eitaa logo
بېسېم چې
848 دنبال‌کننده
19هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره 🚫🎥 هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「♥️"🔗」 هر آمدنے ࢪفتنے دارد جُــز شهــ∞ــادټ شهیـد کہ شدے مے مانے... یعنے خــدا نِگَـهَـټ میـدارد براے همیشهـ ...○[🦋] 🕊🥀 حضرت آقا ➺@bi3imchi
~🕊🌙 🌿فرازی از وصیت نامه💌 هرخانمی که چادر به سرکند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را درحد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین(ع) خواهم کرد و او را دعا می کنم.. 🌱🌷 خادم حضرت آقا ➺@bi3imchi
~`🌸🍃 🦋 بستہ‌ام‌عہد‌💡📿 ڪہ‌در‌✨ راه‌شہیدان‌باشم‌🕊 چادر‌مشڪۍ‌من‌🌿🙂 رنگ‌شہادٺ‌دارد♥✌🏻 ➺@bi3imchi
خوش‌آمدۍ💚:) ➺@bi3imchi
「♥️"🔗」 هر آمدنے ࢪفتنے دارد جُــز شهــ∞ــادټ شهیـد کہ شدے مے مانے... یعنے خــدا نِگَـهَـټ میـدارد براے همیشهـ ...○[🦋] 🌸 ↫ 🕊↫🥀 ➺@bi3imchi
🌸•• . یہ‌جوری‌خوب‌باش کہ‌وقتی‌دیدنت‌بگن: ••این‌زمینی‌نیست☝️🏻 قطعا‌شھید‌میشہ...💔🖐🏻•• . 🕊🍁 ➺@bi3imchi
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت عصبی سوار ماشین شد، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی😠 کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود، و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد، و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت۹، مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد، سریع در را باز کرد و وارد خانه شد، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد، فرحناز خانم با گریه،😭 قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟😟 سمیه خانم ــ مادر ،سمانه😥😢 کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده😥 ــ یعنی چی؟؟😳 ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟😧 اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم😭 کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد، شاید شب هم برنگشتم ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن😥 بعد از خداحافظی، ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن...!😠 ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن، اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش، با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر میداد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠