در سورهی حمد یکی از حروفی که نیومده حرف فا و هر حرفی که نیومده دلیل داره که اون داستانش جدا اومده تو کتاب و امیرالمؤمنین توضیح دادند ولی ماجرای حرف فا خیلی قشنگه 😍😍
در روایت است که روزی علی(عليهالسلام) فرمود: روزی حسین بیمار شد، فاطمه (سلاماللهعلیها) او را بغل گرفته، خدمت پیامبر رسید، عرض کرد: ای رسول خدا! برای فرزندت از خدا بخواه که او را شفا دهد، چون که او را به تو بخشیده و تواناست که وی را شفا دهد.
در این هنگام جبرئیل نازل شد و گفت: ای محمد! خداوند متعال هیچ سورهای از قرآن مجید را بر تو نازل نکرده، که خالی از حرف (فا) باشد، جز سوره حمد که در آن (فا) وجود ندارد؛ زیرا حرف (فا) حاکی از آفتی است.
سپس ظرف آبی طلب نما و سوره حمد را چهل بار برآن قرائت کن و بر بدن حسینت بپاش تا خدا او را شفا دهد.
پیامبر آن دستور را انجام داد و حسین به اذن خدا شفا یافت.
📒 تفسیر امیربیان/ اوحدی/ نشر کاظمی/ ص ۶۱۰
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
بغض قلم
در روایت است که روزی علی(عليهالسلام) فرمود: روزی حسین بیمار شد، فاطمه (سلاماللهعلیها) او را بغل گ
ما تلفنهامون هم پر از کتابه
سه تا تماس اخیرم داشتم
همین داستان و ذوقم از خریدن
این کتاب رو تعریف میکردم 😍
بغض قلم
https://eitaa.com/dokhtaranebehesht https://eitaa.com/Norolhoda_ir تصاویر اردو را از کانال خود ب
ماجرای اردوی دیروز یادتونه
یکی از بچهها کانال دختران بهشت رو هک کرده و داره پشت پرده اردوی دیروز رو میگه.
واویلا 🙈
https://eitaa.com/dokhtaranebehesht
هدایت شده از کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
سلام علیکم به همهدوست داران حقیقت!
من نفیسه کاظمی هستم،🙏
همون دختری که به جای هککردن حساب بانکی ها،
کانال دختران بهشت امام رضا رو هک کردم!
بله،
درست شنیدید،😊
من این کار رو کردم تا پرده از رازهای اردوی روز جمعه بردارم....
اون اردویی که فکر میکردید و رسانه(حقانی😏) میگفت خوش گذشته!!
اصلاً اونجوری نبوده!!!!😕😕
میخواید بدونید چی شده؟ خوب گوش بدید
چونفرصت زیادی ندارم!!
هدایت شده از کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
چند وقتی بود، حال روحی خوبی نداشتم و حوصلهی هیچی رو هم نداشتم!
بیحوصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی ایتا، دیدم توی گروه امنای حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) پیام اومده.
باز کردم ببینم چه خبره؛ گزارش امنای ۲۲ دی ماه: اردوی علمی سرگروهها و اراشد.
واحدها:مسولاردو: سارا
مسول....
مسول اجرایی: نفیسه
اسمم رو دیدم و جا خوردم! من؟ اردوی علمی؟ اونم اجراییییی؟ من حوصلهی خودمم ندارم چه برسه به اجرایی اردو، اووونم ۱۹ بهمن؟
وای نه! من میخوام برم جنوب، اول اسفندم که نشست، فقط همین تایم رو دارم؛ حالا چیکار کنم؟ 🤦♀
با خودم گفتم حالا کو تا اونموقع!
یهجوری میپیچونم دیگه...
یه هفتهای گذشت و همش رو درگیر امتحانات بودم و دریغ از ذرهای پیگیری برای اجرایی اردو!
هفتهی اول بهمن بود که سارا اومد پیوی، من اصلا یادم رفته بود اردویی در کاره و مسول اردویی وجود داره.
پیام داده بود، سلام نفیسه خوبی؟
پیامش رو دیدم کپ کردم!
این دیگه با من چیکار داره! (چون هیچوقت همینجوری پیام نداده بود، میدونستم کار داره)
اول حال احوال پرسی کرد و بعد گفت علاوه بر اجرایی اردو فرهنگی هم هستی، گفتم بهت بگم کاراش رو انجام بدی.
این رو که دیدم مخم سوت کشید، دیگه پیچوندن خیلی سختتر شده بود، گفتم باشه و سر هدیه صحبت کردیم و قرار شد مهر تربت بدیم به بچهها.
پسفرداش قرار بود، برم پاساژ مهستان ببینم مهر چنده و چیز دیگهای داره یا نه
دیدم تا مهستان حال ندارم تنها برم، به الاغ نازم (اسم دوستم تو گوشی) پیام دادم و گفتم: فردا میرم انقلاب میای؟
گفت: اره بریم.
منم خوشحال و شاد و خندان گرفتم خوابیدم که فرداش با الاغ نازم کلی بخندیم و خوش باشیم. نصفه شب پیام داد که نمیتونم بیام باید مادرشوهرم رو ببرم دکتر، اه بازم یه مادر شوهر، هرچی میکشم از این شوهرای سه نقطه و مادرای سه نقطه تراز خودشونه! هرچند خودم ندارم! ولی خب شنیدم که میگن اینجوریه! البته به مادرشوهرای خوب برنخوره! حالا به شوهرا برخورد هم مهم نیست!
خلاصه تنهایی پاشدم رفتم مهستان و از همه مغازهها که همهی وسایلاشون یه شکل بود و فقط قیمتشون باهم فرق داشت و بعضیشون قیمت خون باباشون رو گذاشته بودن روی جنسی که به قیمت مادرشوهر میارزید؛ عکس انداختم و برای سارا فرستادم.
طبق معمول پول نداشتیم که اونموقع بخریم و سر از پا درازتر برگشتم خونه
توی این چند روز دنبال چیزای ارزونتر از مهر گشتیم و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که با اینکه پول نداریم ولی چون وقت کمی هم داریم؛ بهتره همون مهر رو بخریم.
قرار شد که دوباره برم مهستان و مهر بخرم ولی یه مشکلی وجود داشت؛ این مهرای دخیل، طرح ۴ سلام هم داشت و گفته بودند رندم براتون میزاریم و امکانش نیست که جدا بشه، قرار بود برم بگم خودم دونه دونه جدا میکنم.
سارا آخر شب پیام داد که منم باهات بیام؟ منم که چند وقتی بود سبک زندگی مرغ هارو در پیش گرفته بودم پیامش رو ندیدم و صبح زود جوابش رو دادم ولی چون سارا هم سبک زندگی جغدها رو در برگرفته بود صبح خواب بود و پیام منو ندید، منم که دیدم نمیشه بنابر این سبک زندگی مورچههای پیگیر و پرکار رو گرفتم و به سارا زنگ زدم تا بیدار شه، اونم تو خواب و بیداری یه جوابی داد و دوباره خوابید.
هیچی دیگه دوباره تنهایی راهی مهستان شدم. رسیدم مهستان و رفتم تو یکی از مغازهها که قیمت مهرهاش رو به قیمت خواهرشوهر میداد ولی کیفیت مهرهاش پدری بود.
سلام دادم و گفتم: ۴۰ تا مهر دخیل میخوام، باهاتون تلفنی صحبت کردم گفتید رندم میدید ولی من میخوام همش دخیل باشه!
گفت: ۴ سلام هم قشنگه، چرا همش دخیل؟ سلام به امام حسینه دیگه، گفتم بله ولی برای دانشآموز میخوایم ببریم دعواشون میشه! ( دلم میخواس بگم حوصله ندارم عامل اصلی جنگ جهانی چهارم باشم...!)
خندش گرفت و زنگ زد همکارش همه مهرها رو بیاره تا من جدا کنم، از شانس خوبمم همه مهرا دخیل بود و هرچی برداشتم دخیل اومد دستم. برای همین زود کارم تموم شد.
چون مهرها یکم سنگین بود با پیک فرستادم خونه سارا که به مکان اردو هم نزدیکه
خلاصه توی این دو روز باقی مونده پیگیریهایی که تا الان به امید پیچوندن انجام نداده بودم رو انجام دادم و سارا هم مثل کبوترنامه بر هی هم رو از محدثهخانم میپرسید و به مغز ایشون نوک میزد...!
#حقایق
#نونکاف
#ادامهدارد
🌸 @Norolhoda_ir 🌸
🌸 @dokhtaranebehesht 🌸