eitaa logo
بېسېم چې
868 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ پخش مستند «گاندو 1» از شبکه‌ی سه سیما 🔻 مستندی درباره‌ی شخصیت اصلی سریال «گاندو 1» به همراه سکانس‌هایی از این سریال در قالب مستندی 50 دقیقه‌ای آماده پخش گردید. 🔻 در این مستند، برای اولین بار تصاویر و فیلم‌های دیده نشده‌ای به نمایش درمی‌آید که نشان از پشت پرده‌ی سرویس‌های جاسوسی آمریکا دارد و «جیسون رضائیان» طی گفت‌و‌گویی از توطئه‌های عوامل بیگانه در ایران و منطقه پرده برمی‌دارد. هم‌چنین در این مستند که تولید گروه مستند موسسه‌ی فرهنگی هنری اندیشه‌ی شهید آوینی است، به عوامل نفوذی داخلی که در طی پروژه‌ی جاسوسی با «جیسون رضائیان» همکاری می‌کردند، اشاره می‌شود. 🔻 به گزارش روابط عمومی موسسه‌ی فرهنگی هنری اندیشه‌ی شهید آوینی، مستند «گاندو 1» با مروری به شخصیت «جیسون رضائیان»؛ جاسوس دوتابعیتی ایرانی آمریکایی که سوژه‌ی اصلی سریال پُرمخاطب «گاندو 1» بود، در روز چهارشنبه 22 اردیبهشت ماه بعد از سریال تلویزیونی «یاور» از شبکه‌ی سه سیما پخش خواهد شد. 🗓 چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه ⏰ بعد از سریال یاور 📺 شبکه‌ی سه سیما
🌱¤. . هر وقت‌ به‌ دردی‌ دچار شدی با خودت‌ بگو: خداروشکر که‌ به‌ مصیبتی‌ گرفتارم‌، نه‌ معصیتی‌.. 🌸🌸
خدایا آدم وقتی تنها می‌شود، تازه اولِ آشناییش با تو است..🌱 🌹
بسم الله الرحمن الرحیم راهیان نور نعمتی بود که مثل خیلی از برنامه های جمعی جهت جلوگیری از انتشار ویروس کرونا تعطیل شد😭 ان شاء الله سعی می کنیم فضای ایجاد کنیم و یاد خاطره شهدا را گرامی داریم هر چند حضور در مناطق چیز دیگری است ولی فضای مجازی هم برکات خود را دارد منتظر چی هستی دعوت از خود شهداست 👇👇 ___________________ کانال راهیان نور @rahiankhuz
دخترکان شیعی مدرسه سیدالشهداء کابل به خاک و خون کشیده شدند...😭 😭😢😓😔 باز هم دخترانت شهیده شدند😔
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با صدای گوشی، سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم😍 ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️ ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁 در باز شد، و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست _نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد، و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی، به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم، به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو، و رو به خاله سمیه کرد و گفت _باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅 سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم😊 سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت بعد از اینکه کرایه را حساب کرد، وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، ✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند، ✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت، و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠 ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊 ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐 بشیری بدون هیچ حرفی، از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨ با تمام شدن کارهایش، از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم😍😁 بوسه ای بر روی گونه اش کاشت، که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد. با رسیدن به خانه، سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت، سفره را پهن کردند، و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود، و از او خواست خودش را به محل کار برساند، بعد خداحافظی ثریا و محسن، زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁🤦‍♀ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦‍♀ گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑 نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻 سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس بود، نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊 ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳 ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️ ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑 سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل ضد رهبری صحبت می کرد و سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔 نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد، و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. 🏢✊✊✊📚📚📚🏢 فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!! سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊 ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁 ــ چشم عزیزم😅 سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت در عرض ربع ساعت، خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: ــ اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام ــ باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. ــ بفرمایید اینم سیستم شما ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه به سمت اتاقش رفت، که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐 ــ سلام آقای سهرابی😐 ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.! ــ بله بفرمایید 🏢📀💽📑✊🏢 سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت، از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد، که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠دختران زینبی 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
با حجاب هم می شود خودنمایی کرد فقط مشتری اش فرق می کند...
☄خون کلید خواهد بود. و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد؛ خواهید دید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻🖇 من نمی‌تونم شب بخوابم، چون دلم برای بابا تنگ میشه!😔💔 انسان از شنیدن این حرف دختر شهید صدرزاده دق کنه و بمیره رواست...🥀 اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
[ ] 📌شــ😈ــــیطان‌ میگــــــــه: همین یڪبار گــــــناه‌ ڪــــن؛🖐🏼 بعدش دیگــــــه خوبــــــــ شو...!😕 "سوره9یوسفــــــــ" . خُـدامیگــــــه: بــــاهمین یڪــــ🔥 گناه ممڪنـــــه؛ دلتــــــــ💔بمــــیره و هــــــرگز توبــــــه‌نڪنے، و تــــــا ابــــــد جهنمے بــــشے...😢
ــــــــــہـ۸ـــــہـــــ۸ـــــــــہـ۸ـــــــ⟨🌿📓⟩ . |ـحڪ گشتِھ |ـدر بِھشـت خـدا |ـروۍ ھـر درۍ ....! |ـرهبـرفقط‌سِید علـۍ |ـونـجـف بیــت رهبــرۍ ...✋🏻. . ــــــــــہـ۸ـــــہـــــ۸ـــــــــہـ۸ـــــــ⟨🌿📓⟩
«🌙🌻» نورتویے✨ داشتہ‌بآشمت‌‌راه‌گم‌نخواهم‌ڪرد 🐾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••🕊🌿••• •••شہدا مایہ رونق حیات معنوی‌اند در ڪشور.حیات مهنوی یعنــے روحیہ، یعنی‌احساس هویت،یعنی‌هدف‌دارۍ یعنـے‌بہ‌سمت‌آمال‌ها حرڪت کردن، عدم‌توقف؛این ڪار شہداست؛این‌را هم قـرآن بہ مـا یاد میدهـد...🌱 [بخشـے‌ازسخنان‌رهبـرمعظم‌انقلاب]
لال شد و از جنایت مدرسه افغانستان دم نزد!! حالا اگه چشم آبی‌ها بودند اولین کسی که محکوم میکرد و تسلیت می‌گفت جناب پرزیدنت بود! واقعا تو رئیس جمهور جمهوری اسلامی ایرانی؟!🤦‍♂
برگرد‌یك‌بغـڵ‌بابایِ‌من‌باش💔!ッ
یدونہ صلوات بفرستیم ((: ‹اللھُم‌صَل‌علےمُحمّدوَآل‌مُحمّد‌و‌َع‍َجِل‌فَرجھُم› -فروارد‌ ڪن مشتۍ‌🌱"!