eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! در جاى آرام و تاريک بخواب. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 من هستم و کوله‌باری ای آشنای همیشه! 🌿 قصد سفر دارم، امّا بی‌تو برای همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای نفست پاک‌تر از نفس صبحدَم! 🔶 جانب مِنبر بگیر، حکم اِلاهی بخوان 📖 امید آینده، ص ۲۲۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۶: 🔸... در پاسگاه، همۀ درجه‌‏دار‌ها، پاسبان‌ها و مراجعه‌کنندگان، به من زل زده بودند و شايد مرا آشوبگر يا عاصی می‌‏پنداشتند. 🔸من از سربازی که در آن‌جا بود، اجازه خواستم که با برادرم تماس بگیرم و ماجَرا را به او بگويم. او به اتاقى رفت و پس از چند لحظه برگشت و مرا پیش درجه‌‏دارى كه حدود ۴۵ سال داشت، برد. 🔸درجه‌دار به من گفت: «آقاشيخ! شما كه اهل دعوا نيستيد؛ پس چرا دعوا به راه انداختيد؟» گفتم: من اهل دعوا نيستم. دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را. انگار خوشش آمد و خنديد؛ سپس گفت: «چطور دعوا شما را به راه انداخت؟» گفتم: به من اجازه دهيد که با برادرم تماس بگیرم و به او بگويم كه به میدان فوزیّه برود و زن و فرزندم را ببرد؛ سپس من به پرسش‌های شما پاسخ دهم. گفت: «شماره‌اش را بگوييد تا من تماس بگيرم.» شمارۀ ‏تلفن مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد. جریان را به برادرم گفتم و از او خواستم که هرچه‌زودتر برود و خانواده‌ام را که ناراحت و سرگردان هستند، به خانه ببرد؛ سپس گوشی را به آن درجه‌‏دار که انگار به سخنانم گوش می‌‏داد، دادم و از او تشکّر کردم. 🔸او کاغذی را روى ميزش گذاشت و پرس‌‏وجو را آغاز كرد. من همۀ واقعه را نقل کردم و گفتم كه شما اگر انصاف داشتید، به جای من آن زن بی‌‏حجاب را به پاسگاه می‌‏آورديد و برای این که کودک سه‌‏سالۀ مرا كتک‌ها ‏زد، تنبیه می‌کردید. 🔸او گوشی تلفن را برداشت و به من گفت: «باز شمارۀ برادرت را بگو تا با او تماس بگيرم و به او بگو كه خانواده‌ات را ابتدا به اين‌‏جا بياورد تا از آنان هم پرس‌‏وجو کنیم و اگر بفهمیم که سخنان شما راست است، شما را آزاد ‏كنيم.» 🔸من دوباره شمارۀ مغازۀ برادرم را گفتم. او تماس گرفت و گوشی را به من داد؛ ولی برادرم که انگار سراغ همسر و فرزندم رفته بود، گوشی را برنداشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۶ و ۲۶۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اين رباعى از كیست؟: چهار چيز كه اصل فَراغت است و منال نيرزد آن به چهارِ دگر در آخِر حال: گُنَه به شرم، ملامتْ عمل، به خفّتْ عزل بقا به تلخى مرگ و، طمع به ذُلّ سؤال @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 «آغاز» دلدادگی بود فصل «وداع» من و تو 🌿 مثل شَبَح رفت و گم شد در «انتها»ی همیشه @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کجا دنبال او چشمان من سر می‌کَشد 🔶 تا نبینم روی ماهش را، نیابد دلْ امان (امان: امنیّت.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۷: 🔸... حدود يک‌‏ونيم ساعت، مرا در اتاقی بازداشت كردند و سپس دوباره به همان اتاق بردند و من ديدم كه برادر، همسر، فرزند و ۳ تا از هم‌روستایی‌هایم، در آن‌‏جا هستند. 🔸همسرم زير چادر گريه می‌‏كرد. کودک سه‌‏ساله‏ام، «طاهره»، هنگامی که مرا ديد، پیشم آمد، لب‌های كوچکش را روى دست راستم گذاشت، آن را بوسيد و با لحن كودكانه‌‏اش پرسید: «آقاجان! تو را به خاطر من به اين‌‏جا آوردند تا كتک بزنند و اذيّت كنند؟ تو را زدند؟ چقدر زدند؟» من بر سر و صورت او دست كَشيدم و گفتم: نه؛ کسی مرا نزَد و نمی‌‏تواند بزند! دخترم! اين تو بودى كه در راه اسلام و حجاب اسلامى، از دست‌‏هاى آن پيرزن بی‌‏حجاب كتک خوردى. عيب ندارد. ناراحت نباش. همۀ پيشوايان ما به خاطر اسلام ضربه‌‏ها خوردند و ناراحتی‌‏ها كَشيدند. مگر امام حسين ـ علیه السّلام. ـ چه كرده بود كه او را در كربلا شهيد كردند و روى بدن مباركش اسب تاختند؟ دخترم! دنيا تا بوده و هست، همین است. هميشه عدّه‌ای از خدا بی‌‏خبر، هر كارى بخواهند، می‌‏كنند و هیچ كس نیست که جلو آنان بايستد و بگويد که با چه مجوّز و قانونی، اين كارها را انجام می‌دهید؟ 🔸همۀ حاضران، سخنانم را می‌شنيدند. هنگامی که من واژۀ «قانون» را گفتم، آن درجه‌‏دار، خشمگینانه گفت: «حاج‌‏آقا! چرا مغز بچه را از این پُر می‌‏كنى كه قانونی در كار نيست؟» من با صداى تقريباًبلندى گفتم: راست می‌‏گويم. نه‌‏تنها در اين‌‏جا، بلكه اگر صدايم به آن سوی دنيا هم برَسد، باز خواهم گفت كه در كشور ما قانون درستى كه با آن، عَدالت اجرا گردد و حقّ مظلوم از ظالم گرفته شود، وجود ندارد. اگر چنين قانونی هم باشد، هرگز اجرا نمی‌شود و سرتاسر كشور ما دچار تبعيض‌ها و بی‌‏عدالتى‌ها است. 🔸سخنان من كه آن‌ها را با صداى بلند می‌‏گفتم، چنان وحشتی در آن محيط كوچک پدید آورده بود كه برادر و هم‌روستایی‌هایم به من می‌‏گفتند: «فُلانی! اين‌طور صحبت نكن.» و به‌آرامى می‌‏گفتند: «اين حرف‌‏ها خطر دارد. تو را می‌‏برند و به ‏جایی می‌اندازند که عرب، نی انداخت.»؛ ولی من سخنانم را ادامه دادم و گفتم: راست می‌‏گويم. آقاى رئيس، خودش، منصفانه قضاوت كند. اين کودک سه‌‏سالۀ من، چه گناهى كرده بود؛ جز اين كه مادرش مقنعه‌‏اى به او پوشانده بود تا هم حجاب‌‏داشتن را به او ياد دهد و هم شؤون طلبگى ما را حفظ كند؟ ما كه نمی‌‏توانيم مانند بعضی‌ها همسر و دخترمان را در كوچه و خيابان و جلو چشمان زل‌‏زدۀ نامحرمان و هر كس و ناكس بگردانيم. مگر حجاب از ضروريّات دين مقدّس اسلام نیست؟ یا باید مسلمان‌‏بودن خود را انكار كنيم و يا به احكامش عمل نماييم. حالا كه ما می‌‏خواهيم به وظيفه‌‏مان عمل كنيم، با اين وضع روبه‌‏رو می‌‏شويم: در وسط روز در وسط ميدان، يک زن بی‌‏حجاب، فرزند ما را می‌زند و وقتی از او می‌پرسیم که چرا می‌‏زنی؟، مردم در اطراف ما جمع می‌‏شوند، هورا می‌‏كشند و ما را مسخره‏ می‌نمایند و سرانجام، كار ما به اين‌‏جا كشيده می‌‏شود. 🔸شخص درجه‌‏دار، دستى به صورتش كشيد، بلند شد و از پشت ميزش به طرف من آمد. من و ديگران ترسيديم و گُمان كرديم كه می‌‏خواهد مرا بزند؛ ولی همين‌كه به من نزديک شد، گفت: «شما بفرماييد روى آن صندلی بنشينيد.» من تعارف كردم. گفت: «خواهش می‌‏كنم بفرماييد.» من رفتم و روى يک صندلی نشستم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۶۷ ـ ۲۷۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! شب‌ها زود بخواب و صبح زود بيدار شو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 دیشب دلت را شکستم از پشت درهای بسته 🌿 امشب دلم کرده پیدا حال‌وهوای همیشه تَکرار و واج‌آرایی حروف «د» و «ش»، این بیت را زیباتر کرده است. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هر کجا دنبال او گردم که پیدایَش کنم 🔶 گاه مسجد می‌روم، گَه مکّه، گاهی جمکران (ـ گَه: گاهی.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۸: 🔸... او در برابر دخترم نشست و از او پرسید که نامت چیست؟، خانه‌‏تان كجا است؟ كی به تهران آمدید و چرا آن زن، تو را زد؟ دخترم گفت: «نمی‌‏دانم. من دست مادرم را گرفته بودم و داشتیم می‌‏رفتيم که او آمد و مرا زد. آقاجان خواست نگذارد؛ امّا دعوا شد و مردم جمع شدند.» درجه‌دار پرسيد: «تو چیزی به آن زن نگفتى؟» دخترم گفت: «نه.» 🔸درجه‌دار از همسرم پرسيد: «شما هم چيزى به آن زن نگفتى كه ناراحت شود و فرزندتان را بزند؟» همسرم گفت: «نه.» 🔸درجه‌دار به من رو كرد و گفت: «حاج‌‏آقا! شما را به خدايى كه به او معتقد هستيد، سوگند می‌‏دهم که راست بگویید. آیا شما هم كه جلوتر از همسر و فرزندت راه می‌‏رفتى، چيزى به آن زن نگفتى؟» گفتم: نه. گفت: «سوگند می‌‏خوريد؟» گفتم: آری؛ ولی چرا سوگند بخورم؟ آدم كه براى هر چيز كوچک و بزرگی سوگند نمی‌‏خورد. 🔸او، در حالی كه پشت ميزش می‌‏نشست، گفت: «پس سوگند نمی‌‏خوريد؟!» فهميدم كه از سخنانم به شک افتاده و متوجّه منظورم نشده است؛ برای همین گفتم: چرا؛ سوگند می‌‏خورم. گفت: «همين الان گفتى که چرا سوگند بخورم؟» گفتم: آقاى رئيس! ما، در كتاب‌‏هايمان خوانده‌‏ايم كه براى هر چيز كوچکی سوگند نخوريد. نام خدا، قرآن و نام‌های مبارک اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ برتر از این است كه آدم براى چند روزْ زندان‌نرفتن يا مقدارى پول، به آن‌ها سوگند بخورد. 🔸گفت: «صحبتِ چند روزْ زندان نيست. به من چند گزارش‌ داده شده که شما در ملأ عام و بين مردم، به اعلاحضرت توهين كرده و به يک درجه‌‏دار دولتى، دست بلند كرده و با او درگير شده‌‏اید. اگر اين گزارش‌ها ثابت شود، مدّت‌‏ها گرفتارى دارد و شايد هم». 🔸گفتم: آقاى رئيس! او به من دست بلند كرد؛ نه من به او. گفت: «شما به دولت و ـ در حالی كه به عكس شاه اشاره می‌‏كرد ـ به شخص اوّل مملكت توهين كرده و فحش داده‌اى و آن درجه‌دار براى دفاع از حريم دولت خواسته که شما را تنبيه كند و به شما دست بلند كرده.» گفتم: پس معلوم است كه او به من دست بلند كرده؛ نه من به او. امّا برای اين گزارش كه من به دولت و شاه توهين كرده‌‏ام، بايد مدرک داشته باشيد. من اهل توهين نيستم. از كارهاى دولت، بدم می‌‏آيد و بعضی از آن‌‏ها را خِلاف دين مقدّس اسلام می‌‏دانم؛ ولی اهل بدوبيراه‌‏گفتن نيستم. شما می‌توانید از همسر، فرزند، برادر و هم‌روستایی‌های من بپرسيد كه آيا من اهل فحش‌‏دادن و بدگویی هستم يا نه. 🔸همۀ آنان ‏گفتند: «راست می‌‏گويد. اهل این کارها نیست و ما تا کنون نديده‌ايم كه با كسی دعوا كند يا به كسی فحش دهد.» 🔸او به سر و صورتش دست كَشيد و به برادرم رو كرد و گفت: «شما برويد، جواز كسب خود را بياوريد و برادرتان را ضمانت كنيد و ببرید تا هنگامی که من ماجَرا را پيگيرى ‏كنم.» 🔸يكی از هم‌روستایی‌هایم كه در نزديكی ميدان امام حسين ـ علیه السّلام. ـ مغازه داشت، گفت: «من می‌‏آورم؛ چون مغازه‌ام در همين نزديكی‌‏ها است.» درجه‌دار گفت: «عيب ندارد. تو بياور.» 🔸آن شخص رفت و جواز كسبش را آورد. درجه‌دار به من گفت: «هر وقت خواستيم، بايد خود را معرّفی كنید.» گفتم: من ساكن قم هستم. گفت: «هر كجاى دنيا كه باشی.» گفتم: چَشم. لبخندزنان گفت: «به سلامت.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۰ ـ ۲۷۲. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓به‌ترين داروی چیست؟ @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 چون زوْرَقی می‌کَشانی پای مرا هم به دریا 🌿 لطف خدا هَمرَهت باد ای ناخدای همیشه! (زورق: قایق، کشتی کوچک. همره: همراه.) @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 هست بر شیعهْ پناه و، مؤمنان را نیک‌خواه 🔶 دوستانش منتظر، هم عاشقانش جان‌فشان (نیک‌خواه: خیرخواه، در مقابل بدخواه. جان‌فشان: فِداکنندۀ جان.) 📖 امید آینده، ص ۲۲۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۹: 🔸... ما با خوشحالی از پاسگاه بيرون آمديم. هم‌روستایی‌‏ها تعارف كردند به خانۀ آنان كه نزديک آن‌جا بود، برويم؛ ولی ما تشكّر كردیم و هرچه‌‏زودتر به خانه رفتیم تا پدر و مادرم و ديگران، از نگرانی درآیند. 🔸هنگامی که رَسيديم، ديديم حدود ۳۰ نفر از خویشاوندان كه جريان گرفتارى مرا شنيده بودند، نگران شده و آمده‌‏اند تا جوياى حالم باشند. آنان از ديدن ما خوشحال شدند و براى برطرف‌شدن گرفتارى ما شكر كردند. 🔸مادرم صورتم را بوسید و گفت: «پسرم! وقتی شنيدم که تو را به پاسگاه برده‌اند، نزديک بود سكته كنم. خيلی گريستم و براى نَجاتت نذر كردم كه يک روز روزه بگيرم و نماز هم بخوانم.» گفتم: مادر! عمرت بلند باد! از اين‌گونه پيشامدها زياد نگران نشو؛ چون كار دنيا همین است. هر کسی چيزى می‌‏گفت. 🔸ما چند روز ديگر در تهران ماندیم و سپس برای ادامۀ تحصیل من، به شهر مقدّس قم برگشتيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۲ و ۲۷۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! همۀ لحظات عمرت را در راه خدا به کار بگیر. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 دیروز به محضر حضرت استاد سیّد عزیزالله قائمی طباطبایی ـ دامت برکاته. ـ رَسیدم و حدود ۲ ساعت در خدمتشان بودم. ایشان عالمی بزرگوار و بسیارشاداب، برادرزادۀ مرحوم علّامه طباطبایی و از دوستان قدیم مرحوم پدرم، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، ـ رضوان الله تعالی علیهما. ـ است که بیش‌ از ۳۰۰ جلد کتاب دینی و ملّی، به ۳ زبان فارسی، عربی و آذری نوشته‌ و تنها یک کتاب ایشان به نام «دانش‌نامۀ ایران‌شناسی»، ۴۲ جلد است؛ امّا سوگمندانه هیچ کدام از آثارشان چاپ نشده است! خوب است که برای چاپ‌شدن و انتشار جهان‌شمول آثار ایشان و بقیّۀ عالمان و اندیشمندان دینمان، صلوات بفرستیم. @benisiha_ir
🔴 از یک شعر حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🌿 روییده صدها گل عشق از دفتر خاطراتت 🌿 بوی تو را می‌شناسم ای آشنای همیشه! @benisiha_ir
در نابودی در بیانات دیروز مقام معظّم رهبری ـ دامت برکاته الوافرة. ـ‌ با شیخ ابراهیم زکزاکی @benisiha_ir
🔴 فریادِ عطش...، سوختن چلچله‌ها افتاده میان سر و تنْ فاصله‌ها می‌گفت گلوسوختهْ بیمارستان: این حرمله‌ها، حرمله‌ها، حرمله‌ها... (از: میلاد عرفان‌پور.) لعنت خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ ، اولیاءالله و اهل ایمان بر رژیم ددمنش اسرائیل که با بی‌رحمی مطلق، حتّی «بیمارستان» المعمّدانی را که «پناهگاه» «زنان» و «کودکان» فلسطینی شده بود، بمباران کرد! ای خدای منتقم! هرچه‌زودتر اسرائیل را رسوای جهانی و نابود کامل بفرما! «و سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ؛ و کسانی که ستم کردند، به‌زودی خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه باز خواهند گشت.» (شعرا: ۲۶، ۲۲۷). ، @benisiha_ir
🔴 تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۶: 🔹حضرت امام محمّد باقر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ‌ فرمودند: «۳ چیز، درجه هستند و ۳ چیز، کفّاره می‌باشند و ۳ چیز، نابودگر هستند و ۳ چیز، نَجات‌بخش می‌باشند. امّا درجه‌ها عبارتند از: آشکارکردن سلام، غِذادادن، و نمازخواندن؛ در حالی که مردم در خواب هستند.» 🔹شرح حدیث: ۳ چیز، باعث افزایش درجات، رتبه و مقام انسان در نزد خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ هستند: ۱. سلام‌دادن به همه با صدای آشکاری که مخاطبان بشنوند؛ البتّه به این افراد نباید سلام داد؛ نامحرم (مگر در ضرورت)، کافِر، شَعبده‌باز، نَردباز، شِطرنج‌باز و... . ۲. غِذادادن؛ در قرآن کریم آمده است: «الَّذینَ یُجاهِدونَ بِاَموالِهِم و اَنفُسِهِم؛ کسانی که با مال‌ها و جان‌هایشان جهاد می‌کنند». در این آیۀ مبارکه، جهاد مالی، مقدّم بر جهاد جانی شده است! ممکن است که بعضی، از جانشان بگذرند؛ امّا هر کسی آن‌قدر ایمان ندارد که احسان مالی کند؛ مثلاً: به دیگران غذا دهد. استادی به نام سیّد ابراهیم داشتم که روزی به‌شوخی به خودش اشاره کرد و فرمود: «از سیّد ابراهیم جون بخواه؛ ولی پول نخواه!»؛ البتّه ایشان احسان مالی کرد و از جیب خودش به بعضی جایزه داد. ۳. نمازخواندن؛ در حالی که مردم در خواب هستند؛ همچون: خواندن نمازهای مغرب، عشا و صبح؛ در حالی که خیلی‌ها در خواب هستند و نیز: خواندن نماز شب. این ۳ کار، درجات انسان را بالا می‌برند. ادامه: در مطلب پسین ⬇️ . ، ، ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir