هدایت شده از کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
چند وقتی بود، حال روحی خوبی نداشتم و حوصلهی هیچی رو هم نداشتم!
بیحوصله گوشیم رو برداشتم و رفتم توی ایتا، دیدم توی گروه امنای حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) پیام اومده.
باز کردم ببینم چه خبره؛ گزارش امنای ۲۲ دی ماه: اردوی علمی سرگروهها و اراشد.
واحدها:مسولاردو: سارا
مسول....
مسول اجرایی: نفیسه
اسمم رو دیدم و جا خوردم! من؟ اردوی علمی؟ اونم اجراییییی؟ من حوصلهی خودمم ندارم چه برسه به اجرایی اردو، اووونم ۱۹ بهمن؟
وای نه! من میخوام برم جنوب، اول اسفندم که نشست، فقط همین تایم رو دارم؛ حالا چیکار کنم؟ 🤦♀
با خودم گفتم حالا کو تا اونموقع!
یهجوری میپیچونم دیگه...
یه هفتهای گذشت و همش رو درگیر امتحانات بودم و دریغ از ذرهای پیگیری برای اجرایی اردو!
هفتهی اول بهمن بود که سارا اومد پیوی، من اصلا یادم رفته بود اردویی در کاره و مسول اردویی وجود داره.
پیام داده بود، سلام نفیسه خوبی؟
پیامش رو دیدم کپ کردم!
این دیگه با من چیکار داره! (چون هیچوقت همینجوری پیام نداده بود، میدونستم کار داره)
اول حال احوال پرسی کرد و بعد گفت علاوه بر اجرایی اردو فرهنگی هم هستی، گفتم بهت بگم کاراش رو انجام بدی.
این رو که دیدم مخم سوت کشید، دیگه پیچوندن خیلی سختتر شده بود، گفتم باشه و سر هدیه صحبت کردیم و قرار شد مهر تربت بدیم به بچهها.
پسفرداش قرار بود، برم پاساژ مهستان ببینم مهر چنده و چیز دیگهای داره یا نه
دیدم تا مهستان حال ندارم تنها برم، به الاغ نازم (اسم دوستم تو گوشی) پیام دادم و گفتم: فردا میرم انقلاب میای؟
گفت: اره بریم.
منم خوشحال و شاد و خندان گرفتم خوابیدم که فرداش با الاغ نازم کلی بخندیم و خوش باشیم. نصفه شب پیام داد که نمیتونم بیام باید مادرشوهرم رو ببرم دکتر، اه بازم یه مادر شوهر، هرچی میکشم از این شوهرای سه نقطه و مادرای سه نقطه تراز خودشونه! هرچند خودم ندارم! ولی خب شنیدم که میگن اینجوریه! البته به مادرشوهرای خوب برنخوره! حالا به شوهرا برخورد هم مهم نیست!
خلاصه تنهایی پاشدم رفتم مهستان و از همه مغازهها که همهی وسایلاشون یه شکل بود و فقط قیمتشون باهم فرق داشت و بعضیشون قیمت خون باباشون رو گذاشته بودن روی جنسی که به قیمت مادرشوهر میارزید؛ عکس انداختم و برای سارا فرستادم.
طبق معمول پول نداشتیم که اونموقع بخریم و سر از پا درازتر برگشتم خونه
توی این چند روز دنبال چیزای ارزونتر از مهر گشتیم و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که با اینکه پول نداریم ولی چون وقت کمی هم داریم؛ بهتره همون مهر رو بخریم.
قرار شد که دوباره برم مهستان و مهر بخرم ولی یه مشکلی وجود داشت؛ این مهرای دخیل، طرح ۴ سلام هم داشت و گفته بودند رندم براتون میزاریم و امکانش نیست که جدا بشه، قرار بود برم بگم خودم دونه دونه جدا میکنم.
سارا آخر شب پیام داد که منم باهات بیام؟ منم که چند وقتی بود سبک زندگی مرغ هارو در پیش گرفته بودم پیامش رو ندیدم و صبح زود جوابش رو دادم ولی چون سارا هم سبک زندگی جغدها رو در برگرفته بود صبح خواب بود و پیام منو ندید، منم که دیدم نمیشه بنابر این سبک زندگی مورچههای پیگیر و پرکار رو گرفتم و به سارا زنگ زدم تا بیدار شه، اونم تو خواب و بیداری یه جوابی داد و دوباره خوابید.
هیچی دیگه دوباره تنهایی راهی مهستان شدم. رسیدم مهستان و رفتم تو یکی از مغازهها که قیمت مهرهاش رو به قیمت خواهرشوهر میداد ولی کیفیت مهرهاش پدری بود.
سلام دادم و گفتم: ۴۰ تا مهر دخیل میخوام، باهاتون تلفنی صحبت کردم گفتید رندم میدید ولی من میخوام همش دخیل باشه!
گفت: ۴ سلام هم قشنگه، چرا همش دخیل؟ سلام به امام حسینه دیگه، گفتم بله ولی برای دانشآموز میخوایم ببریم دعواشون میشه! ( دلم میخواس بگم حوصله ندارم عامل اصلی جنگ جهانی چهارم باشم...!)
خندش گرفت و زنگ زد همکارش همه مهرها رو بیاره تا من جدا کنم، از شانس خوبمم همه مهرا دخیل بود و هرچی برداشتم دخیل اومد دستم. برای همین زود کارم تموم شد.
چون مهرها یکم سنگین بود با پیک فرستادم خونه سارا که به مکان اردو هم نزدیکه
خلاصه توی این دو روز باقی مونده پیگیریهایی که تا الان به امید پیچوندن انجام نداده بودم رو انجام دادم و سارا هم مثل کبوترنامه بر هی هم رو از محدثهخانم میپرسید و به مغز ایشون نوک میزد...!
#حقایق
#نونکاف
#ادامهدارد
🌸 @Norolhoda_ir 🌸
🌸 @dokhtaranebehesht 🌸
05.Maeda_.048.mp3
4.46M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم
🌺 قسمت ۴۸ | وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ
و ما كتاب (قرآن) را به حقّ بر تو نازل كرديم، در حالى كه كتب آسمانى پيشين را تصديق مىكند و حاكم و حافظ آنها است. پس به آنچه خداوند نازل كرده، ميان آنان حكم كن و (با دور شدن) از حقّى كه براى تو آمده، از هوا و هوس آنان پيروى مكن، ما براى هر يك از شما آيين و طريقهى روشنى قرار داديم و اگر خداوند مىخواست، همهى شما را يك امّت قرار مىداد (و همه يك قانون و آيين داشتيد). ولى (خداوند مىخواهد) تا شمارا در آنچه به شما داده بيازمايد، پس در كارهاى نيك سبقت بگيريد، (و بدانيد كه) بازگشت همهى شما به سوى خداست، پس او شمارا به آنچه در آن اختلاف مىكرديد آگاه خواهد ساخت.
🎤 آیتالله قرائتی
👇تفسیر قرآن: ۱۵min
#مائده_۴۸
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
اصلا انگار خدا هرچی اتفاق خوبه
لای چند ورق سختی پیچیده
مثل زمستانی که با انقلاب بهار شد
و مثل رویدن گلنرگس از دل برف🌱
اين #برف كه مانند نگين ميريزد
بـر پـاي امـام آخـريـن مـيريـزد
نُقلی است كه از يمن وجود #مهدی
بـر روي سر اهــل زمـيـن مـيريـزد
#برف
#نیمه_شعبان
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
دقت کردید:
هرسال ۲۲ بهمن
هی ما میخوایم بگیریم بخوابیم
راهپیمایی نریم، ولی این دشمنها انقدر
بیشعور بازی در میارن که دیگه نمیشه خوابید، امسالم که حسابی شور همهچی
رو درآوردن...
دشمنان اسلام، مرض دارید ما رو مجبور
میکنید بیایم پدرتون رو در بیاریم 🇮🇷✊
پدربزرگ راضی نبود. دوست داشت بچهها به تجربهاش احترام بگذارند و دست روی زانوی خودشان بگذارند، برای همین بچهها را دور خودش جمع کرد و گفت: حالا که فکر میکنید، مشکلات آبادی با حرف زدن با کدخدا حل میشود، بروید حرف بزنید ولی من خوشبین نیستم.
بچهها رفتند با کدخدا حرف بزنند، کدخدا یکی از نوچههایش را فرستاد. بچهها نوچهی کدخدا را که دیدند ذوقمرگ شدند و باهم رفتند برای قدم زدن.
نوچه گفت: باید مهمترین وسایل، تجهیزات و ثروت روستا را بدهید به کدخدا تا مشکلاتتان را حل کنیم. بچهها آب خوردن آبادی را هم گره زدند به امضای نوچهی کدخدا و هرچه گفت مثل بچهی خوب گوش دادند و قرارداد را خوانده نخوانده امضا کردند.
چندسال سر بچهها گرم وعدههای کدخدا و نوچههایش بود. مردم وسط میدان آبادی جشن گرفتند، رقصیدند که پول آبادی ارزش پیدا میکند و خوشبخت میشویم.
چندسال گذشت، مردم آبادی چشم انتظار بودند. ولی کدخدا قرارداد را پاره کرد و زد زیر همه چیز. خزانهی آبادی خالی شد و بچهها پول یک ماهِ شکم مردم آبادی را هم نداشتند.
چند سال بعد دوباره بچهها دور پدربزرگ جمع شدند و گفتند؛ باز میخواهیم با کدخدا حرف بزنیم، پدربزرگ گفت: این عاقلانه و شرافتمندانه نیست، دلیل تجربه.
بچهها رفتند به مردم آبادی گفتند: مشکلات آبادی تقصیر پدربزرگ است که اجازه حرف زدن با کدخدا را نداد.
مردم آبادی به پدربزرگ فحش دادند.
بچهها تنبلی خودشان را انداختند گردن پدربزرگ. پدربزرگ باز هم پای بچهها ایستاد و گفت: امید دارم که همین بچهها کمی از مشکلات آبادی را کم کنند.
#داستانک_پدربزرگ_آبادی_ما