7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رجز آن است که آغاز کند محشر را
خطبه خواندم که ببینند دمی حیدر را
بشنود هر که یهودی که در این عالم هست
پدرم بود که انداخت درِ خیبر را
#حیدر_حیدر
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
لبخند از روی لبهای پدربزرگ محو شد، مکثی کرد و گفت: (من ماهرترین نیستم.)
بهت زده به پدربزرگ نگاه کرد و پرسید:(یعنی کسی هست که به پای تو برسد؟!)
پدربزرگ به نشانه تایید سر تکان داد.
_یک نفر در مدینه.
_از همکیشان ماست.
_نه مسلمان است.
_چه بد.
پدربزرگ به آسمان نگاه کرد و گفت:
(تا بحال مثل او را ندیدم. هم اعداد و ارقام را خوب می شناسد، هم از راز آسمان باخبر است، هم از پیشامدهایی که خبر نداری.)
_این که می گویی کیست؟
_علی
_کدام علی؟ نکند همان را می گویی که در در خیبر را از جا کند؟
_همان را می گویم جگر گوشه، علیپسرابیطالب.
_چطور فهمیدی او به این چیزها عالم است؟ پدربزرگ سکوت کرد. به آسمان زل زد نفس عمیقی کشید و گفت:(سالها پیش بود، تو هنوز کودک بودی، رفته بودم مدینه. علی را در راه دیدم. تنها بود. لیفهای خرما را بر دوش انداخته بود و از نخلستان بر میگشت. تعریف او را از خیلیها شنیده بودم. میگفتند اولین نفری که با محمد ایمان آورد او بوده. محمد برایش احترام خاصی قائل است و او را نور چشمش خطاب میکند. در هر مجلسی که باشد، اگر او حاضر شود، کنار خودش برایش جا باز میکند که بنشیند. با خودم فکر میکردم اگر به او ضربهای بزنم، انگار به محمد ضربه زدهام. در سرم بود از او سوالی بپرسم که توان جواب دادن نداشته باشد. بعد هم بروم و به همه بگویم:( علی که میگویند معنی اسلام است، نتوانست جواب سوالم را بدهد. پس این دین به چه دردی می خورد؟)
جلو رفتم سینه ستبر کردم و گفتم:(سوالی دارم.)
راستش را بخواهی، انتظار نداشتم بایستد. با خودم گفتم:(برای یک یهودی نمیایستد، آن هم در حالی که صورتش از عرق خیس است و قامتش زیر لیفها خمیده.)
اما ایستاد. لیفها را زمین گذاشت. دست به پیشانی برد. دانههای ریز عرق را از روی پیشانی برداشت و گفت:(بپرس.)
سوال کردم:(به من عددی را بده که قابل قسمت بر یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت و نه باشد، بی آنکه باقی بیاورد.)
بیدرنگ گفت:(روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن. حاصل ضرب آن قابل قسمت بر همهی اعدادی که گفتی است.)
همان کار را کردم. هفت را در سیصد و شصت روز ضرب کردم، شد عددی که بر همهی آن اعداد قابل قسمت بود. بدون آن که باقی بیاورد.
من هنوز در ضرب و تقسیم اعداد بودم که او دست بر لیف برد و چند خرمایی کند. آنها را به دستم داد و رفت. نگاهی به خرماها انداختم و با خودم گفتم:(علی را چه میشود چرا به من خرما داد.)
خرماها را ریختم ته خرجین و چندی بعدش اصلا یادم رفت خرمایی هم به من داده. تمام راه فکر و ذکرم شده بود جواب علی.
تعجب کرده بودم هم از سرعت جواب دادنش هم از دقتش در جوابم. نگفت در یک سال. گفت:(در یک سال خودت.)
میدانی جگرگوشه، ما سالهایمان شمسی است و آنها قمری. اگر میگفت به روزهای سالشان تقسیم کنم جواب اعداد به هم میریخت.
📒آسنا و راز کنیسه/ سمانه خاکبازان
#رمان_نوجوان
#خیبر
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
داشتم کتاب میخواندم که صدای اذان بلند شد. موذن گفت: اشهدانعلیولیالله
دلم گرفت. از پنجرهی اتاقمنگاهی به آسمان صورتی و نارنجی دم غروب انداختم و نم اشک از گونهام لیز خورد پایین.
یاد جملههای کتابی که سال قبل خوانده بودم، با همین اذان داشت به دلم تیر میکشید. یکسال گذشته ولی خط به خط کتاب روی حافظهام خراش کشیده بود.
خیال کردم توی سیاهچالی از زندانهای هارون با زنجیرهای سنگین بسته شدم. جرمم دوست داشتن امیرالمؤمنین علیبنابیطالب بود.
قبل خواندن کتاب نمیدانستم که سیاهچال یعنی جایی که حتی یک روزنهی نور به بیرون ندارد، تصویری که داشتم زندانهای فیلم مختار بود.
سیاهچال یعنی جایی در تنگنا و دل تو در توی زمین که زندانیها برای فهمیدن اوقات نماز، قرآن را از حفظ میخوانند تا براساس زمانی که میبرد، اوقات نماز را بفهمند.
سیاهچال یعنی جایی که وقتی بدون آب و غذا جان میدهی، بقیهی زندانیان از بوی تعفن جسدت، جان میدهند.
سیاهچال یعنی جایی توی دل زمین در آرزوی دیدن دوبارهی آسمان.
پشت این اذان که رسید به گوشم، داستان رنج شیعیان سیاهچالنشین موسیبنجعفر جلوی چشمم رژه رفت. شیعیانی که به جرم عاشقی، در ناکجاآباد تاریخ مدفون شدند و شاید نامی هم در تاریخ نداشته باشند، شاید اگر نبودند، اذان با نام امیرالمؤمنین هم نبود.
📒سال قبل کتاب ماهیت قیام شهید فخ رو مطالعه کرده بودم و این تصاویری که گفتم بخشی از تصاویر زندگی شیعه در سالهایسیاه حکومت هارونالرشید لعنتالله است.
#روزنوشت
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
🖤 کلافنخ و هدیه به یوسف فاطمه
پیرزن شنیده بود که اهالی نیشابور میخواهند هدیهای برای امام کاظم بفرستند. کلافی نخی داشت و چند سکهای سیاه. شک افتاده بود به جان پیرزن. همه سکهی طلا میفرستند و او چیز قابل ارزشی نداشت. دلش را به دریا زد و تنها داراییاش را فرستاد. زمزمهزمزمه کرد: یوسففاطمه خریدار است، میدانم!
نماینده مردم نیشابور که به دیدار امام رسید، سکههای طلا را به آقا داد.
حضرت نگاهی به سکهها انداخت.
کیسه، کیسه طلا.
امام کیسهها را پسزد و قبول نکرد و فرمود: ما نیازی نداریم، اینها را به صاحبشان برگردانید.
امام چشمش دنبال چیز دیگری میگشت و پرسید: دیگر چیزی نیست؟
مرد نیشابوری گفت: نه.
امام دوباره پرسید: خوب فکر کن.
مرد نیشابوری یاد پیرزن افتاد و گفت: بله، بله، یک زنی وقتی من میخواستم بیایم یک کلاف نخی داد و چند تا درهم سیاه، چون قابل شما را نداشت؛ من رویم نشد بیاورم.
لبخند روی لبهای امام آمد: همان را بیاور. حضرت سکهی سیاه و کلاف نخ را برداشت.
بعد به مرد فرمود: بلند شو.
مرد و امام رفتند یک مقداری پارچه آوردند، یک مقدار پول، امام دستی رو پارچه کشیدند گفتند: این را بده به بیبی شطیطه؛ بگو این پارچه از پنبهای بود که ملک اجدادی ماست و خواهرم حکیمه به دست خودش این پنبه را رشته و این پارچه را بافته. این را دادم برای کفنت. از وقتی که این پارچه به تو میرسد تا وقتی این پول را مصرف کنی در حیات هستی. مقداری هم برا خرج کفن و دفنت میماند. به آن خانم بگو خودم بر بدنت نماز میخوانم.
مرد به نیشابور برگشت و دید اهالی نیشابور از امامت امامکاظم برگشتند و همهی آنها که پول داده بودند، واقفی شدند و از اینکه امام سکههایشان را پس داده و پولشان هدر نرفته شاد بودند.
مرد سراغ بیبی شطیطه رفت.
پارچه و سکهها را به او داد، سلام آقا را هم رساند.
مرد روزشماری میکرد تا ببیند بیبیشطیطه کی فوت میکند. روز نوزدهم شطیطه فوت کرد. مرد به علمای شهر گفت: حضرت مال هیچکس را قبول نکرد الا این زن. تجلیل عجیب و تشییع پرشکوهی از او شد.
علما به صف ایستاده بودند که یک دفعه موسی بن جعفر حاضر شد.
تکبیر را گفت و نماز را خواند. علما موسیبنجعفر را نشناختند و خیال کردن عالمی از شهرهای اطراف است. وقتی نماز تمام شد، امام به مرد نیشابوری نگاهی کرد که یعنی یادت آمد من وعده دادم؟ عملی کردم. مرد نیشابوری زبانش بند آمده بود و به جایگاه بیبیشطیطه نیشابوری غبطه خورد.
#موسیبنجعفر
#زینب_زمانهات_باش
#یک_زن_پای_امامعشق_ایستادهبود
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
05.Maeda_.033.mp3
14.37M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۳۳ | إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ ذَٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا ۖ وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ
همانا كيفر آنان كه با خداوند و پيامبرش به محاربه برمىخيزند و (با سلاح و تهديد و غارت) در زمين به فساد مىكوشند، آن است كه كشته شوند، يا به دار آويخته شوند، يا دست و پايشان بطور مخالف بريده شود يا آنكه از سرزمين (خودشان) تبعيد شوند. اين كيفر ذلت بار دنيوى آنان است و در آخرت برايشان عذابى عظيم است.
🎤 آیتالله قرائتی
👇تفسیر قرآن: ۲۳min
#مائده_۳۳
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
موسی بن جعفر پادشاهی در لباس زهدان است و هارون گدایی در لباس پادشاهان. دوست دارم با آن پادشاه حقیقی باشم.
📒دعبل و زلفا/مظفر سالاری
#موسی_بن_جعفر
#کتاب
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
جای شلاقها هنوز بر پیراهنش دیده میشد. شلاق به دست پشت سرش ایستادم.
صدایش زیبا بود.
همین صدای زیبا میتوانست کلی آدم را به خودش جذب کند؛ صدای دعایش در سلول سنگی میپیچید و انعکاس پیدا میکرد.
در صدایش ناله بود. انگار خسته شده بود. صدای دعا خواندنش در گوشم پیچید و مرا از خودم جدا کرد.
ای خداوندی که گیاه را از بین آب و گل و ریگ نجات میدهی!
ای خدایی که آتش را از بین آهن و سنگ رهایی میبخشی!
ای خدایی که شیر را از بین غذای هضم شده و خون ظاهر میکنی!
ای خدایی که نوزاد را از چفت رحم نجات میدهی!
ای خداوندی که روح را از میان حجابها، آزاد میسازی.
مرا از دست هارون خلاص کن!!😭
📒زندانبانیهودی/ سیدسعیدهاشمی
#موسی_بن_جعفر
#کتاب
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
بغض قلم
جای شلاقها هنوز بر پیراهنش دیده میشد. شلاق به دست پشت سرش ایستادم. صدایش زیبا بود. همین صدای زیبا
کتاب از زبان سندیبنشاهک هست
و زیبا و خواندنی روایت شده، ارزش خوندن
داره مخصوصا قسمتهای آخرش که ماجرای
مرگ سندی رو نوشته، جیگر آدم بعد خوندن
اون همه قساوت در حق امام، خنک میشه.
الا لعنة الله علی القوم الظالمین من الاولین والآخرین