بغض قلم
از ۹۶ که بهار ما با رفتن بابا خزان شد، عیدها حال و حوصله ندارم. ثانیه به ثانیه روزهای بیمارستان جلوی چشمم قطار میشود و یک جوری سعی میکنم از این فکرها بیایم بیرون، ولی نمیشود.
توی همین حال و هوا بودم که عکس دختر دوساله شهید #بهروز_واحدی را دیدم. اولین شهید مدافع حرم کشور در سال جدید. شهید همشهری ما بود.
دیشب داشتم از مهمانی افطار برمیگشتم و توی دلم غر میزدم که چرا ما انقدر تنهایم. چرا این همه از مزار بابا دوریم. هنوز فکر تنهایی از سرم نگذشته بود که ماشینی از ماشین ما سبقت گرفت و جلو زد. اشک از چشمهایم گرفتم و دلم با نوشته پشت شیشه رفت؛ حسبیالله
لحظهای یاد شهید علی خلیلی افتادم؛ هیچکس پشت آدم نیست. نشد امسال حال بد اول عیدم را سر مزارش ببرم.
بهروز بودم امروز که به مراسم شهید بهروز واحدی رسیدم. انگار دستی بیدارم کرد. محدثه مگر حالت خراب نبود؛ پاشو، دل بشور با خون تازهای که توی این شهر چکیده.
خودم را رساندم به امامزادهحسن کرج، جایی که مهمانی از سوریه آمده بود.
شب میلاد امام حسن از کشور خواهر امامحسن شهادت گرفته بود تا اولین شب قدر توی بغل امامحسین باشد.
خانمی به چنار بلند امام زاده تکیه داده بود و از دختر دوساله و طفلی که هنوز پایش به زمین ما نرسیده بود به عنوان یادگارهای شهید حرف میزد.
دختری که باید یک عمر با خاطرات و عکسهای بابا بهروز زندگی کند. یک عمر به قهرمانی پدری که نیست ببالد، یک عمر داغ یتیمی به دل بماند.
جمعیت لحظه به لحظه موج زد.
چندم عید بود؟ روزه نبودند؟ امشب شب قدر نداشتند؟ کفشهای نو و لباسهای عید پوشیده به بدرقه شهیدی آمده بودند که مهمان خانه جدیدی بود بالای عرش، کنار ربی که به او روزی میداد.
ساعتها ایستادیم و شهید روی دستها آمد. او بهروز بود که در نوروز، بهترین عاقبت نصیبش شد. از شهید قول گرفتم امشب به پدرم سر بزند.
🆔 @bibliophil