« همه می آییم ...✌️🏼🇮🇷»
در امتداد مسیر دولت شهید رئیسی
حماسه ای دیگر می سازیم ...🌱
در استقبال از کاندید اصلح در چهاردهمین
دوره ریاست جمهوری ، دکتر سعید جلیلی .
- وعده ما ، امروز شنبه ساعت ۵ بعدازظهر
میدان امام (ره) اصفهان 📍
#انتخابات #دکتر_سعید_جلیلی
#دکتر_جلیلی #جلیلی #انتخابات
#انتخاب_اصلح #جهش_ایران
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حماسه_حضور👊🏻
▪️حضور پرشور
مردم شهید پرور اصفهان در استقبال
از آقای دکتر سعید جلیلی:)🌱
#انتخابات #سعید_جلیلی
#جلیلی #انتخاب_اصلح
#انتخابی_که_پیوست_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
Mareke Bashe ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۴_۰۶_۲۳_۱۱_۳۴_۳۸_۹۴۸.mp3
2.66M
-
لفظعینوشینوقافحیدر💛
-
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مست نجف
عاشق اینه بره پیوسته نجف🧡
#عیدغدیر
🍀تبلیغ غدیـــــر واجــب است!
💚امام رضا علیهالسلام فرمودند :
✨کسی که #عید_غدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود، در زمرهی شهداء خواهد بود...⚘
📚اقبال الاعمال۴۶۴/۱
#غدیر
#تبلیغ_غدیر
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
|بهرسمشَهادَت|
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 #خانهایباعطرریحان💞 #قسمت16 با چشم هایی نیمه باز و
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت17
اسم مرد ابوالفضل بود و می دانستم آشنای یکی ازبچه های مسجد است
نگاهم به حسین افتاد، به نظرم رسید چیزی به منفجر شدنش باقی نمانده است!
وقتی دید نگاهش میکنم، زد زیر خنده. و
بعد از آن نقش بازی کردن، پشیمانی سراغم آمد و دچار عذاب وجدان شدم.
دلم لرزید و تصمیم گرفتم هرچه زودتر واقعیت ماجرا را برایش بگویم.
ساعتی بعد، سوار اتوبوس شدیم. مدت زیادی از حرکت مان نمی گذشت که از جایم بلند شوم و با صدایی جدی گفتم :((نابودی همه علمای اِس..))
آقا ابوالفضل، دو ردیف جلوتر نشسته بود. با بلند شدن صدایم، نیم نگاهی تند و تیز، به انتهای اتوبوس انداخت. تا من را دید، با تعجب دقیق تر نگاه کرد.😳
باز هم شیطنتم گل کرد. نتوانستم جلوس خنده ام را بگیرم.
با صدایی لرزان از خنده جمله ام را ادامه دادم و گفتم
نابودی همه علمای اسرائیل صلوات!😁
همراه بقیه صلوات فرستادم و روی صندلی نشستم.😌
خودم را به آن راه زدم و دزدکی و زیرچشمی، نگاهش کردم!
دیدم گره ابروهایش از هم بازشد. خندید و سرش را تکان تکان داد.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت18
راننده اتوبوس، جایی بین راه ایستاد. همراه بچه ها پیاده شدم.
نمازمان را در نمازخانه ای کوچک خواندیم و دور هم خوراکی خوردیم.
آقا ابوالفضل، با چهره ای بشاش، آرام آرام به جمع مان نزدیک شد.
کم کم با هم حرف زدیم و رفیق شدیم تا رسیدن به مقصد، دوستی مان حسابی گل کرد.
قبل از تمام شدن مسیر، فرصتی پیدا کردم و خارج از اتوبوس، در گوشه ای خلوت، از او عذرخواهی کردم و از دلش در آوردم...
وقتی به محل اسکان رسیدیم، مستقر شدیم و شب از راه رسید
در فضای باز و خنک اطراف حسینیه حاج همت، کنار حوض بزرگ و مستطیل شکل دوکوهه ایستاده بودیم.
یک شهید گمنام در بستری خیس، میان حوض آرمیده بود.
به آن نقطه خیره شدم و نفسی عمیق کشیدم. عطر خاص فضای اطراف را با جان و دل بود کشیدم
صدای آهنگران، در دل شب، حال و هوای دیگری در جانمان می ریخت.
با یک نگاه به مسن تر های جمع فهمیدم، یاد گذشته افتاده اند.
به احتمال زیاد، خاطراتی تلخ و شیرین از دوران جنگ، برایشان تداعی شده بود.
کمی بعد، مردی قدبلند، چهارشانه، با ریش هایی انبوه، موهایی پرپشت و روبه عقب شانه شده، با کت و شلواری تمیز و براق و انگشترهای عقیق، فیروزه و شرف الشمس که برق نگین های درشت شان، حتی در تاریکی هم چشم را می زد، به آقا ابوالفضل نزدیک شد.
با هم دست دادند و حرف زدند واز رفتار صمیمی آن دو متوجه شدم باید یکی از آشناها یا دوستانش باشد که با ماشین شخصی خودش به دوکوهه آمده است..
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e