eitaa logo
به سوی ظهور
265 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
56 فایل
ان شاءالله بتوانیم در کنار هم گامی در جهت هموار شدن ظهور مولامون حضرت مهدی فاطمه عجل الله فرجه برداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳ماجرای عجیب شهید در گلستان شهدا اصفهان ❣حتما ببینید و سر مزارش برویدیا برای شادی روحش هدیه بفرستید❣ 🙏 التماس دعا 🌷 ( شهید علی اکبر جزئ دست ذغالی)🌷 ❣شادی ارواح طیبه امام و شهدا صلوات 🆔 @besooyezohur
❇️ تصویر سازی هنرمند عراقی از شهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای جبهه مقاومت در محضر امام علی علیه السلام به مناسبت عید غدیر 🆔 @besooyezohur
‏نه زیر کولر بودن، نه مداح معروفی داشتن، نه لباسشون یکدست سیاه بود، نه بلندگو و سیستم آنچنانی گذاشته بودن، نه طبل و... یکی از بی ریا ترین عزاداری هایی که میشد دید..... 🆔 @besooyezohur
🌷باسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ✴️ارادتــــــ شهــدااا به حضرتـــ زهرا(س) 🌷شهید محمدرضا تورجی زاده به سادات فوق العاده احترام می گذاشت . 📝یکی از سادات گردان نقل می کرد: 🔹«یک بار به سنگر فرماندهی رفتم.محمد نشسته بود.به احترام من از جا بلند شد. 🔸گفتم:«یک مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز بروم.» 🔹به دلایلی مخالفت کرد.اصرار کردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم:«باشد شکایت شما را می برم پیش مادرم.» 🔸هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که پابرهنه به دنبالم دوید! 🔹دستم را گرفت و گفت:«این چه حرفی بود که زدی؟!بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا کردم هر چه قدر می خواهی بنویس.» 🔸تا به چهره اش نگاه کردم دیدم خیس از اشک است. 🔹گفتم:«به خدا شوخی کردم منظوری نداشتم و...» اما محمد همچنان اصرار داشت که من حرفم را پس بگیرم! 🔸یک سال از این ماجرا گذشت ساعتی قبل از شهادت محمد بود. 🔹با هم رفتیم تا به سنگر ها سر بزنیم گفت:«آن حرف پارسال را پس گرفتی؟!» با تعجب گفتم:«چی؟» 🔸گفت:«آن شکایت و...» 🔹گفتم:«تو را به خدا چیزی نگو به خدا شوخی کردم.» 🔸 ساعتی بعد وقتی در سنگر فرماندهی نشسته بود گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت کرد.سریع به سمت سنگر دویدم.عجیب بود. 🔹سه ترکش بزرگ خمپاره به او اصابت کرده بود.یکی به پهلو یکی به بازو و دیگری به سر. 🔸یک باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم. 🔹او از شهادت خود این گونه گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا(س) باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا زهرا(س) باشم. 🔸مدتی بعد پیکر او تشیع شد و همان گونه که وصیت کرده بود سربند یا زهرا(س) به پیشانی او بستیم و در کنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🆔 @besooyezohur
🌸🍃 نوجوان که بود ساواک دستگیرش کرد رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاع زندان اصلا خوب نیست... اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملا غیر بهداشتی بود!! 🌸🍃 به سید حسین گفتم چه چیزی لازم داری برات بیارم؟ 🌸🍃 گفت فقط یک جلد 🌸🍃 مسلط به قرآن، معتقد و عامل به آموزه های قرآنی بود 🌸🍃 هویزه هم که شهید شد، در میان پیکر شهدا  از قرآن جیبی اش شناسایی‌ اش کردیم... شهید حسین علم الهدی 🆔 @besooyezohur
💢وارد که شدیم برای عرض ادب به بارگاه و سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم. ▪️روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم🚶 که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با به راه افتاد.🙁😢 ‌ ▪️مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به 😭. هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!😭💔 ‌ ▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای برداریم، همانطور که اباعبدالله خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود. 😔☝️ راوی:همرزم شهیدمدافع‌حرم ‌🌹 🆔 @besooyezohur
🕊 یک روز محمدرضا، علی‌رضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم. مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کنه؟» گفت « با پول ‌توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند، می‌خره.» راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش 🆔 @besooyezohur
نگاهت به چادر خانم هامونه که یا نیست یا زهرایی نیست...😔 نگاهت به غیرت مردامونه که داره ته میکشه شرمنده ایم داداش علی😔 از تو نوشتن خیلی سخته😭 🆔 @besooyezohur
👈 مزار این شهید همیشه شلوغ است! 🌱مزار سجاد خیلی می‌شود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ... اولش نمی دانستیم چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی، برمی گردد به سجاد که خطاب به مردم گفته: « اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر من . به لطف خداوند من همیشه هستم. » شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد می‌رویم می‌بینیم مزار پر از دسته است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم. » 🌷 شهادت ۱۳۹۵ حلب سوریه مزار مطهر👈 قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران 🌷 🍃🌹🍃🌹 🆔 @besooyezohur
اینقدر نسبت به شهدا وخانواده‌های شهدا بی‌وفا نباشیم! رسانه دست کیاست!؟؟؟ دست همونهایی که تا یک جمله از حزب اللهی ها گفته میشه، اینطور بهم میریزند! 🙄🙄🙄 🆔 @besooyezohur
🔷 همسرش می‌گفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می‌سوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت می‌دانی و این بچه! من که نمی‌توانم او را آرام کنم. 🌷جانماز رضا همیشه همانجا که نماز می‌خواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانی‌اش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! 📚برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند/ شاهد نهم / مقیم کوی رضا /انتشارات شهید ابراهیم هادی 🆔 @besooyezohur
🌷 حس عجیب برادری رابطهٔ برادری من با محمودرضا دو جور بود؛یک نوع رابطه به لحاظ خونی بااوداشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسداربودبااوداشتم. این دومی به مراتب پُررنگ تر از ارتباط خونی بین من و او بود.این ارتباط دوم خیلی خاص بود. من به برادری با محمودرضا، به هرلحظه اش، افتخارکرده ام. شاید هیچ کس به اندازهٔ من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هروقت با محمودرضا روبه‌رو می شدم حس عجیبی درونم راپُرمی کرد. حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش، اما با آمدنش درمن ایجاد می شد. از بچگی خیلی دوستش می داشتم، اما بعد ازاینکه پاسدار شدو به نیروی قدس سپاه پیوست، علاقه ام به اوتوصیف نشدنی بوذ. بااینکه سن وسالش ازمن کمتر بود، انگار اما برادر بزرگم بود. حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم وبه او نزدیک شوم. گاهی ازاو خجالت می کشیدم.ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی روبوسی می کردیم، شانه ام رابه عادت بچه های بسیج می بوسید. آب می شدم ازاین حرکتش. شهید محمود رضا بیضایی به روایت احمد رضا بیضایی 🆔 @besooyezohur