جلسه ی هشتم.m4a
زمان:
حجم:
9.36M
✍آموزش سواد روایت / جلسه هشتم
مباحث این جلسه:
🇮🇷 معرفی بهترین روایتنویسان ایران
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسهی نهم.m4a
زمان:
حجم:
9.49M
✍آموزش سواد روایت / جلسه نهم
مباحث این جلسه:
😔 ایده ندارم! چهطوری شروع کنم؟!
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
و اگر ننویسیم، من نبودهام
اگر ننویسید، شما نبودهاید
#روایت_یعنی_زندگی
🆔 @bibliophil
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۷_۲۳۰۹۳۵۲۰۹.m4a
زمان:
حجم:
2.58M
✍آموزش سواد روایت / جلسه دهم
مباحث این جلسه:
توصیف و تحلیل در روایت با تمرکز بر کتاب خسی در میقات جلال آل احمد
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه یازدهم.m4a
زمان:
حجم:
12.45M
✍آموزش سواد روایت / جلسه یازدهم
مباحث این جلسه:
شاخ و برگ اضافه کردن به روایت/ با تمرکز بر کتاب رنجینکمان آقای طرقی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه دوازدهم.m4a
زمان:
حجم:
10.43M
✍آموزش سواد روایت / جلسه دوازدهم
مباحث این جلسه:
مخاطب را معلق نگهدارید/ با تمرکز بر کتاب پنجرههای تشنه آقای قزلی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
شروع نقطه طلایی.m4a
زمان:
حجم:
10.1M
✍آموزش سواد روایت / جلسه سیزدهم
مباحث این جلسه:
قلاب اول روایت/ با تمرکز بر کتابهای خانم حدادی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه چهاردهم دیالوگ در روایت.m4a
زمان:
حجم:
10.79M
✍آموزش سواد روایت / جلسه چهاردهم
مباحث این جلسه:
زبان و دیالوگ در روایت/ با تمرکز بر کتاب به سفارش مادرم
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه پانزدهم .MP3
زمان:
حجم:
14.69M
✍آموزش سواد روایت / جلسه پانزدهم
مباحث این جلسه:
فرق روایت با داستان و پایان مبحث سواد روایت/ پیش به سوی داستاننویسی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
#روایت_یعنی_زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس های آن وقت هایش را دارد. عکس دست دادنش با فرح را که نشانم می دهد، شیطنت می کنم و می پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمیشد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می گوید: «پهلوی میخواست هم نمی تونست بمونه! یعنی این مامان بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره میشود و می گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیر سیگاری نقره بهم داد. اونموقع ها سیگار برگ اصل می کشیدم.» از وقفهی سرفه اش استفاده میکنم و می گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه ها به این راحتی از کنار ریه ات نمیگذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی اش می انداخته، نگاهم میکند که چرا حرفش را بریدهام. سر کیف است. ادامه میدهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می دونی حلاله یا حرومه. یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده. لبخند به لب اضافه می کند : «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته.»
می گویم: « به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. میخواهد دراز بکشد. دست دست می کند از کنارش روی تخت بلند شوم. رو تختی اش را صاف می کنم و چند ضربه به متکایش میزنم و کله اش را محکم می بوسم. میخواهم بروم که مزدم را با جملهی آخرش میدهد: «اندازهی مذهبی بودن این زن ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد.
✍ سمانه بهگام/ منبع: دورهمگرام
#انقلاب_چهره_زنانه_دارد
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
امتحان املا داشتم. نیمکتها را توی سالن مدرسه چیده بودند. موقع امتحان بعضیها روی زمین مینشستند. آن روز من روی نیمکت نشسته بودم و نفر وسطی رفته بود زیر میز. معلم با صدای بلند املا را میخواند. صدای رادیو به آرامی از توی دفتر میآمد. خانم حدادی جمله را یکبار دیگر تکرار کرد که مدیر با چشمهایی سرخ دمگوش معلم چیزی گفت. خانم حدادی، دستش را روی نیمکت من گذاشت. بچهها منتظر جمله جدید بودند. مراقب ردیف جلو، شانههایش لرزید و با صدای بلند گریه کرد و سمت دفتر دوید. بچهها نگران به معلمها نگاه میکردند. صدای رادیو بلندتر شده بود. شاید هم سالن خلوتتر بود که صدا را بلندتر میشنیدم. مدیر سعی میکرد امتحان را به پایان برساند. اما هقهق خانم حدادی که بلند شد، چند تا از بچهها هم ترسیدند و زیر گریه زدند. من گریه بزرگترها را نمیفهمیدم. خیلی ندیده بودم که یکدفعه معلمها، ناظم و حتی مدیر مدرسهمان گریه کنند. بچهها به هم ریختند. مدیر که دست تنها مانده بود اعلام کرد برگهها را بالا بگیریم. هفت یا هشت خط بیشتر ننوشته بودیم که امتحان تمام شد. بلندگو را نزدیک دهانه رادیو گذاشته بودند. «روح خدا به خدا پیوست.»
💥 روایت جذاب خانم نفری از دیدار رهبری در ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
👇متن کامل
https://khl.ink/f/53076
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
📒الکترونها هم عاشق میشوند...
👈 روایتی از دیدار دانشمندان، متخصصان، کارشناسان و مسئولان صنعت هستهای کشور با رهبر انقلاب
🖌به قلم خانم فاطمهشایانپویا که شاگرد شهید شهریاری بودند و نویسنده کتاب استاد هستند.
دانشجوهای هستهای، حتماً میان درسهایشان، یکی از مباحث جالبی که یاد میگیرند تونلزنی کوانتومی الکترونهاست. به زبان ساده یعنی وقتی الکترونها در برابر یک سد قوی پتانسیل قرار میگیرند، اگر انرژی جنبشی زیادی پیدا کنند، رفتاری شبیه موج از خودشان نشان میدهند و میتوانند از این سد عبور کنند. این مبحث چه ربطی به اینجا دارد؟ چون بعد از سالها با تمام وجود درکش کردهام!
برنامههایی مثل دیدار امروز ویژگیهای خودش را دارد. خیلی از مدعوین، سوای از اشتیاق درونیشان، زیاد اهل بروز علنی هیجان و احساسات نیستند. مثلاً خیلیهایشان، فقط سکوت میکنند.
یا در فرصتی که میان بازدید آقا از نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای و آمدنشان به حسینیه و شروع سخنرانی پیش آمده، ذهنشان مشغول دغدغههای خاصی است:
عذاب وجدان کارهام رو دارم...
این را یکی از رفقای قدیمیام با خنده میگوید؛ وقتی با عجله خودم را میرسانم به وسعت آبی حسینیه امام خمینی(ره) و کناری از آنجا میبینمش. یادم میآید زمان دانشجویی هم متعهدانه کار میکرد و حتی از یک ثانیه هم نمیگذشت.
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🔍 ادامه را بخوانید
https://khl.ink/f/53118
🆔 @bibliophil