فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ شهید حاج قاسم سلیمانے:
اگر امروز جمهوری اسلامے🌷
پیروزیهاییدارد و دشمنرا✊🏻
در سطوح گوناگون متحیر🕊
ڪرده است؛ دلیل اصلے آن💚
حڪمت و وجود رهبرۍ🌹
داهیانه و خردمندانهۍ💠
مقام معظم رهبری است.🇮🇷
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
☘بیسیم چی☘
#خاطره_شهید♥️🖇
______________
محمدحسین بسیار به بنده و بخصوص مادرش احترام میگذاشت. هر کاری که مادرش به او میسپرد، دستش را روی سینهاش میگذاشت و خم میشد و میگفت «چشم حاج خانم.» فقط یکبار این کار را نکرد و آن هم شبی بود که قرار بود شهید شود. ساعت سه بعدازظهر بود که به او زنگ زدند و متوجه شد یک سری دراویش نما که میشود به آنها داعشی هم گفت، تجمع کردهاند و مادرش به او گفت امشب نرو چون شنیدیم، اینها سلاح و چاقو و چماق دارند. محمدحسین به همان شیوه خودش دستش را گذاشت روی سینهاش و فقط خم شد ولی چیزی نگفت، چرا که نمیخواست دروغ بگوید.
#شهیدمحمدحسینحدادیان
#خاطره_شهید ♥️🖇
_______________________
ساده و بی آلایش و کم حرف وخندان بود
یک روز
صداش زدم گفتم : حسین آقا بیا ناهار گفت فعلا کار دارم بعدها فهمیدیم روزه است بی سر و صدا کارش را انجام می داد و به اندازه چند نفر کار میکرد بزرگترین خصلتش بی ادعا و بدون هیاهو بود
#خاطره_شهید 🔈🔗
________________________
خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .
در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم.
#شھیدمحمدهادیذوالفقاری
#خاطره_شهید 🖋🔗
________________________
مصطفی رانندگیاش فوق العاده بود.👌
همیشه به قشقایی
راننده و محافظ مصطفی میگفتم: «خواهش میکنم وقتی مصطفی جلسه داره هم استراحت کن هم اینکه آهسته رانندگی کن. مصطفی خندید و گفت: «رضا هر کاری دلت خواست بکن. مطمئن باش من و تو باهم شهید میشیم.» 🙃آقا رضا خندید و گفت: «حاج خانم، چشم، قول میدم آهسته رانندگی کنم😁» روز واقعه همین دوتا داخل ماشین بودند، مصطفی و رضا قشقایی هر دو مسلح بودند ولی همیشه میخندید و میگفت:
«این ماسماسک به درد کسی نمیخوره مامان جون، کسی که بخواد منو ترور کنه طوری نمیآد جلو که من بخوام از اسلحه استفاده کنم.»✋
با این حال همیشه تاکید میکردم که همیشه اسلحه همراه خودت داشته باش
. وقتی بعد از شنیدن خبر رفتم خانه مصطفی؛ یک دلم پیش مصطفی بود و یک دلم پیش قشقایی، قشقایی در بیمارستان در کما بود. او هم ۳_۲ روز بعد از مصطفی به شهادت رسید.💔
#شھیدمصطفیاحمدیروشن
#خاطره_شهید💌🔗
________________________
در کودکی برای خودش سنگر درست میکرد
.پدرش با ۳۲ سال سابقه، بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهور اسلامی ایران است تا همان اول بدانیم قصه علاقه حسین به مسیر جهاد از کجا آب میخورد. علاقهای که به گفته مادر شهید وارد بازیهای کودکانهاش هم شده بود: «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازیهایش چند بالش روی هم میگذاشت و برای خودش سنگر درست میکرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش میگرفت و تیراندازی میکرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. با اینکه رشته خوبی هم در دانشگاه قبول شد اما چون میخواست پاسدار شود نرفت. در نهایت دانشگاه امام حسین(ع) امتحان داد و قبول شد. در کنارش مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ میکرد تا در هیئت بخواند. یادم میآید یکسال در محرم و شب حضرت علیاصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف میکرد. در اتاقش را میبست و برای خودش میخواند یا به مسجد میرفت تا مکبر نماز جماعت باشد. آخر هم با پولهای توی جیبش هیئتی را به نام منتظران مهدی(عج) راه انداخت. بعد هم بیشتر حقوقش را آنجا خرج میکرد و با این کار خیلی از بچههای محل را جذب هیئت کرد.
#شھیدحسینمعزغلامی
بېسېم چې
گفـــتم : دوڪوهـــه را میشناســــــی؟ پاســــخ داد : آری. گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیس
#خاطره_شهید😊📚
__________________
حاج احمد متوسلیان در
مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.»
#شهید_احمد_متوسلیان🌱
➺@bi3imchi
بېسېم چې
شھآدتیكهنـࢪ و #شھید یكهنࢪمندواقعےاست..🌿 #شهیدنویدصفری🌱
#خاطره_شهید📚🖇
______________
با هم هیأت میرفتیم. بچهها میگفتند میدانستیم نوید شهید میشود. وقتی میآمد همیشه در حال زحمت کشیدن بود. هیچ وقت عصبانیت و بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه شوخ طبع بود. ما همیشه میگفتیم پایگاه بسیجمان که به نام شهید شیرین بیان است یک شهید دیگر هم کم دارد. اینها مرد راه بودند و ما نبودیم. جنگیدن با داعش مردانگی میخواهد که آدم از تمام زندگیاش بگذرد. نوید چند ماه بیشتر نبود که عقد کرده بود. به آن چیزی که میخواست رسید.
#شهیدنویدصفری🌱
#خاطره_شهید 🎤✨
نگاه تندی کرد و بهم گفت:
با این کارات هم خودت، هم من رو اذیت میکنے!
من فقط نگران تو هستم!
همیشه آدم با چیزایی که دوست داره امتحان میشه...🍃🖇
من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!💯
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
#خاطره_شهید🍃🎙
_
💠پسرم
به اصل امر به معروف و نهی از منکرعمل می کرد
😍♥️
مادرش می گوید:👇🏻
روزی یکی از زنان همسایه، با حجاب نامناسب به منزل ما آمد🙊😢
علی خیلی ناراحت شد☹️و از من می خواست که به او تذکر دهم گفتم که من خجالت می کشم 🙈 خودش جلو رفت و با زبان ملایم و مؤدبانه در حالی که چشمش را به زمین دوخته بود به آن زن تذکر داد😌💚
《بهروایتمادرشهید》
__
#شهید_علی_قمیکردی🌿❤️
#خاطره_شهید🍃🎙
_
💠پسرم
به اصل امر به معروف و نهی از منکرعمل می کرد
😍♥️
مادرش می گوید:👇🏻
روزی یکی از زنان همسایه، با حجاب نامناسب به منزل ما آمد🙊😢
علی خیلی ناراحت شد☹️و از من می خواست که به او تذکر دهم گفتم که من خجالت می کشم 🙈 خودش جلو رفت و با زبان ملایم و مؤدبانه در حالی که چشمش را به زمین دوخته بود به آن زن تذکر داد😌💚
《بهروایتمادرشهید》
__
#شهید_علی_قمیکردی🌿❤️
بېسېم چې
شهدابعدازشهادت عندربهمیرزقونمۍشوند ودستهدایتگرۍپیدامۍڪنند وبردلهاحڪومتخواهندڪرد♥️(: -حاجحسین
#خاطره_شهید♥️🖇
______________
حاج ابومهدی از خانوادهای متدین و دیندار بود، مادر ایشان در شمال بصره روضهخوان معروفی است. حاج ابومهدی از کودکی با جلسات قرآن انس داشت؛ در مساجد شهر بصره مرتب حضور مییافت و در نمازهای جماعت و جلسات قرآن شرکت میکرد.
معمولا ماه رمضان بعد از نماز عصر حاج ابومهدی در دفتر خود در تهران با صوتی بسیار عالی یک جزء از آیات قرآن را تلاوت میکرد. زمانی که حاج ابومهدی و حاجقاسم سلیمانی برای انجام عملیات حرکت میکردند، در صندلیهای عقب خودرو مینشستند و معمولا قرآن به دست داشتند و گاهی هم آیات قرآن را قرائت میکردند.
حتی حاج ابومهدی هر زمان که از مسالهای ناراحت میشد، برای رسیدن به آرامش آیات قرآن را میخواند. در سالهای آخر حیات حاج ابومهدی با او ارتباط نزدیکتری داشتم و شاهد بودم که در ماههای رجب و شعبان روزه میگرفتند و معمولا غذای سبک میخوردند.
#شهیدابومهدیالمهندس🌱
#خاطره_شهید
یه سربند داده بود؛ گفت:
شهید که شدم ببندیدش به
سینه ام... پیکرش که اومد سر نداشت...
سربند رو بستیم به سینه اش
روی سربند نوشته بود: انازائرالحسین
#شهید_محسنحججی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#خاطره_شهید
حدودا ۲۵ سالش بود...
با پول تو جیبیش اراذل محل رو میبرد استخر...
ازش میپرسیدن:"مصطفے چرا اینکارو میکنی؟!"
میگفت : "دوساعت کمتر دیگران اذیت کنن!✨🖐🏻"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#خاطره_شهید
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگرنمیتوانستکلمهایرابیانکندباحرکاتدستوصورتشبه
طرفمقابلمیفهماندکهچهمیخواهدبگوید.
یکروزبهتعدادیازرزمندههاینبلوالزهراءدرسمیداد.وسط درسدادنناگهانهمهدرازکشیدند!
بهعربیپرسید:«چتونشده؟»گفتند:«شماگفتیددرازبکشید!"😁😂
بهجایاینکهبگویدساکتباشید،کلمهایبهکاربردهبودکهمعنی اشمیشددرازبکشید!
بهرویخودشنیاورد.گفت:«میخواستمببینمبیداریدیانه!»
بعدازکلاسکهاینموضوعرابرایدوستانشتعریفکرد،
آنقدرخندیدوخندیدندکهاشکازچشمانشانجاریشد.😂
#شهید_عباس_دانشگر