هدایت شده از اسلام سیاسی | مومنی
#خاطره
↙️ پای کار اسلام
قسمت نهم: در قلب نوجوانان
🔻خاطرات محسن مومنی از طلبه مجاهد مرحوم دکتر محمدحسین فرج نژاد
💢حسین سال دوم دبیرستان، مدرسه را رها کرده بود و به عشق سربازی امام زمان اومده بود قم.
♨️دبیرستان تیزهوشان درس میخوند. آقای اکبرنژاد رو تقریبا همه بچه درس خونا میشناسن، حسین با آقای اکبرنژاد ارتباط خوبی داشت.
🔻هرسال چندبار میرفت توی مدارس تیزهوشان و نمونه یزد و ابرکوه و بعضی شهرهای دیگه و برای دانش آموزها صحبت میکرد.
🔰 همه عاشقش میشدن، اصلا خودش گمشده بچه دبیرستانی ها و بچه های اتحادیه بود.
🔴ساده و بی تکلف حرف میزد، با همون لهجه شیرینش، با همه رفیق میشد و به حرف ها خوب گوش میداد، عجله نمیکرد، به دانش آموزا میدون میداد، در یک کلام نوجوونا رو تحویل میگرفت.
♦️بچه ها بهش میگفتن آقا اجازه، شما رو کجا ببینیم؟ حسین هم به همه آدرس خونشو توی قم میداد! بعضی ها حتی تا قم میومدن تا ببیننش، حسین هم اونا رو میبرد خونش و توی همون اتاق مطالعهاش بهشون جا و غذا میداد.
🔴یه روز اومد گفت: محسن بچهها رو فوری دور هم جمع کن یه کار مهمی باهاشون دارم!
گفتم: خیره حکیم جان، چی شده؟
گفت: محسن باید اردوی دانش آموزی برگزار کنیم، باید روی دانش آموزها کار تربیتی و تشکیلاتی کنیم.
گفتم: یعنی اردوهای دانشجویی و طلبگی رو تعطیل کنیم؟
گفت نه، اونم برگزار میکنیم!
🔰خلاصه برنامه ریزی برای اولین اردوی دانش آموزی رو شروع کردیم.
🔻با بر و بچه های مدرسه عشق (دارالولایه) آقای حامد وجدانی و علی شهیدی نسب و آقا مهدی دهقان هماهنگ شدیم و اولین اردوی دانش آموزی رو برگزار کردیم.
⏪اساتید اون دوره همون رفقای جلسات صبح جمعه بودن، چندتا از دوستان دیگه مثل آقا میثم عبداللهی و برادرشون آقا مرتضی هم از قم اومدن.
🛑البته اساتیدی مثل حاج آقای غفاری فر با اینکه هیئت علمی دانشگاه بودن اما هر موقع حسین بهشون میگفت، راهی یزد میشدن.
↙️ راستی این رو هم بگم اردوها شروع یکسری کارهایی بود که بصورت هفتگی ادامه پیدا میکرد و این طوری ارتباط یزد و قم قطع نمیشد.
🔻جالبه بدونید که خروجی اون اردوها الان طلبه ها و دانشجوهای موفقی شدن که حسین برای تک تکشون ساعتها وقت گذاشت.
#فرج_نژاد
https://eitaa.com/eslamesyasi
#داستانک
🌟🍀🌟
قرار شد یکی از روحانیون معروف دین اسلام به نام میلانی را جراحی کنم. از همان اول فکری مثل ملخ پرید توی ذهنم و جا خوش کرد.
قبول کردم؛ ولی درگوشی به مترجم گفتم: این آقا را موقع به هوش آمدن زیرنظر بگیرید. هرحرفی از دهانش خارج شد موبهمو میخواهم بدانم.
بعد از عمل سراپاگوش شدم که ببینیم وقتی ارادهی زبانش در دست خودش نیست چهها خواهد گفت.
بعد از جراحی قبلی، از دست اسقف کلیسای کانتربری حسابی خندیدهبودیم. بینوا، هرچه ترانهی کوچهبازاری بلد بود، برایمان خواند!
آمادهی یک اتفاق جذاب دیگر بودم. آیتالله به هوش آمد و چیزهایی گفت. مترجم یکی یکی کلمات را معنی میکرد، ولی ...
انگار هر کلمه چراغی بود که شب درونم را روشن و روشنتر میکرد.
پرسیدم: اینها چه بود که میخواند؟
گفتند: دعای ابوحمزه ثمالی از امامشان، سجاد
پیش خودم گفتم: عجب، چقدر خدا در این مرد هست! در بیاختیارترین زمان زندگی، زبانش جز برای ذکر، باز نمیشود.
یک عمر مردم را نجات دادم، حالا وقت نجات خودم بود. شهادتین را همانجا تکرار کردم.
(ماجرای مسلمان شدن پروفسور برلون، hawzahnews.com)
🌟🍀🌟
#خاطره
✍ #مهدیه_رجایی
🌟🍀🌟 @mangenechi
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاهها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقهی تبلیغ در دانشگاهها را دارم. همه جور آدم دیدهام. از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجابالدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد. ولی در یکی از دانشگاهها دانشجویی داشتم که نمونهاش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً رو به روی من مینشست. هر چه میگفتم به باد استهزاء میگرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بیدینیاش را علناً فریاد میزد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچهها
نه مسئول خوابگاه
نه خود من.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهریهایش گفت که پدرش از نزولخورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش میسوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمیکردم و ناراحت نمیشدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم، یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچهها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت میدم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زندهم. پس فردا هم زندهم .پس تو جوونی حال میکنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم، غوغایی بود. بچهها به طرفم دویدند. فقط جیغ میکشیدند. نمیفهمیدم چه میگویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشینهایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود.
مهناز میگفت: وقتی ماشین بهش زد، دو متر پرت شد هوا و با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم، خون از بینی و گوشش فوران میکرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی!
همین! 😭
خانم صادقی اشک میریخت، دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریههایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلیها را با خدا آشتی داد.
🌼🍂
#خاطره
#داستانک #زندگی #مرگ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
هدایت شده از گاهی وقتها
💠🌼💠
تواضع بینظیر
حجتالاسلام قرائتی تعریف میکردند: در نوفل لوشاتو خدمت امام بودم، برای تجدید وضو بلند شدم. آنجا دو سه تا دستشویی بود. به یکی از آنها که وارد شدم، دیدم خیلی کثیف است. رغبت نکردم و صبر کردم که به دستشویی دوم بروم.
در این فاصله متوجه شدم آقایی که عرقچین به سر داشت، از کنارم رد شد و به همان دستشویی وارد شد که من رفته بودم. بعد متوجه شدم خود امام بود که در توالت را باز کرده، آستین قبا و دامن آن را بالا زده بود و آنجا را با شیلنگ تمیز می کرد و میشست!!
📚 برداشتهایی از سیره امام، جلد ۲، صفحه ۲۴۹
💠🌼💠
#در_محضر_امام_انقلاب #زندگی
#خاطره #گروه_فرهنگی_تبار
💠🌼💠 @mangenechi
هدایت شده از گاهی وقتها
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
#یک_آیه ، یک داستان
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻚ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ، ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻴﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﻰﮔﻴﺮﻧﺪ .
(انعام/۱۶۰)
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔸خاطرهای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی
🌱 نزدیکیهای عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم. صبح بود، رفتم آب انبار آب بیاورم.
از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق گریهی مردانهای را شنیدم. پدرم بود. مادر هم او را آرام میکرد. می گفت:
آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوههای ما، در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم.
دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود. کل پولی که از مدرسه به عنوان حقوق معلمی گرفته بودم. روی پاهای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همهی خواهر و برادرهایم از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قدشان. پدر به هرکدام از بچهها و نوهها ده تومان عیدی داد؛
ده تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. 🌺
⭐️ اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم مدرسه.
بعد از کلاس، آقای مدیر گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم. بستهای از کشوی میزش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: باز کنید؛ میفهمید.
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچهها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
✨راستش نمی دانستم که این چه معنی میتواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد. نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا میدانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم. درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده، صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم.
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم، از کجا این را میدانستی؟!
✨گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر میگرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
#در_محضر_قرآن #زندگی #داستانک #خاطره
🔗 #منگنهچی
╔═.🌸🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌸🌿.═╝
هدایت شده از هِنَاء " ¹⁸⁰ "
3.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌅نيت خوب در راه #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
👌 #خاطره بسیار شنیدنی از حجت السلام قرائتی
••❈❂🌿🌸❂❈••
#مجموعه_استوری سرداران عشق
خاطرات #شهید_چمران
••❈❂🌿🌸❂❈••
#در_محضر_شهادت #عکسنوشته
#خاطره #سبک_زندگی #گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🌸🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌸🌿.═╝
#خاطره ای از شهيـدی كه
با خدا نقد معامله كرد
#شهید_محمودرضا_استادنظری...🌷🕊
✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در
خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد
بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از
عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله
بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در #وصیتنامه خود نوشته بود:
«خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه
میگه تو گناه کن و من همین الان مزه اش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می
کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد
معامله کن.»
که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.😭😭
خاطره از حمید داودآبادی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
(منبع)
@haerishirazi
16.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 ببینید | برای عاقبت به خیری
🔺️خاطره آیت الله مصباح یزدی (قدسسره) از احیای شب ۲۳ ماه مبارک رمضان
#خاطره
#شب_قدر
🌙 @siyasatbrotoush
@beshetabim
👌 این مطلب رو با دقت بخونیم، نکته خیلی مهمی داره
#خاطره
✅ یه توئیت از یه تست ساده
🔻سر کلاس دانشگاه صنعتی شریف
🤫 #مارپیچ_سکوت بخاطر بلندتر بودن صدای مخالف!
ـــــــــــــــــــــــ
🍃 روزنوشتهای دکتر علی صدر
@siyasatbrotoush
هدایت شده از گاهی وقتها
🌼🍃
یه #خاطره خیلی قشنگی دیدم، گفتم برای شما هم بذارم و یه کوچولو با هم بررسیش کنیم تا دو تا مرد خدا رو بیشتر بشناسیم.
🌼🍃 یه موقعی، سردار سلیمانی رفته بود مشهد.
سردار و شهید رئیسی داخل ضریح مطهر امام رضا _علیه السلام_ بودند.
شهید رئیسی گفت: بریم.
شهید سلیمانی گفت: میشه من دو رکعت نماز بخونم بعد بریم؟
شهید رئیسی بدون هیچ تأملی گفت: نه؛ مردم منتظرن.
شهید سلیمانی هم بدون هیج تعجب و اصرار و دلخوری، جواب داد: چشم؛ بریم.
🌼🍃 این مکالمهی کوتاه، یه نماد ناب از اخلاص و فداکاری و مسئولیتپذیری و مردمداری بود.
شهید رئیسی نگفت: باشه؛ چون شما سردار سلیمانی هستید، بمونید. بلکه گفت: مردم منتظرند؛ مردم مهم هستند.
شهید سلیمانی هم نگاه چپ نکرد و نگفت: من سردار مقاومت هستم؛ به اندازهی دو رکعت نماز حق دارم وقت داشته باشم. بلکه گفت: چشم.
این چشم، یعنی: مردم مهم هستند.
🌼🍃 انسانهایی که خودشون رو وقف مردم کردن و تمام وجودشون و اعمالشون پر از عشق خدا و عشق خدمت به خلق خداست، رفتارشون از این جنس میشه.
رحمت و برکات الهی بر روح این دو شهید بزرگوار باد که هرگز یادشون از دلهامون نمیره.
#شهید_رئیسی #حاج_قاسم
🌼🍃 @mangenechi