#داستانک
🌟🍀🌟
قرار شد یکی از روحانیون معروف دین اسلام به نام میلانی را جراحی کنم. از همان اول فکری مثل ملخ پرید توی ذهنم و جا خوش کرد.
قبول کردم؛ ولی درگوشی به مترجم گفتم: این آقا را موقع به هوش آمدن زیرنظر بگیرید. هرحرفی از دهانش خارج شد موبهمو میخواهم بدانم.
بعد از عمل سراپاگوش شدم که ببینیم وقتی ارادهی زبانش در دست خودش نیست چهها خواهد گفت.
بعد از جراحی قبلی، از دست اسقف کلیسای کانتربری حسابی خندیدهبودیم. بینوا، هرچه ترانهی کوچهبازاری بلد بود، برایمان خواند!
آمادهی یک اتفاق جذاب دیگر بودم. آیتالله به هوش آمد و چیزهایی گفت. مترجم یکی یکی کلمات را معنی میکرد، ولی ...
انگار هر کلمه چراغی بود که شب درونم را روشن و روشنتر میکرد.
پرسیدم: اینها چه بود که میخواند؟
گفتند: دعای ابوحمزه ثمالی از امامشان، سجاد
پیش خودم گفتم: عجب، چقدر خدا در این مرد هست! در بیاختیارترین زمان زندگی، زبانش جز برای ذکر، باز نمیشود.
یک عمر مردم را نجات دادم، حالا وقت نجات خودم بود. شهادتین را همانجا تکرار کردم.
(ماجرای مسلمان شدن پروفسور برلون، hawzahnews.com)
🌟🍀🌟
#خاطره
✍ #مهدیه_رجایی
🌟🍀🌟 @mangenechi