eitaa logo
بېسېم چې
714 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
8.9هزار ویدیو
292 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود، حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.🧐 با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال، اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت، و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت، با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد، همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد، که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام، ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند، سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن😍👦🏻⚽️ سمانه ضربه ای به توپ زد، که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد، سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای☕️ دعوت می کرد، به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد، و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد، با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😑 صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره😜 عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊 دخترا نگاهی به هم انداختند، از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند، و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد، کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم😊 کمیل ــ نه این چه حرفیه😊 دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
ایشون 4 پسر به دنیا آوردن که تک به تکشون در سفر بی بازگشت امام حسین فدا شدن💔 به قولی: ستاره داشتم، ماه به فدای ابی عبدالله..🌙
چیز انسان را شاد می‌کند دوست خوب و مهربان طبیعت است به‌خصوص گل‌ها و گیاهان ، خندیدن است هر سه به آسانی و مجانی در دسترس شما هستند. از زندگی لذت ببرید ‌ ‎ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌@bi3imchi
عجب هفته ای در پیش رو داریم😌 شروع هفته با سالروز تولد امام هادی جانمان عجین شده شنبه عید بزرگ شیعیان دنیا.. و شنبه سالروز تولد باب الحوائج ،امام کاظم جانمان... چه حکمتی در دل این هفته نهفته است ؟؟!! آغازش ، هدایتمان می کند و جامعه را به خیر وصلاح دعوت می کند سه شنبه، غدیر از راه می رسد تا بیعت با حق و حقیقت ، صورت گیرد و درست در پایان هفته پنج شنبه، راه توسل به باب الحوائج را نشان می دهد تا جمعه ای تکرار نشدنی در تاریخ جمهوری اسلامی ایران رقم بخورد .. انشاء الله هادی(ع) (ع) موسی بن جعفر(ع) 🍃🌸🍃🌸🍃🌸