{🍂°🧡}
.
تا ڪھ لب گفٺ:
سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین(؏)
یڪ نـفـس رفـٺ دلـم تا خـودِ بین الحرمیݩ♥🌿
.
#صلاللهعلیڪاربابــ…✋🏻🌸
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
‹🌸☔›
#خاطره🎞
شبکهدیرمیاومدخونهدرنمیزد .
ازرویدیوارمیپریدتوحیاط ؛
وتااذانصبحصبرمیکرد،بعد بهشیشهمیزد ..!
وهمهرابراینمازبیدارمیکرد ..
بعدازشهادتشمادرمهرشببا صدایبرخوردِبادبهشیشه میگفت :
ابراهیماومده :)💔🖐🏻
- #شهیدابراهیمهادی🌷.
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
سلام
ببخشید من این چند روز برام یه مشکلی پیش اومد و نتونستم ادامه رمان رو بزارم. امروز ۱۲ پارت به عنوان جبران می زارم.
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوسیزده
در باز شد،
کمیل سرش را بالا آورد، و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد، سری تکان داد، ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام، بیا تو، چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست،
و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب.!
کمیل اجازه نداد، حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم.، دیشب خونه پدر خانوم بودیم،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست،
امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است، لبخند زد، و گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن، روی موتور هم بودن، معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن، اما قضیه دعوا واقعی بوده، اونا هم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،
امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
_چیز دیگه ای نیست؟
ــ نه
ــ خب، خیلی ممنون
با صدای گوشی،
کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد، چند تا عکس برایش ارسال شده بود،
تا عکس ها را باز کرد،
از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،
امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی،
گوشی را به طرف امیرعلی گرفت، و از جایش بلند شد،
پنجره را باز کرد،
و سرش را بیرون برد، احساس می کرد، کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها،
چشم هایش را عصبی بست، دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،
امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟😠
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر کن، بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد،
و منتظر امیرعلی بود،با (جواب بده) ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو😡
ــ به به جناب پاسدار، سرگرد، اطلاعاتی، اخوی، برادر، چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدن
ــ عکسا چطور بودن؟؟😈
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهارده
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی😡
ــ اوه آروم باش اخوی😈
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولو رو میخوای، که اینطور عصبی شدی، اسمش چی بود؟ سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت..... تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم، بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی، میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی!😏😈
کمیل تا میخواست فریاد بزند،
و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،
نفس نفس می زد،
صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزی ندارن،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته، از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره، پس غریبه ای تو محضر نبوده!!
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو....!عکاس کوچولو
چشمانش را بست،
و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد، که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه.... کمیل غیر ممکنه😳
ــ امیرعلی خودشه،لعنتی خودشه😡
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من😨
کمیل چنگی به کتش زد،
و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه، زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد، و از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپانزده
ـــ صغری بس کن دیگه🤦♀😂
ــ اِ... صبر کن بقیشو برات تعریف کنم😂
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا😍
ــ برو دیگه😊
سمانه بعد از سفارش قهوه،
روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،
دوست داشت،
با کمیل تماس بگیرد، اما نمیخواست، مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،
سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش، نگاهی به آن انداخت،
با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
_چی شده زندایی😟
ــ بچم😨
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟😥
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود، آرش داشت آماده می شد، تا بره دانشگاه، اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین،
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟😨
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد،
و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد،
اما سمانه آنقدر تماس گرفت، تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه😠
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟😥
ــ سرکار
ــ کمیل باید باهات حرف بزنم
ــ بعدا سمانه
ــ جان من کمیل... کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام، بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد،
بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت،
و برای اولین تاکسی🚕 دست تکان داد
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوشانزده
سمانه کمیل را کنار زد،
و سریع وارد خانه شد،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،
حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا!!؟؟
آرش از جایش بلند شد،
و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت،
و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو، منو نندازه زندان، آجی بهش بگو!😥🙏
کمیل ارش را هل داد،
و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی، یا باهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد، از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی، کمیل دوست داره، بهش بگی، قبول میکنه آجی، به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل میشد، ناباور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد
و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه..؟!😥😢
کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
آرش ــ توروخدا کمیل،جان سمانه، اینکارو نکن، اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه😥🙏
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت، کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی😡🗣
از سمانه جدا شد،
و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد، به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،
در را باز کرد،
و آرش را بیرون کرد، و در را بست،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس،
و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد،
اما او هم آدم است،
کم می آورد،بخصوص اگر #خیانتی از #خانواده_ی_خود ببیند،😣
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی،
بر شانه اش، آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه،
الان چه حالی دارد،او هم داغون بود، نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم....😣✋
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهفده
سمانه لیوان اب را
جلوی کمیل گذاشت، و کنارش نشست، کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،
نگران دایی محمد بود،
و می دانست، اگر بین همه پیچیده شود، که پسر «سرهنگ رادمنش» برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده، دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند.
"پسر نوح با بدان بنشست... "
آرام صدایش کرد:
ــ کمیل
ــ جانم
ــ میخوای چیکار کنی
کمیل به مبل تکیه داد و نالید:
ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد، داغون میشه،اگه بفهمه
سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت:
ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردن؟اصلا چرا تو؟
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته،اونا هم بهش پول میدادن، در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده
کمیل با تصور اینکه،
عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد، و با چشمان کثیفشان، همسر پاکش را نگاه می کردند، دستانش از زور خشم در دستان سمانه مشت شد.
سمانه نگران نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه، نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی؟
ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما بعضی حرف ها برای تو سنگینن، تودختری، لطیفی، حساسی.!
ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم، تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه
کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست، اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد، گوشی اش زنگ خورد.
شماره ناشناس بود،
کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ بله بفرمایید
ــ به به جناب سرگرد
ــ شما
ــ نشناختی؟تیمور جانتم
کمیل لعنتی زیر لب گفت
ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟
ــ خفه شو عوضی😡
ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی😈
کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت:
ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت😡
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوهجده
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی رو به کمیل نشسته بود، ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟😡
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم، 😭من غلط کردم،
با فریاد کمیل، ارش جمع شد،
و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید، باورش نمی شد، او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره!!!!
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه، زنِ منو، به کشتن میدادی، متوجه شدی چیکار کردی؟!؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست، درست صحبت کند،
مقطع گفت:
ــ م... م... ن...،من به پو... پولش نیاز...، دا...،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟😡
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،🗣به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی؟؟ ،🗣منو داغون کنی؟؟؟؟ به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی، گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس؟؟؟؟ 🗣😡
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن، لعنتی حرف بزن😡🗣
سکوت خانه را....
نفس نفس زدن های کمیل، و گریه های آرش شکستند،
کمیل باور نمی کرد،
که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد!
با صدای زنگ خانه،
آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم، کمیل توروخدا اینکارو نکن😭
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است،
غیر از امیرعلی و محمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.!
در را باز کرد،
که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه؟؟🗣😡
سمانه شوکه از رفتار کمیل،
چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه،
صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
_آجی توروخداتو راضیش کن، منو نندازه زندون😭🙏
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدونوزده
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده، آخ گفتم آرش یادم اومد، بیچاره خیلی ترسیده، از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی، پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه، بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد!
تماس قطع شد،
کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت، و به او سپرد، که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت،
و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت؟
ــ سمانه سوال نپرس، فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم، فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام، کمیل توروخدا راستشو بگو، داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی، میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم، نرو لعنتی نرو😭😵
بی قراری های سمانه،
قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد، و بادست اشک هایش را پاک کرد،
سمانه که احساس می کرد،
این #دیدارآخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،
کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،
و سمانه را در آغوش گرفت، سمانه بین هق هق هایش، کمیل را صدا می زد،
کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که از بعد تماس،
این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود، را پس می زد، با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو، کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم😭
از کمیل جدا شد،
و صورت کمیل را با دو دست گرفت، چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم، بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم، قلبم داره از جاش کنده میشه، کمیل حرف بزن توروخدا یه چیزی بگو، آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،
و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،
چقدر سخت بود ،
سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون، محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن،
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای!
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم!!
ــ اما تنهایی..!
ــ این قضیه رو خودم تنهایی بایدتمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری، نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسلامت
امیرعلی سوار ماشین شد،
کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،
ماشین روشن شد،
و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت، چشمان اشکی و پر از حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،
و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست.
به محض رسیدن،
امیرعلی ماشین را نگه داشت، سمانه پیاده شد، و منتظر امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد، دخالت کنیم، اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد، خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میدانست،
الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد، بیای خونمون؟من دانشگاه بودم، زنگ زد گفت باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست،
و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمک زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده، یه چیزی گفته، والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست،
که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ویک
سمانه نتوانست،
جلوی هق هق اش را بگیرد،😭چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است، خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید،😭
و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد، و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت.
غافل از اتفاقی که
برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد....
🇮🇷🌷🌷🌷🇮🇷🇮🇷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷
ساعت از ۱۲شب گذشته بود،
و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،
سمیه خانم و صغری هم،
با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند، و بی قراری هایشان شروع شد،
سمانه نگاهی به سمیه خانم،
که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،
صغری مشغول شستن،
ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،
هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،
مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه برای چند لحظه،
چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،
اما با باز شدن در،
سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد، چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،
می دانست کمیل نیست،
اما عکس العمل های امیرعلی، ترسی بر دلش انداخت،
نزدیکشان شد،
که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟😧
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟😥
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد،
غم خاصی را در چشمانش حس می کرد، تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد.
با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟😨
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش، خود و امیرعلی نتوانستند، خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ودو
📆 چهار سال بعد 📆
ماشین را خاموش کرد،
و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ،
سریع در را باز کرد،
وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ،
وارد که شد،
امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی😍👦🏻
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،
سمانه نگاهی به صغری انداخت،
صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود،
همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد💞 و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم،
هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت،
و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،
سمیه خانم بعد از کمیل شکست،
پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا🌷 که رسیدند،
با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،
کنار سنگ قبر مشکی نشستند،
مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،
گلاب را روی سنگ ریخت،
و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
_ #شهید کمیل برزگر🌷
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل،
همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم،
به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد،
آرام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
_میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وسه
سمانه شوکه از حرف های خاله اش، میخواست از جایش بلند شود، که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه، اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن، تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم، خودتو قوی نشون دادی، که برای من تکیه گاه باشی، اما خودت این وسط تنها موندی، همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد،
و به طرف مزار همسرش🌷 رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود،
و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،
با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم، نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود،
گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت، بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،
تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،
صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،
لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،
صغری کم کم وسایلش را جمع کرد، تا به خانه برگردند،
سمانه به سمیه خانم اجازه نداد،
تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین، دستی برای امیر تکان داد،
ماشین از خیابان خارج شد،
سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد،
با دیدن مرد همسایه،
که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود، اخمی کرد و در را محکم بست،
به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه😔
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وچهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم، میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی، بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد،
و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود، که موقع شهادت کمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،
در را باز کرد،
که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین،
کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها🗂 را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی،
که در ماشین بود، معذب و کلافه شده بود، سریع خداحافظی کرد، و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،
احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند.!
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷
سردار احمدی _ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
سردار ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه، و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردار سری تکان داد، و حواسش را به رانندگی اش داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
#تلنگـرانہ💥
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره.؟!
حالخوبینداری.!
دلیلشمیدونیچیه..؟!
چونگناهکردی
چونلبخندخداروگرفتی
چوناشکامامزمانتوریختی
چونخودتوشرمندهکردی..!!
بخداکهزشته..🤧
ماروچه بهسرپیچیازخدا..؟!
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..؟!
بهچیمیرسیم..؟!
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..!!🖐🏽
#تباهیات
دلشنمیومدگناهکنہامابازگفت :
اینآخرینبارھ ..🖐🏿!
مواظببارآخرهایۍباشیم
کہبارِآخرتمونروسنگینمیکنن ..
#بہعذابشنمیارزهها
-
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
امانـہ🍀
شهآدت
آمدنۍ نیست
رسیدنۍ است ،
باید آن قدر بدوۍ تا بھ آن برسے ،
اگر بنشینۍ تا بیاید
همھ اَلسّابِقونْ مےشوندُ
مےروند . . .
و تو جا میمانۍ ! 💔
#حاجحسینیکتا🎙
امانـھ🌸
ما خسته ایم ، منتظران تو خسته اند
کِی ختم میشود تَهِ این ماجرا به تو؟
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
#سلام_امام_زمانم
هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمندهایم از اینکه دل مرده کم شکست…😔
🔸اسماعیل شبرنگ
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟😔
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
ـ----- ----- ----- -----
#السلامعلیڪیااباعبدلله
ندیدم
کسے
ࢪا
بہ
اقایۍٺۅ♡
#اللہمعجللولیڪالفࢪج
#السَّلامُعَلَیکَیابَقیَّةَاللهِفیأرضِه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شرط حضور در جبهه امام زمان
🔵 همین الان هم میتونی توی صفین شمشیر بزنی.
حجتالاسلام عالی
بسیار عالی تا آخر ببینید.