حتی معتصم هم به اندازهٔ پدر دخیل نیست در این فرجام تلخ. گرچه زمزمههای او آتش به جانم انداخته. اما نه... این شعله مدتهاست سوسو میکند.
معتصم فقط هیزم به دل این آتش انداخت و شعلهورترش کرد. معتصم... معتصم... معتصم...
آیا حدیثی که خواند راست بود؟
«قاتلان خودشان را میبخشند و حتی شفاعت میکنند...»
قاتل... قاتل... قاتل... من و قتل؟ من و زهر خوراندن به همسر؟ چرا من؟ اینهمه آدم. اینهمه وزیر و کنیز و غلام! اینهمه سرباز و نگهبان! چرا من؟ معتصم، عباس، ابوالفضل...
آنها خود بیش از من اصرار دارند به نبودن محمد، پس خودشان هم این انگور را به او بخورانند. همین یک خوشه انگور سرخ را. انگور... انگور... همین انگوری که انگار به سرنوشت خاندان ما گره خورده است.
انگور سبز، انگور سیاه، انگور سرخ... اما چرا انگور؟ میوهٔ دیگری روی زمین نیست؟ وای بر من... وای بر من، روزی که آن یک دانه انگور سرخ را از زمین برداشتم. شاید اکنون اینجا نبودم اگر برای برداشتن آن دانهٔ انگور خم نمیشدم؛ همان روزی که پدر با حالی عجیب از شکار برگشته بود.
در قصر ولولهای برپا بود. حضرت خلیفه از شکار برگشته بود؛ دست پر. اما گویی حادثهای رخ داده بود که همه برآشفته بودند و دور نبود که آتش درونشان قصر را به آتش کشد. عمویم، معتصم، غضبناک بود. با شلاق تن و بدن غلامان را نوازش میکرد. ناسزا و دشنام بود که نثارشان میشد. زنان همه به حرم پناه برده بودند و کودکان هرکدام کنجی را برای استتار، تصاحب کرده بودند. من اما کنجکاو بودم بدانم اینهمه خشم معتصم از چیست.
پشت ستونی پنهان شدم و از آنجا عمویم را نظاره کردم. صورتش انار رسیدهٔ در حال ترکی بود که سرخیاش تن و بدن غلامان بختبرگشته را به خون نشانده بود. شلاق را بر تن غلامان فرود میآورد و به کسی دشنام میداد. مخاطبش اما غلامان نبودند. با خود سخن میگفت یا فریاد میزد که صدایش به جایی بیرون از قصر برسد؟ نمیدانستم...
ستونهای قصر هم از فریادش به لرزه افتاده بودند.
- شدهایم ملعبهٔ کودکان. تا بود بزرگانشان بودند، اکنون کودکانشان هم به سخره میگیرندمان. آخر کسی نیست بگوید، بغداد را چه به بنیهاشم؟ بغداد کجا و فرزندان علی کجا؟ مگر نمیدانید تا فرزندان علی هستند، خور و خواب بر فرزندان عباس حرام است؟
فریاد میزد و به بنیهاشم ناسزا میگفت. بنیهاشمی که آن زمان برایم بیگانهای بیش نبود. همانقدر میدانستم که دشمنیمان با آنان دیرینه است. حرف و سخنشان همیشه بود؛ روز و شب، بین همگان، بین بزرگان و وزیران و کنیزکان. همهجا؛ حتی در پستوهای قصر.
همیشه در عجب بودم از قدرت بیپایانشان و ترسی که از آنها بر سر بنیعباس سایه افکنده بود. آنان قدرتمند بودند؛ حتی قدرتمندتر از پدر من. اما مگر ردای خلافت بر تن پدر من دوخته نشده بود؟ مگر بنیعباس سرور اعراب نبود و پدر من سرور بنیعباس؟ او مردی قدرتمند بود که همهٔ سربازان با آن همه زره و نیزه و شمشیر، در برابرش تعظیم میکردند و بیاذن او سر از خاک برنمیداشتند؛ همهٔ سربازان و سپهسالاران، همهٔ بزرگان، وزیران، بزرگزادگان، کارگزاران و اشرافزادگان.
📒 کتاب یک خوشه انگور سرخ/ فاطمه سلیمانی / نشر نیستان
👇زندگی امام جواد از زبان امالفضل همسر امام و دختر مأمون
#امام_جواد
#کتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
از بغداد به مدینه میرفت، موقع نماز مغرب شد. با جماعتی که همراهش بودند، وارد مسجدی شد.
برای وضو آب آوردند، نشست کنار یک درخت خشک، وضو گرفت. قطرات آبِ وضو کنار درخت میریخت.
وارد مسجد شد.
نماز خواند.
بیرون آمد.
درخت خشک سبز شده بود!
نه فقط سبز
میوه داده بود!
به همه همراهانش میوه رسید.
#امام_جواد
#داستانک
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
📚 اعلام الوری
🆔 @bibliophil
حتی معتصم هم به اندازهٔ پدر دخیل نیست در این فرجام تلخ. گرچه زمزمههای او آتش به جانم انداخته. اما نه... این شعله مدتهاست سوسو میکند.
معتصم فقط هیزم به دل این آتش انداخت و شعلهورترش کرد. معتصم... معتصم... معتصم...
آیا حدیثی که خواند راست بود؟
«قاتلان خودشان را میبخشند و حتی شفاعت میکنند...»
قاتل... قاتل... قاتل... من و قتل؟
من و زهر خوراندن به همسر؟
چرا من؟ اینهمه آدم.
اینهمه وزیر و کنیز و غلام!
اینهمه سرباز و نگهبان!
چرا من؟
معتصم، عباس، ابوالفضل...
آنها خود بیش از من اصرار دارند به نبودن محمد، پس خودشان هم این انگور را به او بخورانند. همین یک خوشه انگور سرخ را. انگور... انگور... همین انگوری که انگار به سرنوشت خاندان ما گره خورده است.
انگور سبز، انگور سیاه، انگور سرخ... اما چرا انگور؟ میوهٔ دیگری روی زمین نیست؟
📒 کتاب یک خوشه انگور سرخ/ فاطمه سلیمانی / نشر نیستان
👇زندگی امام جواد از زبان امالفضل همسر امام و دختر مأمون
#امام_جواد
#کتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
از بغداد به مدینه میرفت، موقع نماز مغرب شد. با جماعتی که همراهش بودند، وارد مسجدی شد.
برای وضو آب آوردند، نشست کنار یک درخت خشک، وضو گرفت. قطرات آبِ وضو کنار درخت میریخت.
وارد مسجد شد.
نماز خواند.
بیرون آمد.
درخت خشک سبز شده بود!
نه فقط سبز
میوه داده بود!
به همه همراهانش میوه رسید.
#امام_جواد
#داستانک
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
📚 اعلام الوری
🆔 @bibliophil