eitaa logo
|به‌رسم‌شَهادَت|
161 دنبال‌کننده
154 عکس
80 ویدیو
4 فایل
"بسم رب الشهدا و الصديقين"🕊️ ؛ 💌مقام‌معظم‌رهبری: امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.. ؛ رسالت ما دلدادگان، از عشق دم زدن است تا بالی پیدا کنیم برای پرواز💝 ؛ کپی؛با ذکرصلوات هدیه به امام زمان❣️ ؛ راه ارتباطی : @Mohammad_hadi394
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« همه می آییم ...✌️🏼🇮🇷» در امتداد مسیر دولت شهید رئیسی حماسه ای دیگر می سازیم ...🌱 در استقبال از کاندید اصلح در چهاردهمین دوره ریاست جمهوری ، دکتر سعید جلیلی . - وعده ما ، امروز شنبه ساعت ۵ بعدازظهر میدان امام (ره) اصفهان 📍 https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
نسل‌در‌نسل،یقیناً‌به‌‌علی‌ﷻمُنتَسبیم . .
مادرم بعد خدا نام تو را یادم داد ، عادت کودکی ماست، علی گفتن ما ؛
Mareke Bashe ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۴_۰۶_۲۳_۱۱_۳۴_۳۸_۹۴۸.mp3
2.66M
- لفظ‌عین‌و‌شین‌و‌قاف‌حیدر💛 -
🍀تبلیغ غدیـــــر واجــب است! 💚امام رضا علیه‌السلام فرمودند : ✨کسی که را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود، در زمره‌ی شهداء خواهد بود...⚘ 📚اقبال الاعمال۴۶۴/۱ https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
|به‌رسم‌شَهادَت|
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 #خانه‌ای‌با‌عطر‌ریحان💞 #قسمت‌16 با چشم هایی نیمه باز و
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 💞 اسم مرد ابوالفضل بود و می دانستم آشنای یکی ازبچه های مسجد است نگاهم به حسین افتاد، به نظرم رسید چیزی به منفجر شدنش باقی نمانده است! وقتی دید نگاهش میکنم، زد زیر خنده. و بعد از آن نقش بازی کردن، پشیمانی سراغم آمد و دچار عذاب وجدان شدم. دلم لرزید و تصمیم گرفتم هرچه زودتر واقعیت ماجرا را برایش بگویم. ساعتی بعد، سوار اتوبوس شدیم. مدت زیادی از حرکت مان نمی گذشت که از جایم بلند شوم و با صدایی جدی گفتم :((نابودی همه علمای اِس..)) آقا ابوالفضل، دو ردیف جلوتر نشسته بود. با بلند شدن صدایم، نیم نگاهی تند و تیز، به انتهای اتوبوس انداخت. تا من را دید، با تعجب دقیق تر نگاه کرد.😳 باز هم شیطنتم گل کرد. نتوانستم جلوس خنده ام را بگیرم. با صدایی لرزان از خنده جمله ام را ادامه دادم و گفتم نابودی همه علمای اسرائیل صلوات!😁 همراه بقیه صلوات فرستادم و روی صندلی نشستم.😌 خودم را به آن راه زدم و دزدکی و زیرچشمی، نگاهش کردم! دیدم گره ابروهایش از هم بازشد. خندید و سرش را تکان تکان داد. ادامه دارد.. 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 ________ ❌کپی ممنوع https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 💞 راننده اتوبوس، جایی بین راه ایستاد. همراه بچه ها پیاده شدم. نمازمان را در نمازخانه ای کوچک خواندیم و دور هم خوراکی خوردیم. آقا ابوالفضل، با چهره ای بشاش، آرام آرام به جمع مان نزدیک شد. کم کم با هم حرف زدیم و رفیق شدیم تا رسیدن به مقصد، دوستی مان حسابی گل کرد. قبل از تمام شدن مسیر، فرصتی پیدا کردم و خارج از اتوبوس، در گوشه ای خلوت، از او عذرخواهی کردم و از دلش در آوردم... وقتی به محل اسکان رسیدیم، مستقر شدیم و شب از راه رسید در فضای باز و خنک اطراف حسینیه حاج همت، کنار حوض بزرگ و مستطیل شکل دوکوهه ایستاده بودیم. یک شهید گمنام در بستری خیس، میان حوض آرمیده بود. به آن نقطه خیره شدم و نفسی عمیق کشیدم. عطر خاص فضای اطراف را با جان و دل بود کشیدم صدای آهنگران، در دل شب، حال و هوای دیگری در جانمان می ریخت. با یک نگاه به مسن تر های جمع فهمیدم، یاد گذشته افتاده اند. به احتمال زیاد، خاطراتی تلخ و شیرین از دوران جنگ، برایشان تداعی شده بود. کمی بعد، مردی قدبلند، چهارشانه، با ریش هایی انبوه، موهایی پرپشت و روبه عقب شانه شده، با کت و شلواری تمیز و براق و انگشترهای عقیق، فیروزه و شرف الشمس که برق نگین های درشت شان، حتی در تاریکی هم چشم را می زد، به آقا ابوالفضل نزدیک شد. با هم دست دادند و حرف زدند واز رفتار صمیمی آن دو متوجه شدم باید یکی از آشناها یا دوستانش باشد که با ماشین شخصی خودش به دوکوهه آمده است.. ادامه دارد.. 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 ________ ❌کپی ممنوع https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e