🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! همۀ اعضایت را از گناه حفظ کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#گناه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت:
🔶 ـ هِنگامهای شگفت شود آن زمان، بلی
🔶 با کولهبار عشق، جهان میشود جَلی...
🔶 لبخند گل به چهرۀ گُلشَن شود عَیان
🔶 هر چشمهای، چو چشمۀ کوثر شود روان
(هنگامه: زمان / فریاد، هیاهو. جلی: روشن. گلشن: باغ. عیان: آشکار. روان: جاری.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۹:
🔸... خدا میدانست که از دل پهلوانصفدر چه میگذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد میداد، هر روز میگفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت میديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون میدید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاجآخوندآقا را دنبال میکند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم مینماید؛ برای همین، چيزى نمیگفت.
🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط میگفت: «من برای خدمت، آمادهام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام میدهیم.»
🔸حاجآخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزههای علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جملهاش میگفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانهکردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزهرفتن تشويق کنیم و هرچقدر میتوانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.»
🔸باباعلى گفت: «حاجآخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف میزنيد كه انگار ما نمیدانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاجآخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اينباره میدانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبیهایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاجآخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «میدانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله همنام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا میگوييم. ـ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت میدانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.»
🔸آنگاه، در حالى كه به من نگاه میكرد و زير لب میخنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميدهام كه شيرخدا سَبق لِسان میشود و بعضی از كلمهها را اشتباه میگويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم میفرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاجآخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى میكنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلىخوب درس میخوانى و نسبت به همسالهایت خيلى پيشرفت كردهاى. من به تو قول میدهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُالمُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دستکم، دانشهای صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، انشاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸ديگر حرفهای آنان تمام شده بود. مادرم تَقّهاى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمانها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت.
🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «انشاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه میفرستیم.» مادرم هم گفت: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بِدان که تو مثل دیگران نیستی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت:
🔶 خواهد آمد پادشاه مهربان
🔶 مهربانی تا کند با مردمان
📖 امید آینده، ص ۱۹۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۰:
🔸... روزها، چون تندباد میگذشتند. من، هم به مكتب حاجآخوندآقا میرفتم و هم با برادرم، يدالله، درسهايى را كه در مدرسۀ روستایمان فرامیگرفت، میخواندم و هم روزى چند ساعت در كارخانۀ سفالسازی به پدرم كمک میكردم.
🔸وضع مالى ما داشت كمكم خوب میشد؛ ولى مشکلات ديگرى پيش میآمد؛ همچون: درگذشتِ مادربزرگم، نهنهفاطمه، بیمارشدن باباحسن و سكتهكردن پهلوانصفدر و مهمتر از همه، این بود که چشمهاى حاجآخوندآقا بهشدّت درد گرفت و درمانهای پزشکان اثر نکرد و او بیناییاش را از دست داد. آخ! آخ!
چه بیوفا است دنيا! / پر از جفا است دنيا.
🔸چرا او بايد نابينا میشد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اين چراها پایان ندارد. كار دنيا همين است و هر فرازی نشيب به دنبال دارد و هر سربالايى، سرپايينى و هر آسایش، رنجی و هر جوانی، پیری و هر دارایی، نداری و و هر تندرستی، بیماری و همۀ افراد روی زمین، دچار این مسائل میشوند؛ پس انسان بايد هميشه خود را آمادۀ مشكلات كند؛ وگرنه، دِقمرگ میشود.
🔸در آن ۲ ـ ۳ سال، زندگى ما كاملاً عِوض شد و همۀ نقشهها نقشبرآب شدند و من فقط کار میکردم؛ چون باباحسن، بیمار شد و دیگر نمیتوانست کار کند و هر یک از عموهايم، مشغول کار مستقلّی شد و در نتیجه، پدرم تنها ماند و من و يدالله باید همراهش كار میكرديم تا او بتواند زندگىمان را بچرخاند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۸ و ۲۰۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓گرمترين عضو انسان و سردترین عضو او چیستند؟
#بدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 نام او نام رسول آخِر است
🔶 نام او ثبت است اَندَر آسمان
(اندر: در.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۱:
🔸... در همان روزها اهل روستای ما، در مسجد جامِع جمع شدند و میخواستند که موتور برق بخرند و خانههای را برقكَشى كنند؛ برای این کار، ۲۰۰ سهم مقرّر كردند ـ به نظرم هر سهم ۲۰۰ تومان بود. ـ و ۱۶۰ سهم آن را فروختند؛ امّا براى ۴۰ سهم، خريداری پيدا نشد.
🔸پدرم به پدرش گفت: «نذر كن كه اگر خوب بشوی، پول ۴۰ سهم را بپردازيم تا برقكشى انجام شود.» باباحسن گفت: «از کجا؟! من كه ۸۰۰۰ تومان پول ندارم.» پدرم گفت: «هر طور شده، فراهم میکنیم و اگر لازم شد، قانا (۱) را میفروشيم.» و پدرش را راضى كرد. حال پدربزرگم كمى خوب شد و ما، هم زياد کار كرديم ـ آن روزها در شبانهروز، بيشتر از ۳ ـ ۴ ساعت نمیخوابيديم! ـ و هم مقداری قرض كرديم و آن سهمها را خريديم.
🔸خدايا! کودکی و نوجوانى چه حالاتى دارد! آن شب كه براى نُخستین بار در روستا برق روشن شد، من، برادرم و همۀ کودکان و جوانان، براى تماشاى لامپهاى رنگارنگ، جلو كارخانۀ برق جمع شديم. چه شادی و نَشاطى بود! بیشتر مردم، زن و مرد، براى تماشا آمده بودند و شيرينى، شكلات و بيسكويت، بین همه پخش میشد.
🔸آقاى مهندس، برق را براى آزمايش، چند بار، روشن و خاموش كرد. هر بار که لامپها روشن میشد، صداى صلوات (اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد) به سمت آسمان صاف بِنيس، بالا میرفت؛ آسمانى كه پر از ستارههاى ريز و درشت بود و آنها به مردم زمين چشمک میزدند؛ آسمان و ستارگانى كه از هزاران سال پیش، بیننده و شاهد كارهاى اهل زمين بودند و هستند و چه چيزهایی که دیدهاند! كاش آن «هميشهدرصحنه»ها دهان باز میكردند و ناگفتنیها را میگفتند و بیان میکردند که زمينیها از آغاز آفرینش چه کارهایی کرده و نکردهاند؛ خوبها و بدها، زيباها و زشتها، سفيدها و سياهها، شهریها و روستاییها، كوچکها و بزرگها، و خلاصه: آنهمه آدم كه به دنيا آمده و از دنیا رفتهاند!؛ البتّه هيچ ذهنی نمیتواند همۀ آنها را در خود بگنجاند و هیچ زبان و قلمى نمیتواند یکایک آنها را بیان کند[؛ مگر ذهن و زبان اهل بیت. سلام الله تعالی علیهم].
🔸آن شب از شبهاى خوب اهل روستا بود و همه خوشحال بوديم. ...
(۱) باغ کوچکی در پاییندست روستایمان که پدربزرگم آن را از مادرش ارث برده بود.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۰ ـ ۲۱۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! نور چشم شوهرت باش؛ نه باعث خشم او.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
میخواستم از مطالب عالیتان که صبح روز سهشنبه، ۲۴ / ۵ / ۱۴۰۲، در هیأت پیامآوران عاشورا بیان فرمودید، تشکّر کنم.
واقعاً عالی بود و خیلیخیلی استفاده کردیم.
خدا خیرتان دهد که دانستههایتان را با بیان روان و بیمنّت در اختیار ما میگذارید.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 خوش است آن دَم که مهدی باز آید
🔶 شود هر کار سختْ آنگاه آسان
(ـ دَم: لحظه. آنگاه: آن زمان.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۲:
🔸... بهتدریج به خانهها برقکشی شد. خانۀ ما ششمین خانهای بود که به آن، برقکشی شد. پدرم يک سيم بلند سيّار هم کَشید و ما آن را به هر جاى حياطمان كه میخواستيم در آنجا شام بخوريم، میبردیم و از شاخههاى درخت آويزان میکردیم و در نورش شام میخورديم. چقدر آن شامها لَذّت داشت! ما از صبح تا شام كار میكرديم و به اين، خوش بوديم كه شب در نور لامپ، شام واهیم خورد.
🔸از برقکشی خانۀ ما، حدود یک ماه گذشت. عصر یک روز، من داشتم آن سیم را به دستور پدرم به طرف شاخۀ درخت انجيرمان میبردم. باران، نمنم میبارید. نگو که رویۀ بخشی از سيم برق از بين رفته است؛ در نتیجه، همینکه من پايم را روى آن گذاشتم، برق، مرا گرفت و سخت به كَنارى پرت شدم و دیگر نه میتوانستم حرف بزنم و داد بكشم و نه میتوانستم راه بروم. همانجا افتاده بودم كه پدرم از اتاق بيرون آمد، متوجّه قضيّه شد، با شتاب سراغ من آمد و گفت: «شیرخدا! چه شده؟»؛ سپس متوجّه جاى لخت سيم شد و گفت: «خدا رحم كرده كه فيوز پريده؛ وگرنه، مرده بودى.»
🔸مادرم و چند نفر ديگر، دوْرم جمع شدند و هر کدام، از روی دلسوزى، چيزى میگفتند. پدرم گفت: «هر چيزی به اندازۀ فایدهاش ضرر هم دارد؛ پس باید خيلى مواظب بود. الحمد للّه؛ كه چيزى نشد و بهخیر گذشت.»؛ بعد، مرا به اتاق بردند.
🔸ماجَرا به گوش بعضی از اهل روستا رَسید و آنان به عیادتم آمدند. باباحسن هم، با اين كه بیمار بود، آمد و هنگامی که مرا ديد، خيلى خوشحال شد و گفت: «خدا را شكر؛ كه چيزى نشده. اگر شيرخدا میمرد، من برق را از اين روستا برمیداشتم.»؛ البتّه اين مطلب را از روی ناراحتى بیان کرد؛ وگرنه، نمیتوان با بعضی از مسائل مخالفت کرد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۲ و ۲۱۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! داروخوردن را به خودت تلقین نکن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#پزشکی، #تلقین
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ آن حضرت:
🔶 نه حِرمان و نَه حیرانی بماند
🔶 کشد بر هر چه باطلْ خطّ بُطلان
(حرمان: محرومیّت، ناکامی. حیرانی: تحیّر، حیرت، سرگشتگی. کشد: میکشد. بطلان: رد.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۳:
🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه میرفتم و به پدرم كمک میكردم؛ چون هزینههای زندگیاش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمکهزینه میرَساندیم و هم داروهایش را تهيّه میكرديم.
🔸كار كارخانۀ سفالسازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانهروز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار میكرد.
🔸او در ضمن کار طاقتفرسایش، به جای حاجآخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد میداد و اکنون از اهل روستای ما، بیشتر کسانی که قرآن میخوانند، آن را از حاجآخوندآقا يا پدرم ياد گرفتهاند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید.
🔸زمستان آن سال، حاجآخوندآقا بیمار شد و بیماریاش روزبهروز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری میکرد و من وسایل موردنیاز خانهاش را کموبیش میخریدم و برایش سوخت تهیّه میکردم.
🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت میخریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آنجا میرفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از همسنهایم تا همه از دست گرگها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم.
🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل میخواستيم برويم. زُلفعلى كه همسنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپانمُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديدهام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبهروى هم نشستهاند و منتظرند که كسى را ببینند، پارهپاره كنند و بخورند."»
عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من میگفتم: میرويم. اگر آنها گرگ باشند، ما شيريم!
در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچهها! ناراحت نباشيد. من هم با شما میآيم.»
راه افتادیم. دلهايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برفها معلوم بود؛ ولى ما در رفتوبرگشت، گرگى نديديم.
فرداى آن روز گفته شد که گرگها جعفر را خوردهاند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آنها شده بود. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓نُخستین كسی كه از زنش اطاعت کرد، کیست و اثر این کارش چه بود؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای سلیمان جهان؛ ای مهربان!
🔶 کی ز پشت پرده میگردی عَیان؟...
🔶 آرزوی دیدنت را روز و شب
🔶 از خدا خواهیم ما، ایرانیان،
(پرده: مقصود، پردۀ غیبت است. عیان: آشکار.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۴:
🔸... چند روز به عيد نوروز مانده بود كه حال حاجآخوندآقا بدتر شد. مردم روستا و بهویژه پدرم برای درمان او خیلی تلاش کردند و از روستای خامنه و شهرهای شَبِستَر و تبريز، چند پزشک آوردند؛ حتّى من با یکی از اهل روستا، براى آوردن دكتر زينالى، به تبريز رفتم و او را با هزار التماس آوردیم؛ ولى همينكه به ميدان روستا رَسيديم، شنیدیم که شيخحسينعمو دارد مناجات میخواند.
🔸در منطقۀ ما رسم بود كه وقتی كسى از دنيا میرفت، مؤذّن روستا به پشتبام مسجد میرفت و جملاتى را به صورت مناجات و با صداى بلند میگفت تا همه بفهمند كه شخصی از دنیا رفته است.
🔸فهميديم كه حاجآخوندآقا از دنيا رفته است. روحش شاد! ما پزشک را به خانۀ ایشان بردیم؛ ولى دیگر چه فايده؟ آن مرد علم و عمل، پلکهایش را براى هميشه، روى هم گذاشته و به جهان باقی کوچ كرده بود.
🔸من شدیداً گريه میکردم، با دستهایم به پنجرههاى خانه فشار میآوردم و میگفتم که خدایا! چرا حاجآخوندآقا را از ما گرفتى؟ او عالم و هدایتکنندۀ ما بود. پدرم که حالم را دید، مرا در آغوش گرفت و هر دو سخت گريستيم؛ چون حاجآخوندآقا را دوست داشتيم.
🔸پدرم در حال گریستن گفت: «پسرم! حاجآخوندآقا در ساعت پایان زندگىاش، سراغ تو را گرفت و گفت: "شيرخدا كجا است؟ من كه نمیبینم؛ پس به او بگوييد که حرف بزند تا صدايش را بشنوم." گفتیم: براى آوردن پزشک به تبريز رفته است. فرمود: "من دیگر رفتنى هستم و پزشک و دارو برایم فایده ندارند و هنگام نوشیدن شربت مرگم فرارَسیده؛ پس برایم كمتر زحمت بكَشيد و خودتان را به اين در و آن در نزنيد."؛ سپس به من سفارش كرد كه تو را به حوزۀ علميّه بفرستم. انشاءالله این کار را انجام میدهم و تو درس روحانیّت میخوانى و عالم موفّقی میشوى تا نام او كه همنام تو بود، زنده بماند.»
🔸دوباره هر دو شدیداً گريه كرديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۵ و ۲۱۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! هر روز به آسمان رو کن و بگو: «خدایا! مرا عَفیف بفرما.»
(عفیف: پرهیزکار، کسی که گناه نمیکند.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#تقوا، #دعا، #عفت
@benisiha_ir