🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کسی دارد به دلْ صد آرزو
🔶 منیکی یک آرزو، نَه بیش از آن
🔶 آن یکی هم این بوَد که در جهان
🔶 لحظهای بینم رُخ صاحبْزمان
(رخ: چهره.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزو، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۴:
🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم.
🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این میاندیشیدم که برای عروسی، دستکم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پسانداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه میتوانم عروسی کنم.
🔸فردا براى كمکكردن به پدرم، به كارخانۀ سفالیسازیاش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايیجان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيبآقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که انشاءالله شب میآيم.»
🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافهگير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹ساله شدهاى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم میدانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیدهایم که "آرامش" مناسبترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمیكنيم. از ما راهنمايیكردن است و از تو تصميمگرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را میخواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى كنيم.»
🔸آنگاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كموزياد ما میسازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلیخوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيبآقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيبآقا میگفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون شامخوردن میخوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان میكنم که او میتواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايستهاى به بار آورد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آيا زندهكردن مردگان، با روشهاى علمى، ممکن است؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 گر وِرا بینم، چه غم دارم دِگَر؟
🔶 چون جز این در دل ندارم آرمان
(گر: اگر. ورا: او را. دگر: دیگر. آرمان: آرزو.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزو، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۵:
🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت میكَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟ من كه به تو گفتم میخواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس میخوانم و هم كار درستوحسابی ندارم.
🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زندهام، ادارۀ مالی زندگیتان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و میتوانی، ادامه بده.»
🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من میخواهم هرچهزودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاجآخوندآقا به من فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمیفرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمیكنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.»
🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوشرنگورو بود؛ ولی مراتب تكميلشدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج میکردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسمها را به او ياد میداديم.
🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر میکردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانوادهام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگىام به من کمک خواهد كرد، آیا میتواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسشهای بسیار دیگر.
🔸البتّه از جهت دينداری اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيبآقا، خيلی متديّن بود و مادر مرحومهاش، عمّهام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش میکردند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بِدان که تو خانم خانهای؛ نه هرزهگرد خیابان.
(هرزهگرد: ولگرد، بیکاره، کسی که بیهوده راه میرود.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کسی شایسته شد، بیند وِرا
🔶 ورنه، دیدار رُخ او کِی توان؟
(ورا: او را. ورنه: وگرنه. رخ: چهره. توان: میتوان.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۶:
🔸... من اعتقاد داشتم و دارم که انسان نبايد هيچ كارى را بدون توجّه یا از روی هوس و خواستههای نفسانی انجام دهد؛ بلکه بايد هر کاری را فقط به دستور خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ و به خاطر او که آفرینندۀ عشق است، انجام دهد؛ وگرنه، به پایان مطلوبی نخواهد رَسید؛ پس ازدواج هم كه یک مسألۀ مهم در زندگى انسان است، باید به فرمان خدا و به خاطر او انجام گيرد و در این صورت، معيار ازدواج نباید زیبایی، ثَروت و... باشد.
🔸در هر صورت، من دلم را به خدا واگذار كردم تا به آرامش برسد و بتوانم به پدرم پاسخ مثبت یا منفی دهَم.
🔸نزديک غروب باز پدرم از من پرسيد: «چه تصميم گرفتهاى؟ من كه انشاءالله شب به خانۀ ميرحبيبآقا خواهم رفت، آيا در اينباره حرفی بزنم يا نه؟» گفتم: پدر! شما و مادرم این ازدواج را صلاح میدانيد؛ پس من حرفی ندارم و انشاءالله اين كار، باعث خوشبختی ما خواهد شد.
🔸پدرم لبخندی زد كه من هنوز مانند آن لبخند را روی لبهاى او نديدهام و فرمود: «تو مرا آسودهخاطر کردى. هنگامی که خواهر مرحومهام، خديجه، داشت از دنيا میرفت، دست "آرامش" را كه ششساله بود، در دست من گذاشت و گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از فرزندانم، بهویژه ‹آرامش›، نگرانم. اگر در آینده، شیرخدا و او راضی شدند که با هم ازدواج كنند، تو به اين كار اقدام كن و با این کار به روحم آرامش ببخش تا خدا به تو پاداش دهد." چند سال است که من این وصیّت را در دلم نگه داشته و فقط به مادرت گفتهام تا او هم برای اين كار آمادگی داشته باشد. اکنون تو با اعلام رضایتت به اندازۀ یک دنیا، مرا خوشحال کردی؛ خدا تو را هميشه خوشحال كند و تو را سربلند و عاقبتبهخیر فرماید.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۶ ـ ۲۴۸.
#اخلاص، #ازدواج
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! اخلاق کریمانه و ارادۀ آهنین داشته باش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#اخلاق، #اراده
@benisiha_ir