان‌‏صفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همه‌‏مان؟» باباعلى فوراً گفت: «نه‌‏تنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار می‌‏دهم.» 🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه می‌خواهد حق را به حق‌‏دار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمی‌‏زد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى می‌‏فرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه ‏السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود می‌‏رَسد.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» و يک صلوات هم دسته‌‏جمعى فرستاديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چه چيزی اراده را تقویت می‌کند و چه چیزی آن را ضعیف می‌سازد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر تو را بینم، چو گل وامی‌شوم 🔶 غنچه‌ای هستم، شکوفا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۳: 🔸... ساعت ۱۰ [صبح سالروز ولادت حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ] نزديک می‌‏شد. عمومهدى خبر آورد كه همه در مسجد حاضر شده‌‏اند و حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمايد بياييد مسجد. پهلوان‌‏صفدر رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! برو آماده باش. به مادرت هم بگو كه برايت دعا كند؛ دعاى مادر را خداوند قبول می‌‏فرمايد. زود بيا؛ دسته‌‏جمعى برويم مسجد [و] بعد از قِرائت قرآن و سخنرانى حاج‌‏آخوندآقا و پوزش‌‏طلبى كدخدا، برنامۀ كشتى را اجرا كنيم.» 🔸[با] مهمان‌‏ها بعد از خوردن چاى و كمى حلوا، با پيشنِهاد پهلوان به سوى مسجد جامع دِهِمان حرَكت كرديم. بزرگ‌‏ترها از جلو می‌‏رفتند. من و نادر پشت‌‏سر آن‌‏ها حرَكت می‌‏كرديم. 🔸وقتى به نزديكى مسجد رسيديم، انبوه جمعيّت را مشاهده كرديم كه از دهمان و دهات‌‏هاى اطراف، [در] آن‌‏جا جمع شده بودند. باباعلى به بعضى از آن‌‏ها گفت: «چرا پس مسجد نرفته‌ايد؟ اوّل، قرائت قرآن و سخنرانى حاج‌‏آخوندآقا و بعداً برنامۀ كشتى اجرا خواهد شد.» آن‌‏ها در جواب گفتند: «مگر در مسجد، جا براى سوزن‌‏انداختن هست؟! مسجد، پُرِ پُر است. حاج‌‏آخوندآقا هم [دارد] صحبت و سخنرانى می‌‏كند.» 🔸براى مهمان‌‏ها در نزديكى مِنبر حاج‌‏آخوندآقا، جا نگه داشته بودند. پهلوان‌‏صفدر به عنوان راهنماى مهمان‌‏ها، از جلو و مهمان‌‏ها و ما از پشت‌‏سر آن‌‏ها وارد مسجد شديم. 🔸من و نادر در كَنار هم نشستيم. همۀ چشم‌‏ها به سوى ما دو نفر غَلت می‌‏خورد و همه به ما نگاه می‌‏كردند تا اين كه حاج‌‏آخوندآقا ضمن صحبتش، [برای این] كه همه را جلب به سخنرانى خود بكند، فرمود: «همگى بر پيامبر و آل پيامبر صلوات بفرستيد.» همه، صلوات فرستادند. باباعلى گفت: «براى سلامتى مهمان‌‏ها هم صلوات بفرستيد.» و پهلوان‌‏صفدر با صداى طنين‌‏انداز خود گفت: «براى سلامتى دو پهلوانِ نامى ما، شيرخدا و نادرآقا، هم صلوات بفرستيد.» همه و همه، صلوات فرستادند و حاج‌‏آخوندآقا فرمود: «چند لحظه به حرف‌‏هاى من توجّه كنيد.» 🔸سخنانش را ادامه داده و دربارۀ صلح و بخشش و توبه و آمرزش صحبت می‌‏فرمود و آيات و رواياتى را در اين‌‏باره بيان می‌‏كرد تا [این که به] اين‌‏جا رسيد كه فرمود: «هر كس عذرخواهى ديگرى را بپذيرد و از بدى او كه درباره‌‏اش انجام داده، چشم بپوشد، خداوند هم گناهان او را می‌‏آمرزد و او را از آتش جهنّم نَجات می‌‏دهد. اينک من از همۀ شما، همشهريان و اهالى آبادی‌‏مان، بِنيس، می‌خواهم كه كارهاى گذشتۀ كدخدا را، هر چه كه كرده است، ناديده بگيريد و عذرخواهى او را بپذيريد. اميدوارم خداوند عالميان هم گناهان ما را ببخشد و بيامرزد. يک صلوات جَلى براى پيروزى و موفّقيّت همۀ اهل آبادی‌‏مان و سلامتى مهمان‌‏هاى گرامی‌‏مان كه از اطراف و اَكناف قدم‌‏رَنجه فرموده، تشريف آورده‌‏اند و بالخصوص براى سلامتى افتخار روستايمان و قهرمان واقعىِ ازجان‌‏گذشته‌‏مان كه چندين بار به خاطر ديگران خود را به خطر انداخته، شيرخدا، و دوستش، نادرآقا، صلوات بلندى بفرستيد.» مردم آنچنان صلوات فرستادند كه گويا در و ديوارهاى مسجد تكان می‌‏خورد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۰ ـ ۱۸۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بِدان که بدخویی با شوهر، نافرمانی از خدا است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 غیر یاد و نام تو ما را مباد! 🔶 چون به نام تو توانا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۴: 🔸... در اين هنگام، حاج سَتّارعمو اعلام قِرائت قرآن را كه در چند دقيقه انجام خواهد گرفت، به مردم نَمود. فوراً قرآن‌‏ها را در بين قرآن‌‏خوانان پخش كردند و بوى خوش دهان قرآن‌‏خوانان، فضاى مسجد را پر كرده بود. مراسم قرآن‌‏خوانى در مدّتِ تقريباً ۲۰ دقيقه كه آخِرين نفر، من بودم [و] سورۀ «والعاديات» را خواندم، به پايان رسيد. 🔸پهلوان‌‏صفدر كه چند دقيقه پيش، از مسجد خارج شده بود، دوباره به مسجد بازگشت و در همان دَمِ در ايستاد [و] گفت: «ياالله! تشريف بياوريد؛ همۀ مردم، منتظرند.» 🔸من و نادر هم از مسجد خارج شديم و با اشارۀ پهلوان‌‏صفدر لباس‌‏هاى كشتى محلّی‌‏مان را در خانۀ نَظَرقُلى كه نزديک مسجد بود، به تن كرده و هر دوتايمان كَنار هم در محلّ مخصوص كشتى در جلو مسجد قرار گرفتيم. 🔸راستی! من نمی‌‏دانستم آن روز چه‌كار كنم: يک كشتى حقيقى بگيرم يا يک كشتى ساختگى. اصلاً كشتی‌‏گرفتن، ديگر برايم مفهومى نداشت و لَذّت‌‏بخش نبود. از آن روزى كه حاج‌‏آخوندآقا فرموده بود: «انسان بايد به وسيلۀ علم و دانش، قهرمان بشود [و] به همۀ جهان خدمت كند.»، ديگر كشتی‌‏گرفتن و امثال اين كارها، به نظرم يک كار عَبَث و بيهوده و وقتْ‌تلف‌‏كردن جلوه می‌‏كرد. يعنى چه [که] دو نفر كشتى بگيرند [و] يكى ديگرى را به زمين بزند و برنده بشود و برايش هورا بكَشند، شادى كنند و كف بزنند؟! اين كارها يعنى چه؟ غير از اين است كه انسان دل عدّه‌‏اى را شكسته و اَحياناً كينه‌‏ها و دشمنی‌‏ها به وجود آورده است؟ مگر كينۀ كدخدا و فرزندانش نسبت به من، از كجا شروع شد؟ آن‌‏همه زجر و ناراحتى كشيديم. كاش از روز اوّل، اقدام بر آن كار نمی‌‏كردم و با عَبدُل كشتى نمی‌‏گرفتم! اين مطالب، چون كوه در مغز من انباشته بود و چون سيل خروشان در وجودم سَيَلان می‌‏كرد. حالا با نادر چه بكنم: پشت او را به خاک برَسانم يا نه؟ اگر برسانم، چه؟ اگر نرسانم، چه؟ 🔸در اين افكار بودم كه صداى پهلوان‌‏صفدر را شنيدم [كه] می‌‏گفت: «شيرخدا! مگر خوابى؟ ياالله! زود باش! شروع كنيد.» و نادر هم آمادگى خود را اعلام كرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۲ ـ ۱۸۴. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! با وسوسه‌های درونت بجنگ. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 سختی اَر آید به من از هر طرف 🔶 چون کنم ذکرت، شکیبا می‌شوم (ار: اگر. ذکر: یاد.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۵: 🔸... ما [= من و نادر،] اوّل به همديگر دست داده و صورت همديگر را بوسيديم. با اشارۀ پهلوان‌‏صفدر و سوت يكى از داوران محلّى، كُشتى را از سرشاخ‌شدن شروع كرديم. فنون متداول را از قبيل ميان‌كوب، خاک‌‏كردن، فتيله‌‏پيچ، بارانداز، بُزكش، تُندَر، سگک، كلاته و فنون ديگر را به كار گرفتيم تا نوبت به فنّ زمين‌‏كوب و كمرشكن رَسید. 🔸پهلوان‌‏صفدر پشت‌‏سر هم به من تلقين می‌‏كرد كه آخِرين فنون را به كار ببرم و نادر را زمين‌‏كوب كنم؛ ولى يكباره به يادم آمد كه نادر مهمان ما است؛ [پس] من نبايد او را به زمين برنم و شانه‌‏هايش را به خاک برَسانم؛ اين، دور از جوانمردى است؛ احترام مهمان در هر حال، لازم، بلكه واجب است؛ اين بود كه در آخِرْفن كه آن را «بدافت» می‌‏گويند، كه همۀ مردم متوجّه می‌‏شوند كه می‌‏توان حريف را به زمين زد، ولى نمی‌‏زند، به اندازۀ يک وجب يا كم‌‏تر مانده بود [كه] پشت نادر به زمين برسد، من دست بر زير كمرش برده، او را بلند كردم. 🔸پهلوان كه موضوع را فهميده بود، ناراحت شد و داد كَشيد: «شيرخدا؛ شيرخدا! چه‌كار می‌‏كنى؟» من، در حالى كه سخت عرق می‌‏ريختم، نفس‌‏زنان گفتم: «پهلوان! نادر مهمان ما است؛ مهمان؛ مهمان؛ مهمان.» 🔸همه متوجّه شدند كه من می ‏توانستم پشت حريفم، نادر، را به زمين بزنم؛ ولى جوانمردى من اين اجازه را بر من نداد. 🔸پهلوان كه مثل يک شير می‌‏خروشيد، با صداى بلندِ بلند می‌‏گفت: «حيف شد!؛ حيف شد!؛ زحمت‌هاى من حيف شد!» 🔸آن‌‏گاه صداى حاج‌‏آخوندآقا بلند شد كه به مناسبت موفقّيّت شيرخدا، سه صلوات جَلى ختم كنيد. صداى مردم گوش فَلَک را كر می‌‏كرد؛ صلوات، پشت صلوات. 🔸شنيدم كه حاج‌‏آخوندآقا به پهلوان‌‏صفدر می‌‏گويد: «شيرخدا كار خوبى كرد. اين، يک كشتى دوستانه بود؛ نه كشتى خََصمانه.» 🔸این، آخِرين كشتى من بود. 🔸آن روز، غير از پهلوان‌‏صفدر، همه از كارى كه كرده بودم، خوشحال بودند. همه، سر و صورت مرا می‌‏بوسيدند. خدا می‌‏داند كه آن روز چقدر بوسه خوردم. پدر و پدرزن و حتّى خود نادر هم مرا به آغوش كَشيده و بوسيدند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۴ و ۱۸۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آثار استمنا در حواسّ پنج‌گانۀ ظاهری انسان چیست؟ @benisiha_ir
یکی از اعضای کانال نوشته است: شعر پُرمفهوم و عمیقی است. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دوست دارم پادشاه دل! تو را 🔶 قطره هستم، با تو دریا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۸۹. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۶: 🔸... [پس از برنده‌شدن من در کشتی با نادر] شنيدم كه باباعلى به همه می‌‏گفت: «بفرماييد منزل؛ ناهار، حاضر است.» 🔸بعد، اسكندر دست من و نادر را گرفت. رفتيم در خانۀ نَظَرقُلى، لباس‌‏هايمان را عِوض كرديم و هر سه‌‏تايمان براى خوردن ناهار به طرف خانۀ باباعلى راه افتاديم. 🔸به‌‏به! چه ناهارى! در حدود ۱۵۰ نفر، كم‌‏تر و بيش‌‏تر، در خانۀ باباعلى مشغول ‏خوردن ناهار بودند و حاج‌‏آخوندآقا بالادست اتاق نشسته بود. دايی‌‏كاظم، دايی‌‏محمّد، عمومهدى و چند نفر ديگر از جوانان خانواده‌‏مان، مشغول پذيرايى بودند و من هم خواستم به آن‌‏ها كمک كنم؛ ولى پهلوان‌‏صفدر جاى مناسبى را براى من و نادر خالى كرده و ما را در كَنار پنجره نشانيد. 🔸يكى از هم‏شهريان ما كه آن روز از شهر آبادان برگشته بود، گفت: «اى كاش يک دوربين عكّاسى در اين‌‏جا بود [تا] از شيرخدا عكس‌‏هايى می‌‏گرفتيم!» دوربين عكس‌‏بردارى، آن روز در كم‌‏تر جاها و خانه‌‏ها پيدا مى‏شد. ما كه نداشتيم؛ چون وضع مالى ما آنچنانى نبود كه هر گونه وسايل داشته باشيم. 🔸ناهار را با شادیِ هرچه‌بيش‌‏تر خورديم. ناهار آن روز، آبگوشت بود كه غِذاى محلّى به حساب می‌‏آمد. برنج در منطقۀ ما خيلى كم پيدا می‌‏شد. سالى يک يا چند بار، آن هم شب عيد يا روزهاى مخصوص، در خانه‌‏هاى روستايمان پلو درست می‌‏كردند. 🔸بعد از خوردن ناهار، حاج‌‏آخوندآقا دعاى آخِر سفره را خواند. همه، «آمين» گفتند و براى موفّقيّت من و نادر دعا كردند؛ دعا؛ دعا؛ دعا؛ كمک‌‏گرفتن از خدا. آغاز كار با نام و ياد خدا و پايان كار هم با نام و ياد خدا انجام شد. 🔸شنيدم كه حاج‌‏آخوندآقا براى پيروزى كارهاى آيندۀ من دعا كرد و در ضمن دعا فرمود: «اهالى بِنيس و حوْمه! بدانيد كه من با روحيّۀ شيرخدا كاملاً آشنايم. او تا به حال، افتخارات زيادى براى خود و آبادى ما كسب كرده، جانبازی‌‏ها و ازخودگذشتگی‌‏ها و كشتی‌‏هاى چندساله و قرآن‌‏خوانى و كارهاى ديگر او را بايد تاريخ در آينده بنويسد و بازگو كند. من در همين‌‏جا اعلام می‌‏كنم كه روح شيرخدا بالاتر از اين است كه وقت خود را در كشتی‌‏گرفتن و اين‌‏گونه كارها صرف نمايد. او الان خوب درس می‌‏خواند، خوب مطلب می‌‏نويسد و خداوند، طَبع شعر هم بر او عطا فرموده است. بعد از اين ديگر كشتى را كنار گذاشته و به دنبال علم و دانش خواهد رفت ان‌‏شاءالله.» همه گفتند: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۷. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! از زینت ظاهری بپرهیز؛ که خطر دارد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir