بیتالاسرار
•|هُوَالبَصیر|• بالایِ داربست با چفیهای موهاش رو میپوشوند.. عرق میریخت،کم آورده بود.. فعالیتش ز
•|هُوَالبَصیر|•
صدایِ اذانِ مغرب
کوچه رو پر کرده بود..
بیصدا قدم برمیداشت که مبادا دخترش زهراسادات با ذوق به استقبال بابا بیاد و بعد دستای خالی بابا رو ببینه و غصّهی اینکه چرا براش خوراکی که قولش رو گرفته بود نخریده رو توی دلش قایم کنه..
در خونه رو آروم باز کرد،
زهراسادات با لباس گلدار قرمز رنگش لبِحوض نشسته بود..
بابا سرش رو پایین انداخت و داخل شد..
دخترک حتّی به روی خودش هم نیاورد که بابا بهش قولی داده،
با ناز گفت:
سلام باباجون!خسته نباشی!حتما خیلی گرسنهای.. بیا که افطار حاضره..
بابا سرش رو گرفت سمتِ آسمون و گفت:
اوستا کریم!
چون تو جای حق نشستی تحمّل میکنم :)
#اومیبیند..
بیتالاسرار
•|هُوَالبَصیر|• صدایِ اذانِ مغرب کوچه رو پر کرده بود.. بیصدا قدم برمیداشت که مبادا دخترش زهراسا
•|هُوَالبَصیر|•
شیمی درمانی جواب نداد..
زهراسادات پیش چشم بابا ذره ذره آب میشد..
سر سجاده نشسته بود،
تسبیح میچرخوند:الحمدلله..الحمدلله..الحمدلله
گریه میکرد و حمد میگفت..
مثل همیشه سرش رو بالا کرد:
اوستاکریم!
نوکرتم!
چون تو داری نگاه میکنی تحمل میکنم..
#اومیبیند..