و در آخر سلام
و نور مهربانی خداوند تابنده تر از همیشه بر شما
تشکر از عزیزانی که یادداشت ها رو منتشر کردند و لینکش رو برام فرستادند
و عذرخواهم که نمیتونم لینک کانالها رو برای تبادل به اشتراک بگذارم
روزهای آخری ما رو دعا کنید
حافظ عزیزم میفرمایند:
ما را به دعا کاش فراموش نسازند
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند
#با_عرض_پوزش_از_جناب_موزون
#ملکا_ذکر_تو_گویم
#بی_قراریم_تا_سر_قرار
«اقیانوس»
چند روز پیش دوباره رفتم سراغشان. سراغ جو گاردنر و بیستودو . حس کردم بهشان نیاز دارم. بعد با اینکه جو را برای بار چندم میدیدم خودم را در او پیدا کردم. انیمیشن روح دست من را گرفت بُرد به چند ماه قبل. رفتم توی مدرسه، جلوی نیمکت یسنا. دختر درسخوان و مرتبی که پشت میزش داشت از روی کتاب قرآنش خط میبرد. من ایستاده بودم بالای سرش، نگاهم روی او و روی همهی بچه ها بود. قبلتر تشنه بودم برای این لحظه. حتی اشتباه کردم برای به دست آوردن این لحظه. نمیدانستم نباید بروم سر کج کنم جلوی مسئولین آموزش پرورش و بگویم :« بگذارید من بروم سر کلاس و تدریس کنم.»
بابا آن روزها بهم میگفت صبر کن نیرو که لازم داشتند صدایت میکنند. مرغ من یک پا داشت. فکر میکردم ایدههایم دارند توی مغزم روی هم تلنبار میشوند و الانهاست که مغزم بترکد. من درحال انفجار بودم. یک غول هلم بدهد سمت کلاس درس انگار. نمیتوانستم صبر کنم.
رو به روی یسنا که ایستاده بودم هنوز شک داشتم. میخواستم ادامه بدهم. توی چشمهای زهرا و هلیا و محیا هم نگاه کردم. ارزشش را داشت هنوز. حس جو گاردنر را داشتم وقتی بعد از برگشتش از برزخ، همزمان با دُراتی ویلیامز داشت جاز مینواخت. شورِ تدریس من را برده بود به خلسه.
چند روز بعد، دومین بار که همه چیز بههم خورد و من دوباره خانه نشین شدم، شمارهی اداره را گرفتم و چند جمله را محکم و قاطع گفتم. یکیش این بود :« دیگه برای رفتن به هیچ کلاسی به من زنگ نزنید.»
باز مثل هر بار دیگر توی عمرم، در دسترس بودنم باعث دست درازی بقیه شده بود. فکر کردند حالا که این خانم هست، چرا هرجا که جای خالی گیر آوردیم نبریمش برایمان کلاس پُر کند؟ جز این، یک چیز دیگر هم باعث شد تهدیدهای هیچکس بعد از آن برای رفتن به کلاس بهم اثر نکند؛ بعد از آخرین روز تدریس، مثل جو گاردنر بودم، وقتی جلوی در کنسرت ایستاده بود و میگفت :« من تمام عمرمو منتظر این لحظه بودم. فکر میکردم خیلی فرق داره.»
اگر انیمیشن دو سه تا بشکن جلوی چشمم نمیزد مانده بودم توی همان دو سه ماه پیش. اما کارش را بلد بود. باز برمگرداند به حالا . دراتی ویلیامز با چشمهای بیتفاوتش چند لحظه نگاهم کرد بعد زیر گوشم با لحن سردش گفت:« یه روز یه ماهی جوون میره پیش یه ماهی پیر و میگه من دنبال اقیانوس میگردم، تو میدونی کجاست؟ ماهی پیر میگه اقیانوس؟ تو الانم توی اقیانوسی. ماهی جوونتر تعجب میکنه و میگه: این؟ این که فقط آبه! چیزی که من دنبالشم اقیانوسه!»
#معرفی_انیمیشن
#خطر_اسپویل
#بعد_از_دیدن_انیمیشن_بخوانید
#انیمیشن_روح
#همین
بیتالاسرار
«تا ببینم روی صاحبخانه را»
دختر در خانه را نیمه باز گذاشت. بهش میخورد شش، هفت ساله باشد. چین دامنش را مرتب کرد، کیفش را انداخت روی ساعدش و رفت سمت ماشین. مرد پشت سرش از در رد شد و دو لنگه را چفت کرد روی هم. هر دو کنار ماشین ایستادند. من مثل دوربین هلی شات از بالا همهچیز را میدیدم. کلاه صورتی دختر یک لکه بود و صورتش اصلا پیدا نبود. مرد همزمان که قفل ماشین را باز میکرد چند کلمه با دختر حرف زد، بعد چند بار دست زد روی جیبش. دختر نشسته بود روی صندلی. مرد در ماشین را بست و رفت سمت در خانه.
دوربین را برگرداندم روی دختر. شیشهی جلوی ماشین کامل نشانش میداد. انگار داشتم تلویزیون میدیدم، منتهی از بالا. بازیگرها زیر نور زرد تیر برق بازی میکردند و من آن بالا از توی قاب پنجره خم شده بودم تا ببینم شان.
دختر کیفش را باز کرد، چند بار وسیلههای توی کیف را چک کرد و بعد زیپش را کشید. کلاه و کاپشنش را مرتب کرد. سرش را خم کرد و به خانهشان نگاه کرد، به در نیمه باز، به لامپ روشن حیاط و دیوار آشنا. چند لحظه همانطور با گردن کج ماند و بعد دستش را آورد بالا، برای خانه دست تکان داد. هیچکس توی کوچه نبود. من بودم و دختر.
با چادر نماز آن بالا هلیشاتوار نگاهم را زوم کردم روی دختر و ماتم برد. یک لحظه غم و ذوق و مهر عالم ریخت توی دلم و بهم پیچید. مرد از در رد شد، در را بست، سوار ماشین شد و استارت زد. دختر وسیلههای توی دست مرد را گرفت و ماشین راه افتاد. نگاه من دنبال ماشین کشیده شد. بعد ترمز کرد و برگشت سمت خانه. زوم شد روی خانه. بعد دست زیر چانه زدم همانطور چند دقیقه خانه را ورانداز کردم، خوب نگاهش کردم. مثل دختر، دلم برایش تنگ شد.
من را نگاه کن عزیزم. من همان دخترم الان. با همان کلاه صورتی و دامن پشمی چیندار. کیفم توش هیچی نیست. دارم میروم. هی کیفم را نگاه میکنم، باز مطمئن میشوم توش چیزی نیست. هی برمیگردم سمت خانه، نگاهش میکنم. میخواهم یادم نرود کجا بودم. من مثل دختر همسایهمان خو گرفتهام با آجربهآجر این خانه. دستم را که میخواهم برای خداحافظی بالا بیاورم دلم مثل انار رسیده میترکد. خب خیلی خاطره دارم باهاش. هیچ دلم نمیخواهد بروم. اصلا بیا فکر کنیم زودِ زود میآیم. در میزنم. تو دوباره در را باز کن، توی صورتم بخند. حتی اگر کیفم خالی باشد، لباسم کثیف باشد، اصلا دیر وقت باشد. تو بغلم کن بگو دلم برایت خیلی تنگ شده بود. من هم زار میزنم توی بغلت و هی هوای خانه را نفس میکشم. من را ببین همه چیزم! هیچی ندارم، جز همین دلتنگی که دارد بغض میشود و هی میپیچد توی گلو. باز برم میگردانی به خانه، مگر نه؟
#الوداع
بیتالاسرار
مفاتیح را ورق میزدم که برسم به دعای عهد. ورقها چسبیدند به هم و یک دسته شدند و خم شدند سمت راست. اسم جوشن کبیر بالای صفحه دلم را شوراند. بعد از شب بیستوسوم دیدن جوشن کبیر یک حسرت بزرگ میکاشت توی دلم. یک تنگی و خفگی عجیب میفشرد توی گلوم.
اولش شیخ عباس قمی دستورالعمل را نوشته بود : و در آخر هر فصل باید گفت:« سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا منالنار یا رب »
خلصنا های امسالم از روی خستگی بودند. از چند ماه قبل فهمیده بودم همه چیز زیر سر خودم است. ناقصم، کمم، ناتوانم. خداییِ او که تمام و کمال است.
اینها را امسال خدا توی مرتبهی اعلایش بهم نشان داد. نه، ثابت کرد. کوبیده شدند مثل پتک توی فرق سرم. دردش پیچید توی همهی تنم بعد مطمئن شدم هیچی نیستم.
یکبار که استادی داشت توی کلاس تفسیرش دربارهی آتش صحبت میکرد مطمئن شدم، وقتی گفت :« توی جوشن کبیر یه دعا بیشتر نداریم اونم خلصنا من النار یا رب ، النار چیه؟ خود ماییم.»
یکبار دیگر وقتی به هر دری زدم نتوانستم حال خوب برای خودم دست و پا کنم مطمئن شدم.
یکبار وقتی همه را جز خودم مقصر دانستم و بعد دیدم مقصری مقصرتر از من نیست، مطمئن شدم.
دست و پاهام بسته شده با غل و زنجیری که خودم ظریف و محکم ساختمش. خوب خودم را حبس کردهام توی آتشی که هیزمش را خودم اضافه کردم. وسط آتش ایستادهام، دارم میسوزم، داد میزنم که نجاتم دهی، هی میگویم خلاصم کن از این آتش و هی هیزم میریزم و آتش گر میگیرد.
میبینی؟ این حال من است. زورم نمیرسد خاموشش کنم. حتی زورم نمیرسد دیگر هیزم نریزم توی دلش. همینقدر ناتوانم، همینقدر دستوپاچلفتی.
هر روز از ته حنجره داد زدهام گفتهام من نمیتوانم، تو یک کاری بکن. امروز اما خلصنای آخریست که مستقیم از دهانم بیرون میآید، پر میگیرد ، میرسد به آستانت، بدون واسطه، بدون پارازیت. فردا این خلصنا زورش کم است، تا بیاید پر بگیرد با سر خورده زمین، دیر میرسد به تو. نه که تو نشنوی، من صدام نمیرسد، من کوچکم.
دلت به حالم نمیسوزد؟ به حال این مفلوکی که مانده وسط یک گله آتش و از ناتوانیاش مضطر شده. ما که ذرهایم توی خلقتت، اگر گدایی ببینیم که حال خرابی دارد حال و روزمان بهم میریزد. من را ببین، کم آوردهام، راحتم کن. بزن متلاشی کن این من را. ازش خستهام. نا ندارم گوشش را بپیچانم، خودت به اشارهای نیستش کن، طوری که انگار هیچوقت نبوده. از تو برمیآید. خلاصم کن.
به تمنای توی خلصنا، به نفس راحتی که میان حروفش پیچیده، به امیدی که توی این کلمه پنهان است، قسمت میدهم. تا این لحظههای مهمانیات تمام نشده، این گدای مفلوک را خلاص کن.
#خلصنا
بیتالاسرار
آمد جلوی میز. اینپا و آنپا میکرد چیزی بگوید. گوشه لبهاش کشیده شد بالا و دندانهاش افتاد بیرون، چشمهاش ریز شد و آرام پرسید :« خانم، شما..»
بقیهاش را نشنیدم. گفتم :«بلندتر بگو» آمد جلوتر ، تکیه داد به میز و صداش از بین شلوغی بچهها رفت بالاتر :« خانم شما از بچگی دوست داشتید معلم بشید؟»
مداد را گذاشتم روی میز و نگاهش کردم. ترکیب صدای زیر و خجالتزدهاش با سوالی که یکدفعه وسط شلوغی پرسید ، دوست داشتنیتَرش میکرد. خندیدم و تکیه دادم به صندلی :« از بچگی که نه.»
بعد از این جمله پرت شدم به روزهای انتخاب رشته. خودِ شانزدهسالهام را دیدم که نشسته روبهروی «عین». نیاز داشتم حرف بزنم و بشنوم، شاید لِمِ این انتخابِ چقر دستم بیاید و ضربه فنیش کنم. «عین» آنور خط ایستاده بود. کنکورش را داده بود و رشتهاش را هم دوست داشت. چند جمله از همهی حرفهای آن روز یادم مانده که شاید خود «عین» یادش رفته باشد. من اما حرکات ریز صورتش را هم توی ذهنم ضبط کردم وقتی داشت این جملهها را میگفت :« میدونی خیلیا بعد از کنکور به پوچی میرسن. چون میفهمن دانشگاه همهچی نیست.»
من شانزده ساله درک نمیکرد این جملهها را، اما میفهمید چقدر مهماند.
جواب سوال ریحانه را دادم. دختر صورتیپوشی که جلوی میزم چشمش را دوخته بود به دهانم که بفهمد چطور معلم شدم. گفتم چند سال بیشتر نیست که معلمی برایم مهم شده. رفت نشست اما سوالش برای من یک جرقه بود توی انبار باروت مغزم.
مواد منفجرهاش کمکم جمع شده بود. یک شب بهار، کنار تخت عزیز، وقتی دربارهی تفاوت عزت نفس و اعتماد به نفس با خاله حرف زدیم گرد باروت بارید توی ذهنم. دقیقا آنجا که گفتم :« عزت نفس یعنی خودت رو هرجور که هستی دوست داشته باشی، اعتماد به نفس یه مرتبه ازش پایینتره. مثلا ممکنه آدم موفقیتهاش زیاد باشه اما خودشو دوست نداشته باشه.»
یکی از روزهای زمستان هم این اتفاق افتاد. وقتی حمید کثیری روی سن از معنای زندگی میگفت. از انسان در جستوجوی معنا و زندگی ویکتور فرانکل. دقیقا توی لحظهای که گفت :« معنای زندگی از نظر ویکتور فرانکل، اون چیزیه که به خاطرش زنده میمونیم و ادامه میدیم.»
یککمی هم خودم آش را شور کرده بودم. ذهنم خودکفا باروت میساخت و صداش میپیچید توی گوشم :« معنای تو چیه؟ اگر معلم نباشی.» اشتباه محاسباتیام را میکوبید توی سرم.
دیشب که توی چت تایپ کردم :« هیچوقت فکر نمیکردم من این حرف رو بزنم.» جرقهی دوم زده شد. حرفی که زده بودم همان حرف عین بود، حالا من اینور خط ایستادهام. روزهای آخر دانشگاه را میگذرانم، توی رشتهای که دوست دارم. و حرفِ من با حرف همهی آدمهای اینور خط یکی ست :« معلم بودن برای زندگیت معنا میسازه؟ معنای زندگی تو اگر از این مسیر نمیاومدی چی بود؟»
شاید آنهایی که آنور خط این حرفها را میشنوند، یک « شعار میده، از روی شکمسیریه» بچسبانند تنگش و پی زندگیشان را بگیرند، مثل منِ شانزده ساله. اما من با همهی عشقم به شغلم، مطمئنم این کار میتواند برای من نمک کنار غذا باشد، اما خود غذا نه!
من گرفتار خندههای بچهها و برق چشمهای معصومشانم. دلدل میکنم بروم سر کلاس و تدریس کنم. عشق میکنم وقتی میبینم چیزی که یادشان دادهام را توی ذهن حک کردهاند. دلم غنج میرود از اینکه انقدر میشود مفید باشم برای چند نسل از آدمها، برای وطنم. سختیهاش را هم به جان خریدهام،
اما به خاطر شغلم زندگی نمیکنم و ادامه نمیدهم. معنا، چیزی باید باشد، بزرگتر، مهمتر و والاتر که همهی نفسهام را خرجش کنم. چیزی که ارزشش را داشته باشد برایش بمیری. چیزی جدا از شعارها و تظاهرها.
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
📝@nevisandegi_mabna