eitaa logo
بیت‌الاسرار
106 دنبال‌کننده
471 عکس
124 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_171182082477017912467.mp3
2.98M
چرخ زمین و زمان به کَفَت✌️
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگل‌های ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار می‌کنی مرد؟ صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟ می‌خواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟ خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله می‌شدی و چند نفر آدم را پیدا می‌کردی و از بین‌شان ردی می‌شدی و صدای شاتر دوربین‌ها و تمام. به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده. به جهنم که روستای کهنه‌لو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد. به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچه‌اش سقط شد. اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار می‌رفتی سید! عدل رفتی سراغ نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌اند برای پیدا کردنت؟ انصافت را شکر. می‌گویند آن‌جا باران گرفته. زیر باران دعا مستجاب است. دعا کن برای خودت دعا کن برای ما؛ پیرمرد روستای کهنه‌لو را که یادت نرفته؟ همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟ دعا کن سید! شب عید است... 📝@nevisandegi_mabna
می‌دانستم یک‌جوری به امام رضا(ع) وصلی سید، معلوم بود..
ما منتظر بودیم عیدی‌مان سلامتی‌ات باشد، تو منتظر بودی عیدی‌ات شهادت باشد، تو بُردی سید، حرفت پیش امام رضا(ع) خیلی بُرو داشت..
ما نسلی هستیم که انگار رفته‌ایم به دهه‌ی شصت، دوباره داریم سال‌های از دست دادن را زندگی می‌کنیم قدیمی‌ها! بیایید یادمان بدهید ایستاده اشک ریختن را، بیایید بگویید چطور خسته نشدید از این‌همه داغ دیدن.. بیایید دست‌مان را بگیرید، توی گوش‌مان امن یجیب بخوانید و آرام زمزمه کنید :« این انقلاب پُره از فراق .. خو بگیرید به درد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز نوبت کشیک تو بود اما نه توی حرم، کنار خود سلطان..
بیت‌الاسرار
«میراث» آخرین بار که پلک‌ها را از هم باز کردم، صدای بلند گوینده‌ی اخبار و دستمال کاغذی توی دست مامان مطمئنم کرد. از دیشب چندبار گوشی را چک کرده بودم. پتو را روی سر کشیده بودم و ذهنم رفته بود تا جنگل‌های ورزقان:« توی این سرما کجایی سید؟» دهمین بار گوشی را برداشتم، روبه‌روی صورتم گرفتم ، پیدات کرده بودند.پیام‌های تسلیت را خواندم. اشک از کاسه‌چشم لبریز شد و چکید روی بالشت. همین. این چکیدن آرامِ اشک روی گونه شد شروع مواجهه‌ی من با شما آقا سید. اهل فرو بردن بغض نیستم، این دو روز اما منطقم چربید به اشک. اینکه توی کانالش نوشت «عزادارم اما گریه نمی‌کنم، من یاد گرفته‌م به‌ جای اشک ریختن کار کنم» هم بی‌تاثیر نبود. گاه و بی‌گاه توی استوری‌ها و پست‌ها می‌دیدمت. کنار پیرزن روستایی وقتی نامه‌اش را بهت داد. نزدیک دختربچه‌های تازه‌مکلف. پیش حضرت آقا توی حسینیه امام خمینی، وسط حلقه‌ی بچه دبیرستانی‌ها، توی سازمان ملل. ذهنم جواب می‌خواست « تا کجاها رفتی سید؟» کاسه‌ی چشم پر می‌شد، دور چشم و بینی و لب‌ها قرمز می‌شد، سرریز می‌شدم اما باز گوشی را قلاف می‌کردم و می‌رفتم پی کاری. نزدیک ظهر، با یک جمله توی یک پیام مهم، یقین کردم که وقت عزاداری نیست. «رئیسی عزیز خستگی نمی‌شناخت.» لرزیدم، سوختم و لب تاپ را باز کردم که طرح درس بنویسم. بغض کردم و کتاب خواندم. زیارت عاشورای علی فانی را پخش کردم و بعد از سجده، جزوه را مرور کردم. ماه‌ها بود این‌همه پی کارها ندویده بودم. شب اما ، دقیقا آن لحظه که حس می‌کردم بعد از شهادت حاج قاسم هیچ غمی نمی‌تواند دلم را توی مشتش حبس کند، توی تاریکی، وسط سکوتی که صدای تیز باد پشت پنجره خرابش می‌کرد، توی هندزفری صدای مرثیه‌ی مطیعی برای حاج قاسم پخش شد :« بیایید یتیما برا گریه زاری..». دقیقا همان‌جا چیزی ته ته دلم شکست و صداش پیچید توی سرم بعد اشک شد و آنقدر بی‌مهابا از چشم‌ها فوران کرد که نتوانستم بنشینم. بلند شدم، دستم را جلوی دهانم گرفتم و رفتم کنار پنجره ، دستم را گرفتم به دیوار و هق هقم پیچید بین نوحه « چه شب‌های تاری..» می‌گویند بنویسید، روایت کنید. اسم این مواجهه‌‌های شخصی را گذاشته‌اند روایت. این‌ روایت را نوشتم که به‌تان بگویم آقا سید، من که هیچ وقت از نزدیک ندیدم‌تان اما مواجهه‌‌ام با شما را حضرت آقا توی همان یک جمله‌ی پیامش تصویر کرد. بُهتم از رفتن شما را حاج قاسم شکست. اطمینانم از شهادت شما را امام رضا(ع) ضمانت کرد و چه خوب مفصل‌هایی به شما وصلم کردند. فقط خواستم بگویم مواجهه‌ام با شما، این دختر بیست و چند ساله را از رکودِ چندماهه درآورد. رفتنت و رفتن آنها که با شما بودند یک میراث برای‌ من داشت سید؛ دویدن. خیلی حیف که رفتی. حیف‌ که تازه شناختیمت. سیاستمداران را ما اینطور نشناخته بودیم هیچوقت، بهمان حق بده. انتظار نداشتیم همه چیز را بگذاری زمین و نیمه‌ی راه، الوداع. چقدر خسته بودی مگر؟ گاهی غر هم می‌زدیم‌ها سید. اما خودت می‌دانی ته دل‌مان هیچی نبوده. به قول میثم مطیعی:« حضرت زهرا شاهده، همه دوستت داشتیم..»
21.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من نمی‌دانم توی بقیه‌ی کشورها وقتی مسئولی از این دنیا می‌رود مردمش چه واکنشی دارند؟ نمی‌دانم اصلا شبیه چنین اتفاقی توی کشوری افتاده یا نه. نمی‌دانم مردم بقیه‌ی کشورها چه حسی دارند درباره‌ی این اتفاق توی یک کشور. حوصله‌اش را هم ندارم بروم بچرخم ببینم چنین چیزی چقدر توی دنیا مرسوم است. ولی این را از من داشته باشید که این شگفتی ها توی امت اسلام و بین شیعیان جلوه می‌کند. و شُکر خدا را که شیعه‌ی علی(ع) شدیم..
بیت‌الاسرار
یک. اسماعیل هنیه با هدایتِ مَرد ، روی سکوی مشکی می‌ایستد. دستش را می‌آورد بالا و من با بالا آمدن دستش صدای غزه را می‌شنوم. توی گوشم گریه‌ی نوزاد ده ماهه‌ای می‌پیچد، می‌رود توی آسمان و قاطی صدای بمب می‌شود و با دود سیاه می‌آمیزد. صدای ضجه‌ی یک زن و فریاد مردی وسط آواره‌های خانه‌شان می‌آید وسط سالن اجلاس سران و بعد همه چیز ساکن و ساکت می‌شود. اسماعیل هنیه رو به روی تو ایستاده، دستش را آورده بالا، لب‌هاش می‌جنبد به دعا. صدای دعاش بخورد به کوه انگار، صدتا، هزارتا، ده هزارتا، یک میلیون تا برمی‌گردد توی سالن. مرد موسپید دعای یک غزه نه، یک جهان را برایت آورده. دعاهایی از سینه‌ سوخته‌های قضیه‌ی غزه، به زبان فرانسوی و انگلیسی و عربی و ایتالیایی . 🖤