بیتالاسرار
+ حاج قاسم کجایی..؟!
بیتوایسلیمانی
دلماندوپریشانی..
#فرمانده💔
#فرمانده!
به مولایمان بگو برگردد..
یک جهان با دستانِ خالی و دلِ مضطرّ
دارد صدایش میزند،
بگو برگردد!💔
امّا من هنوز منتظرم که یه روز صبح بشنوم:
+شنیدی حاج قاسم برگشته؟
خبرشهادتش دروغ بود! (:
#فرمانده💔
♡
خیلی اتفاق مهمّیه که
با پرکشیدنِ کسی
انگار دنیا تُهی و بیپناه بشه..
+مثلِ پرکشیدنت، #فرمانده!
🦋
ما یک سلیمانی از دست دادیم و داغش هنوز هم که هنوز است بر جگرِ سوختهمان چنگ میزند..
اما زمانی در دفاع مقدس، هر ماه یک سلیمانی پر میکشید از جبههها!
همت، باکری، کاوه، بابایی..سلیمانیهایِ آن ۸سالِ دهه ۶۰ بودند..
حال تصور کن چقدر سخت و جانکاه بوده زمانی که همت از روی موتور به زمین افتاد، باکری پیکرش جاماند و بابایی را در هواپیمای جنگیاش، بیجان و خونین یافتند..
آری
به قولِ #فرمانده : ما ملّتِ شهادتیم!
اگه خوبی
اگه بدی
برو در خونهش
به سبک #فرمانده بگو:
عزیز من!
جسم من در حال علیل شدن است..
چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟
خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛
مرا در فراق خود بسوزان و بمیران!
تو را هر روز جور دیگر باید دید
بلکه هرلحظه
هربار متفاوتتر و البته آرمانیتر از قبل..
که ما همهی نفس هایمان را مدیون توایم..
#فرمانده
او که رفت
انگار زمین شد خانهٔ خالیای که خاطراتش را در رفتگانش جا گذاشته..
تا وقتی هنوز بود و میخندید و خندهاش و دیدنش برایم عادی شده بود نمیدانستم نبودش اینقدر مرا تهی میکند..
این اندازه نفس کشیدن را برایم سنگین تر میکند..
و دانستم!
دانستم که همهمان تهی شدیم!
همهمان یتیم شدیم..
پنجشنبه شبی نزدیک این ساعات
پدرمان رفت
و خانه خالی شد از حضورش..
چند عکس ماند از او
و دستی
و انگشتری
و صدایی
که پژواک آن مدام در گوشمان میخواند:
چون جهند از دست خود، دستی زنند..
#فرمانده💔
امشب دوباره یادَت کردم
دوباره گوش به آن صدایِ بغضآلود شیخمان سپردم که بالای پیکرت میخواند:
اللهملانعلممنهمالّاخیرا..
و مثل همان شب اول فراق اشک ریختم
امشب باز دلم مثل نفَسم تنگ شد.
این یادآوریِ مکرر چرا عادی نمیشود؟
چرا هربار غمت همان غمِ جانسوز پیشین است؟
چرا هرجمعه شبی نبودنت فریاد میکشد بر سرمان؟
هرهفته، پنجشنبه، ساعت یک و بیست دقیقه بانگی برمیآید و تنت هزارتکه میشود و من یتیم میشوم و به سوگت مینشینم..
هربار این قصهٔ واقعیِ تلخ تکرار میشود و آتشِ میان فرودگاه بغداد به جان من هم میافتد..
و هربار من هم جان میدهم..
#فرمانده💔
بیتالاسرار
✨ #خواهرِاربابِما..
امشب زمین از فراق سردارِ حرمِ عمهی سادات میان خنده به حُزن میگرید..
#فرمانده💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار، کجایی؟
+قلبمان سوخت #فرمانده!
سوخت..
شاید در خلوتهای شبانهات از امالبنین خواسته بودی تا واسطه شود که خدا یَلی مثل علمدار عطایت کند..
کسی چه میداند
شاید..
#مادرشهید
#فرمانده💔
چشمان خستهی پردغدغهات را قاب کردهام روبهروی چشمانم
با من از تو میگوید
و من شرم میکنم..
شرمی عظیم به طولای قیامت..
#فرمانده💔
بیتالاسرار
.
.
.
شباهتها؟ بسیار..
تو شبیه یک تکه از ماجرا که نه، شبیه همهی آنی..
این موقع از سالِ قمری ، هرشب میتوان به بهانهای برایت بغض شد و فروریخت..
شب حبیب برایِ موی سپید و #فرمانده بودنت
شب مسلم برای پیامبر بودنت
شب علیاکبر برای پیکرت..
و شب قاسم..
و زینب..
و عباس..
تو کیستی؟
تو، همهی کربلایی..
بهانه نمیخواهد اصلا..
بغضی که هنوز در گلویم چون کلافی سردرگم مانده، شبیه بغضِ سومین شب است.. شب سومی که روزش برای سومین بار پیکرت روی دستانمان راهیِ عرش شد و من هرچه میکردم این بغضِ سمج دستبردار نبود.. وقتی راه میرفتم، حرف میزدم، مینشستم، نماز میخواندم؛ حریفش نمیشدم..
تا اینکه سر سفرهی شام آنقدر با آب گلویم را فشردم که نکند همینجا بزنم زیر گریه ..
بعدش اما مثل یتیمی، پشت در اتاقم، افسار بغض از دستم رها شد و دست روی دهانم گذاشتم تا صدای بلندِ هقهقم بقیه را نگران نکند..
یتیم؟ مسئله ، چیزی بود فراتر از نبودِ پدر..
چه نسبتی با پسر فاطمه(س) داری فرمانده؟
اتفاق؟ اتفاقی نامت قاسم شد و نام پدرت حسن و اتفاقی پیغام رساندی عراق و اتفاقی نامردانه فقط چند تکه از تنت را برایمان باقی گذاشتند و اتفاقی دستی از تو برایمان ماند و اتفاقی ..
تو با حسین(ع) نسبتی داری؟
در آغوش او جان دادن اتفاقی نیست..
تو با او نسبتی داری..
هرآنچه بود در تو، حسین بود..
این شد که هرچه از حسین میبینیم و میشنویم، یاد تو میافتیم..
یقین دارم تو با او نسبتی داری..
#فرمانده💔
#قاسمبنالحسن..