eitaa logo
بغض قلم
717 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
434 ویدیو
43 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قسمت شانزدهم | آناهیتا هوشنگ از ماشین پیاده شد . همراه داریوش به طرف سردخانه ی بیمارستان رفت. مسئول سردخانه گفت : بفرمائید ! داریوش گفت : اومدیم دنبال جنازه خانم اعظم صابری ، هوشنگ جان ! درسته ؟ هوشنگ اشک هاش پاک کرد و سرشو پایین انداخت. مراسم تدفین غریبانه برگزار شد. از همسایه ها و آشناها کسی نیومده بود. هوشنگ تنها بالای قبر نشسته بود و داریوش کمی دور تر ایستاده بود. صدای محزون قرآن در فضای آرام قبرستان پیچیده بود. هوشنگ به طرف داریوش برگشت و گفت : داریوش ! مسلمون ها وقتی دل شون می گیره برای امام حسین گریه می کنند . شما چی دارید که براش گریه کنم دلم آروم بشه ؟ داریوش گفت: کربلا و امام حسین داستانیه که سید و امثال سید تو مخ شماها کردند تا کار خودشون رو پیش ببرند . هوشنگ! کی خونه تون رو آتیش زد ؟ همین سید . تو که مسلمونی، مادرت که صبح تا غروب مسجد و هیات بود چرا هیچ کس برا تشییع جنازه ش نیومد ؟ چرا وسط آتیش هیچ کدوم کمکت نکردند ؟ بهنام اگه نبود الان داداش کوچیکت هم کنار مادرت بود . این مسلمون ها همش ادعا دارند ، من برم ماشین رو بیارم ، تو هم کم کم جمع کن بریم. گریه نداره عزیزم الان کارهای مهم تری داری . هوشنگ گل های روی قبر رو پر پر کرد. قطره های اشک از رو گونه هاش سر خورد روی خاک سرد قبر، نمی دونست باید چیکار کنه ؟ دلش می خواست ساعت ها بالای قبر بشینه و گریه کنه . دست گرمی رو روی شانه هاش احساس کرد. حبیب به همراه بچه های هیات تازه از راه رسیده بودند . حبیب ، هوشنگ رو بغل کرد و تسلیت گفت. هوشنگ خودشو از بغل حبیب بیرون کشید و گفت : برا چی اومدید ؟ اومدید ببینید رئیس تون با مادرم چیکار کرده ؟ حبیب گفت : الان سر مزار جای این حرف ها نیست ، ما فقط اومدیم حق همسایگی رو به جا بیاریم ، تو هنوز مسلمونی ، وظیفه ما بود بیایم ، خدا بهت صبر بده . بچه ها سریع فاتحه بخونید بریم که هوشنگ ناراحت نشه، اگه کاری داشتی رو ما حساب کن. اکبر گفت : آقا هوشنگ ، آتیش سوزی خونه تون کار سید نبوده ، اگه کار سید بود ، الان خودش تو بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم نمی کرد. امیر گفت : راستی شیخ احمد گفت بهت بگم فردا برا مادرت تو مسجد ختم گرفته ، حتما بیای . هوشنگ گفت: نمی خواد ، کسی نمیاد ، من باید برم دنبال حسن . حبیب گفت : شب کجا می مونی ؟ جا داری ؟ هوشنگ گفت : یه کاری ش می کنم . شما نمی خواد نگران من باشید . داریوش از داخل ماشین بوق زد ، هوشنگ قاب عکس مادرش رو از روی قبر برداشت و به طرف ماشین رفت . هوشنگ به همراه داریوش وارد خونه جمشید خان شد. آناهیتا به هوشنگ سلام کرد و تسلیت گفت . هوشنگ پرسید : حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : اول بیا تو بعد . جمشید خان تو اتاقش منتظرته، قهرمان! هوشنگ وارد اتاق جمشید خان شد. هوشنگ یاد آخرین باری افتاد که وارد این اتاق شده بود. هنوز عروسی شقایق و بهنام برگزار نشده بود. " جمشید خان گفته بود یه کار کوچیک ازت می خوام، اگه این کار رو بکنی زندگیت رو زیر و رو می کنم. هوشنگ پرسیده بود چه کاری ؟ جمشید خان روی صندلی چرمی جابه جا شد و گفت : یه کاری کن تا ما راحت عروسی این بچه ها رو بگیریم و کسی مزاحم مون نشه . هوشنگ گفت : یعنی چیکار کنم ؟ جمشید خان گفت : کی مزاحم عروسی ماست ؟ یه چند وقت بفرستش گوشه بیمارستان همین . هوشنگ گفت : من از سید دل خوشی ندارم ، کم جلو مردم حالمو نگرفته ، اما کاری به کار شما نداشته ، اون کار خودشو می کنه ، شما هم کار خودتونو کنید ، من حوصله ی دردسر ندارم . مطمئن باشید سید به عروسی شما کاری نداره . جمشید خان گفت : هنوز روت نمیشه حساب کرد . من ساده رو بگو می خواستم سفته هاتو پس بدم . " آناهیتا چندباری هوشنگ رو صدا زد . کجایی ؟ هوشنگ تازه از فکر بیرون اومد و گفت : هیچ جا ، همین جا بودم. حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : همین جاست داره بازی می کنه . داریوش ! از هوشنگ پذیرایی کن تا جمشید خان بیاد . جمشید خان وارد اتاق شد و گفت : داریوش برا قهرمان مون آب پرتقال بیار . بشین عزیزم ، خوش اومدی ، ما به وجود تو افتخار می کنیم، چه خبر ؟ قاتل مادرتو گرفتند ؟ هوشنگ گفت : گرفتنش ولی حالش بد شد بردنش بیمارستان . چرا سر مزار نبودید ؟ جمشید خان گفت : فکر کردیم ما نباشیم بهتره ، نمی خوام به خاطر نزدیکی ت به ما قاتل مادرت رو آزاد کنند. برای تو و حسن یه خونه خریدم ، با داریوش برو خونه تون رو ببین ، هرچی نیاز داشتی به خودم بگو . هوشنگ گفت : خونه خودمون کامل نسوخته، پشت خونه سالمه ، یه دست رو سرش می کشم همون جا زندگی می کنیم . مگه خودتون نگفتید نباید کسی بفهمه من با شما هستم. نمی خوام خون مادرم پایمال بشه. جمشید سفته های هوشنگ رو بهش پس داد و گفت : پس فعلا همون جا باش تا بعد از این جریان بری خونه ی جدید . هوشنگ گفت : حسن رو بیارید می خوام برم خونه .
داستان قسمت هفدهم | سرهنگ جعفرنژاد کلانتری خلوت بود . هوشنگ به همراه داریوش وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ داخل اتاق نبود. افسر رضایی گفت : بشینید رفته بیمارستان الان میاد . یک ربع گذشت . سرهنگ وارد اتاق شد ، به هوشنگ تسلیت گفت و ازش خواست که بشینه و گفت : افسر رضایی گفت کارم داری ، در خدمتم . هوشنگ گفت : اومدم ببینم قضیه آتیش سوزی چی شد ؟ فهمیدید کی مقصر بوده ؟ جعفرنژاد کلاه نظامی ش رو روی چوب رختی گذاشت و پشت میزش نشست و گفت : پرونده هنوز تکمیل نشده . متاسفانه تنها مظنون حادثه سید هست که اونم حالش خوب نبود و منتقل شده بیمارستان. داریوش گفت : شاید همه اینا فیلمش باشه ، می خواد فرار کنه . سرهنگ گفت : خیالت راحت ! فعلا که داره سعی می کنه از دست عزرائیل فرار کنه !! با دکترش صحبت کردم حالش اصلا خوب نیست . البته چندتا سرباز هم تو بیمارستان گذاشتیم. حالا اگر صحبت دیگه ای ندارید ، خیلی کار دارم باید به کارهام برسم. هوشنگ و داریوش نیم خیز شدند تا از صندلی بلند بشن و از اتاق خارج بشند که سرهنگ گفت : یه لحظه بشینید یه چند تا سؤال داشتم ازتون. راستی آقا هوشنگ چرا خودت حسن رو از آتیش بیرون نیاوردی ؟ هوشنگ گفت : همون روز با مادرم دعوام شده بود. دل و دماغ خونه موندن رو نداشتم . قبلا به افسر رضایی گفتم که همراه بهنام و داریوش رفته بودیم بیرون دور بزنیم. شب شد ، بهنام من رو رسوند دم در خونه مون که دیدم همسایه ها جمع شدند . خونه آتیش گرفته . تا از ماشین پیاده شدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ماشین حاج یاسر که مُحرّم دست سید بود رو ، رو به روی خونه مون با در باز ، پارک شده دیدم. سریع دویدم درِ خونه به بهنام و داریوش گفتم مادرم و برادرم خونه هستند. اجازه ندادن داخل برم. بهنام گفت تو برو سوپر سر کوچه زنگ بزن آتش نشانی من نجات شون می دم. من سریع رفتم، سوپر سر کوچه گفتم آقا زنگ بزن آتش نشانی گفت : زدم برادر من ! نمی دونم کجا موندن ؟ الان دوباره می زنم. برگشتم جلو در خونه ، داریوش و بهنام هنوز تو خونه بودند . سرهنگ جعفرنژاد گفت : رفت و برگشت تو تا سوپر چقدر طول کشید ؟ هوشنگ گفت : فکر کنم ده دقیقه بیشتر نشد. تا اومدم چند دقیقه بعد بهنام اومد حسن رو داد بغلم . بچه ترسیده بود . اما داریوش هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعدش تازه آتش نشانی رسید و داریوش هم اومد بیرون و گفت : آتیش خیلی زیاده نتونسته مادرم رو نجات بده . سرهنگ جعفرنژاد گفت : آقا داریوش چرا داخل مونده بودی؟ داریوش گفت : هوشنگ که رفت سوپر ، من و بهنام صورت هامون بستیم کاپشن هامون در آوردیم ، خیس کردیم کشیدیم رو سرمون رفتیم داخل . حسن نزدیک در بود زود نجاتش دادیم اما اعظم خانم بیچاره نمی دونم کجا بود ! بچه ترسیده بود ، بهنام بچه رو آورد بیرون که بده هوشنگ ساکتش کنه ، من موندم ، خیلی دنبال مادرش گشتم دیدم دارم خفه میشم اومدم بیرون. سرهنگ جعفرنژاد گفت : یه سؤال دیگه شما و بهنام جایی تون دچار سوختگی نشد ؟ حالتون خوبه؟ داریوش گفت : بهنام یکم ریه هاش اذیت شده خونه خوابیده . من نه ! چیزی ام نشد ، چون کاپشن رو خیس کردم ، کشیده بودم رو صورتم . فقط همون شبِ اول نفس تنگی داشتم الان خوبم. سرهنگ جعفرنژاد چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت : خیلی هم خوب ، خبری شد بهتون میگم . می تونید برید. فقط بهنام خوب شد بگو یه سر بیاد اینجا. داریوش گفت : حتما چشم. سرهنگ شماره افسر رضایی رو گرفت و گفت که داخل اتاقش بره. افسر رضایی احترام نظامی گذاشت و داخل اتاق رفت . سرهنگ جعفرنژاد گفت : خوب افسر حرف هاشون شنیدی ؟ _ بله قربان . _ به نظرت یه چیزی عجیب نیست ؟ _چی ؟ _ اینکه بهنام و داریوش اصلا دچار سوختگی نشدن. درحالی که سید دو دستش و یکم از صورتش سوخته. _یعنی به نظر شما کس دیگه ای مقصر آتیش سوزی هست ؟ _ آتیش سوزی که کار بهنام و داریوش نیست چون همراه هوشنگ بودند اما سید زودتر از اونا اونجا بوده . اما نجات جون پسربچه می تونه کار این دوتا نباشه و حرف های سید درست باشه . اول باید مقصر آتیش سوزی مشخص بشه . از خونه هوشنگ دیگه چیزی پیدا نکردید ؟ _ قربان یه سری لباس و وسیله تو حیاط و پشت بوم پیدا کردیم، که خیلی سوخته، دادیم برا آزمایش ببینیم چیزی ازش در میاد یا نه . _ من دارم میرم خونه . این موارد رو هم داخل پرونده بنویس تا ببینیم چی میشه. _ چشم قربان ! فقط یه سؤال یعنی سید مظنون نیست ؟ _ فعلا که تنها مظنون مون همون سید هست، مگه خلافش ثابت بشه . باید مدرک بیشتری جمع کنیم تا نتونه خودش رو تبرئه کنه. تازه قضیه داره جالب میشه. سرهنگ درحال خارج شدن از کلانتری بود که افسر رضایی دنبالش اومد و گفت : سرهنگ صبر کنید ! افسر رضایی گفت : قربان از بیمارستان زنگ زدند ، میگن سید حالش بهتر شده . چی دستور می دیدید ؟
داستان قسمت هجدهم | حسن درست از روز آتش سوزیِ خونه ی هوشنگ ، بحث بین بچه های مدرسه درباره مقصر حادثه داغ داغ بود. بچه ها دو دسته بودند. یه عهده سید رو مقصر حادثه می دونستند و یه عده می گفتند کار سید نیست . حسن ، نوه ی حاج یاسر تو تیم ما بود. بچه های تیم ما تو همین زمان کم عاشق سید شده بودند. حسن جمع مون کرد و برامون از سید گفت: رفقا من نمی دونم مقصر حادثه آتیش سوزی کیه؟ اما می خوام براتون یه داستان بگم. داستان که نه ! همه تون می دونید بابابزرگم، حاج یاسر همسنگر سید بوده. این داستان رو میگم تا سید رو بهتر بشناسید. سید تا حالا بهتون نگفته که تو جبهه چیکاره بوده ؟ گفته؟ همهمه بین بچه ها بالا گرفت. حسن ادامه داد: سید فرمانده لشگر بوده اما حتی خانواده ش هم نمی دونن، به همه میگفته آشپز جبهه ام. یه بار بابابزرگم، حاج یاسر بهش میگه چرا دروغ میگی سید؟ تو فرمانده ی مایی، زشته همه جا دروغ میگی آشپزم. سید گفته بود : دروغ نگفتم. آش می پزم اما برا برادرهای عراقی ..... یه بار ۸ تا تانک محاصرشون کرد ، همه سربازهاش رو برگردوند عقب ، خودش تک و تنها نشست پشت تیربار و چند ساعت تمام تیراندازی کرد. انقدر تیراندازی کرد که از گوش هاش خون می اومد !! عراقی ها فکر کردن یه لشگر اینجاست و فرار کردند. یه بار دیگه شیمیایی زدن ، سید همه رو از منطقه بیرون فرستاد و خودش بدون ماسک موند تو منطقه و شیمیایی شد. بچه ها اینا رو گفتم ، قضاوت باشما، سیدی که از جوانی و عمرش گذشته برا دفاع از کشورش, سیدی که مواظب نیروهاش بود، می تونه قاتل یه پیرزن بی گناه باشه ؟ اصلا شما می دونید، سید رفته بود بدن بابای شهیدم رو بیاره عقب که خودش ترکش خورد تو شکمش و چند ماه بیمارستان بستری بود. حسن تا یاد باباش افتاد گریه اش گرفت و دیگه ادامه نداد. بچه های تیم ما به حسن آفرین می گفتند . مدرسه به فکر فرو رفته بود . از اون روز تو مدرسه هیچ کس درباره ی آتیش سوزی حرف نمی زد. **** ظرف های میوه روی میز چیده شده بود. به مائده گفتم مهمون داشتیم ؟ گفت : آره خاله شهین اینجا بود. _ خب چه خبر؟ _ هیچی خبر خاصی نداشت ، فقط می گفت بعیده کار سید باشه ! _ خاله شهین این حرف و زد؟ _ آره ، می گفت سید و زری خانم خیلی برا عروسی شقایق کمک کردند حتی بهنام رو راضی کردند بدون اینکه جمشید خان بفهمه عقد اسلامی هم براشون خونده . می گفت شب و روز دعا می کنم سید برگرده . _ حسن هم تو مدرسه از سید می گفت . خدا کنه زودتر همه چیز معلوم بشه . هیئت دوباره راه بیوفته . _آره ، ان شاالله درست میشه ، راستی مهران ، انقدر حرف زدی یادم رفت بگم کیوان برگشته. _ واقعا ؟ _ آره تو اتاق خودشه. به سمت اتاق کیوان رفتم . اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد . دست باند پیچی شده ی کیوان بود. _ سلام داداش ، خوش اومدی . دستت چی شده ؟ _ هیچی، یکم سوخته . _ سوخته ؟! با چی ؟ _ با بچه ها تو اردو کباب زدیم. اونجا دستم سوخت ، تو چه طوری خوبی؟ _ خداروشکر خوبم. اردوتون خوش گذشت ؟ _ عالی جای شما خالی _ خداروشکر معلومه خیلی بهت چسبیده ،حالت خوبه. _ آره خیلی خوب بود. می دونی مهران ، گاهی وقتا لازمه فاصله بگیری تا بتونی به اتفاق های دور و برت فکر کنی ، به نظرم تو عروسی شقایق حق با سید بود، الان که خاله شهین اومد این حرف ها رو زد فهمیدم اشتباه کردم . خیلی دوست دارم سید رو ببینم ازش عذرخواهی کنم. _ سید بیمارستانه ! حسن ، نوه حاج یاسر می گفت سرباز جلو در اتاقش گذاشتن ، نمی زارن کسی بره تو . _ چه زمونه ای شده ، سید رو گرفتن اون وقت دزد و قاتل ها آزاد برا خودشون راه می رن ، من یه سر می رم پیش حبیب ببینم چه خبره ؟ حبیب هم احتمالا بیمارستان هست ، فعلا داش مهران . کیوان از خونه رفت تا حبیب رو بینه . حدس کیوان درست بود. حبیب طبق معمول همه ی این روزها بیمارستان بود. _ سلام _ سلام ببین کی اینجاست ؟ کجا بودی کیوان ؟ _ با بچه ها رفته بودیم اردو ، تو که دانشگاه نمیایی ! _ آره ، فکر سید نمی زاره هیچ کاری کنم ، خیلی نگرانم . _ چه طوره حالش ؟ _ نمی زارن کسی بره داخل ، ولی میگن بهتره ، قرار منتقل بشه کلانتری . اونجا رو نگاه کن سید اومد ! سید به همراه دوتا سرباز از اتاق خارج شد. حبیب و کیوان جلو رفتند . حبیب خودش رو تو بغل سید انداخت ، سید با خنده گفت : مرد گنده شدی هنوز مثل بچه ها گریه می کنی ؟ خجالت بکش . حبیب اشک هاشو پاک کرد و گفت : نمی دونید این چند روز چی کشیدم . بازم که دارید می رید کلانتری ! اگه حالتون دوباره بد بشه؟! سید گفت : بادمجون بم آفت نداره ، نگران نباش مهندس . نگاه کن آقا کیوانه ؟ کیوان جلو رفت و خواست دست های سید رو ببوسه، سید اجازه نداد . سربازها اصرار داشتن سریع تر سید رو سوار ماشین کنند.
داستان قسمت نوزدهم | خانم جون _زری جان کجایی ؟ بیا آشپزخونه کارت دارم . زری وارد آشپزخانه شد . خانم جون در حال پوست کندن پیاز و خیار برای سالاد بود. بیا بشین . خواب بودی ، سید محمود زنگ زد گفت: الحمدالله سید مرخص شده ، دارن میان اینجا . _ مرخص شده ؟ _ آره مادر ، سید محمود گفت : نگران نباش حالش خوبه . _ الان کجا بودن ؟ _ از یه مغازه زنگ زده بود، پیاده شدن سید یه سری وسیله می خواست بخره ،بعد بیان. الحمدالله خطر رفع شده . _ خدایا شکرت . _ زری جان ! من خیلی سرت غر زدم چرا بچه نمیاری ؟ چرا هوای سید و نداری ؟ چند شب پیش سید محمود باهام حرف زد ، می گفت بلاهایی که سید سر زری آورده تو خبر نداری، اگه تو جای زری بودی یه روز زندگی با سید رو تحمل نمی کردی ، زندگی با سید یعنی استرس ، یعنی هر روز یه خبر جدید . خلاصه زری جان من خیلی وقتا با حرف هام ناراحتت کردم ، من و ببخش. _ خانم جون این چه حرفیه؟ جناب سرهنگ هم از سید دیو دو سر ساخته ! زندگی با سید سخته ولی خودش نیست ، خداش هست . یکی از بهترین مردهای دنیاست ، همه این سال ها که بچه دار نشدیم هوامو داشته، من می دونم عاشق بچه است، دیدم با زهرا چه طوری بازی می کنه ! اما خواست خدا این بود امسال بچه دار بشیم. ان شاالله خدا خودش کمک مون کنه . _ پسر من، یه دونه است ، زری جان ! برات گفتم قبلا ، خوب من سه تا بچه دارم. بچه اولم دختر بود ، سید محمود گفت اسمشو بزاریم معصومه، معصومه انقدر ساکت و خانم بود ، گفتم یه بچه دیگه هم بیارم بشن دوتا . بچه دومم سید مصطفی که خدا بهمون داد ، خیلی ساکت تر از معصومه بود، هر دوتاشون مثل سید محمود ساکت و مهربون بودند اما دیگه دوست نداشتم بچه بیارم. آخه سید محمود خونه نبود ، دائم ماموریت بود. منم دست تنها با دوتا بچه کوچیک سخت بود برام. اما خواست خدا بود سید مصطفی که دو ساله شد دوباره باردار شدم ، اسم این بچه رو خودم گذاشتم، سید محسن ، همین آقا سید شما. محسن که دنیا اومد اصلا نه قیافه ش به محمود رفت نه رفتارش ، شبیه خودم بود. خیلی شیطون بود ، هرچی مصطفی آروم بود ، محسن دم به دقیقه نق می زد . خدا به دادت برسه با این بچه محسن که دائم می خواد گریه زاری کنه. _ زری خندید و گفت : تا حالا اینا رو نگفته بودید ! _ خانم جون ، ظرف سالاد رو داخل یخچال گذاشت و گفت : آره محسن زلزله بود، پنج شش ساله که بود ، یه بار داشتن تو حیاط بازی می کردند، دیدم سراسیمه اومد تو میگه داداش وسط حیاط خوابیده ، رفتم رو بالکن دیدم مصطفی رو از رو پله ی بالکن هل داده ، اونم تعادلش بهم خورده پرت شده پایین تو حیاط. بچه ام مصطفی بیهوش شده بود . سرهنگ هم خونه نبود ، بدو بدو با همسایه ها بردیمش بیمارستان ، خیلی سختی کشیدم. الحمدالله چیزی ش نشده بود فقط جفت شون ترسیده بودند. خیلی محسن رو دعوا کردم. اما شیطون بود . نوجوون که شد ، همراه مصطفی رفتن جبهه سر به راه شد ، آروم شد. بقیه ش رو هم که می دونی بعدِ شهادت مصطفی دیگه محسن ، محسن قبل نشد ! همش تو خودش بود، به ظاهر می خنده ولی براش بمیرم تو دلش پر از غمه . خانم جون اشک هاش با گوشه چارقدش پاک کرد. صدای زنگ در بلند شد. زری نیم خیز شد تا بره در رو باز کنه . خانم جون گفت : تو بشین ، زهرا جان در و باز می کنی؟ مادر قربون ت بره. زهرا بدو بدو به سمت در حیاط رفت . تا در و باز کرد سید محمود بغلش کرد ، دختر خوشگل خودم چه طوره؟ کیا خونه هستند ؟ _ مامان معصومه ، زن دایی زری و خانم جون . سید محمود زهرا رو پایین گذاشت و سید گل ها داد به جناب سرهنگ و زهرا رو بغلش کرد. خانم جون ، زری و معصومه تو چارچوبه در منتظر بودند. سرهنگ گل ها رو بین خانم جون ، زری ، معصومه و زهرا تقسیم کرد . خانم جون گفت : چرا صورتت سوخته مادر، چقدر لاغر شدی ! چرا مراقب خودت نیستی ؟ هر چی به آقات گفتم منو ببر بیمارستان پسرم رو ببینم نیاورد!! رو کرد سمت سرهنگ و گفت خوبه ؟ خوبه ات این بود؟ این که گوشت به تنش نمونده ! زری تو چرا نگفتی سید انقدر حالش بده؟ سرهنگ پیش دستی کرد و گفت : این محاکمه دم در رو تموم کن حاج خانم ! سید خسته است !! حالا من پیرمرد هیچی ، بریم داخل صحبت می کنیم ، بفرمائید . همه داخل رفتند ، سید و زری روی بالکن بهم رسیدند. سید رو به زری کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ خانم جون مگه خبر نداره ؟ زری گفت : منم تازه فهمیدم! ظاهرا خانم جون خبری از آتیش سوزی و کلانتری نداره! فقط می دونست حالت مثل دفعه های قبل که به خاطر اثرات شیمیایی بد شده رفتی بیمارستان ، برا همین، دست و صورت سوختت رو دید تعجب کرد. سید گفت: بهتر ! بفهمه بهم می ریزه . خودت چه طوری ؟ _ حال من یا حال فسقلی ت ؟ _ من اصلا حرفی از فسقلی زدم؟ _ خوب نیستم ، خیلی نگرانت بودم. از استرس شب ها خوابم نمی برد. _ نگران نباش همه چیز درست میشه استرس خیلی برات ضرر داره.
داستان قسمت بیست و یکم | مجید سرهنگ به در بسته حیاط تکیه داده بود که صدای زنگ در بلند شد. با عصبانیت از پشت در گفت حرف من همونه که گفتم ، از اینجا برید ! اما دوباره صدای زنگ بلند شد . الله اکبری گفت و با عصبانیت در رو باز کرد. پشت در مجید ایستاده بود. سرهنگ با دیدن مجید وا رفت. از مجید عذرخواهی کرد و باهم دست دادند. زهرا تا صدای پدرش رو شنید سریع خودش رو رسوند و پرید بغل باباش. سید محمود ، مجید رو دعوت کرد که داخل خونه بیاد. زهرا به مجید گفت : بابایی قول داده بودی زود میایی ! پس کجا بودی بد قول ؟ اصلا باهات قهرم ! مجید زهرا رو پایین گذاشت ، از داخل کوله پشتی ش یه عروسک با موهای طلایی بیرون آورد و گفت : اگه بابا رو بوس کنی این عروسک مهمون شما میشه . زهرا با خوشحالی صورت مجید رو بوسید و عروسکشو گرفت و رفت. مجید هم همراه سید محمود وارد خونه شد. خانم جون هنوز یه گوشه کز کرده بود و نگران بود. زری و سید یه گوشه ی سالن ساکت روی زمین نشسته بودند و معصومه مشغول شستن ظرف ها ، از آشپزخونه صدای مجید رو شنید و به استقبال همسرش اومد . مجید سلام کرد ، خانم جون با بی حوصلگی جوابش رو داد ، سید بلند شد مجید رو بغل کرد و گفت خیلی وقته ندیدمت پسر ، بعد از شب هفت محرم که تو مسجد مداحی کردی دیگه نشد ببینمت . مجید دست کشید رو صورت سید و گفت : صورتت خیلی سوخته سید ! منم شیفت بودم ببخشید نتونستم بیام بیمارستان دیدنت. سید گفت :می اومدی هم راهت نمی دادن. بیخیال بیا بشین ، چیزی خوردی ؟ _ ممنون زحمت نکشید . مجید کنار خانم جون روی زمین نشست ، سید از آشپزخونه یه سینی چای ریخت و اول از همه جلوی مجید گذاشت و بعد به خانم جون و سید محمود و زری تعارف کرد، معصومه هم ظرف شیرینی رو آورد و به همه تعارف کرد. سکوت خونه رو سید شکست و گفت : مجید جان کار و بار چه طوره؟ _ شغل سختیه سید ، دیدن غم هر روزِ آدمایی که در عرض چند دقیقه زندگی شون دود میشه خیلی سخته ، هر روز سر یه غفلت کوچیک ، یه جا آتیش می گیره ، زندگی و اموال مردم دود میشه میره هوا ، فقط خدا رحم کنه کسی خسارت جانی نبینه. خانم جون رو کرد طرف مجید و گفت : علت آتیش سوزی خونه هوشنگ مشخص شده ؟ مجید گفت : من تو تیم عملیات اونجا نبودم اما شنیدم یه نفر مواد منفجره رو از بالا پشت بوم انداخته تو خونه . یه سری وسایل پیدا کردن دادن آزمایشگاه باید جوابش بیاد تا مقصر اصلی مشخص بشه . خانم جون گفت: مجید جان می تونی کاری کنی سید پاش گیر نباشه ؟ قبل این که مجید جواب بده ، سید محمود گفت : چی میگی خانم جون، مجید آتش نشانه ، میگه تو عملیات هم نبوده ، بعد هم مگه سید چیکار کرده که نیاز به پارتی بازی باشه ؟ تو که مادرش هستی این طوری میگی ، از مردم کوچه و بازار چه توقعی هست ؟ نگران نباش حق به حق دار می رسه . خانم جون آروم شد و گفت : توکل بر خدا . چی بگم ، نگرانم مَرد . سید بلند شد و رفت کنار خانم جون ، چادرش رو بوسید و گفت : قربون مامان ناز خودم بشم ، تو با این دل مهربونت نمی خوای به پسرت ناهار بدی بخوره ؟ از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خانم جون دست کشید رو صورت سید و گفت : مادرت برات بمیره پاک یادم رفت ، ساعت ۶ غروبه ، الان خودم برات گرم می کنم . سید محمود خندید و گفت : منم یادت باشه ناهار نخوردم اعزام شدم ماموریت ! خانم جون داخل آشپزخونه رفت و سریع سفره رو پهن کرد و ظرف های غذا رو گذاشت و گفت : شرمنده همه تون شدم ، شام درست نکردم این ناهار رو به جا شام بخورید . سید محمود گفت : قبول نیست ، سید باید شام بده ! داره پدر میشه یه شام نمی خواد به ما بده ؟ مجید به زری خانم و سید تبریک گفت ، سید دست کرد تو جیبش و پول داد دست مجید و گفت : مجید جان شرمنده می دونم خسته ای ولی من ممنوع الخروجم بپر سر کوچه چند سیخ کباب با مخلّفات به تعدادمون بگیر بیار . سید محمود جلو رفت پول سید رو پس داد و گفت : شوخی کردم مهمون خودم هستید ، مجید جان شما زحمت می کشید یا من پیرمرد برم ؟ همه با حرف سید محمود خنده شون گرفت ، چند دقیقه بعد مجید با چند سیخ کباب که وسط نون سنگک دراز کشیده بودند ، از راه رسید . بوی کباب تو خونه پیچید و همه دور سفره جمع شدند. بوی کباب که به زری خورد ، حالش بد شد و رفت داخل حیاط . زری دست و صورتش رو کنار حوض حیاط شست ، خطاب به سید که پشت سرش ایستاده بود ، گفت : تو برو داخل، از صبح هیچی نخوردی ، منم یکم حالم جا بیاد میام . سید گفت :مثل اینکه دخترمون کباب دوست نداره . _ از کجا می دونی دختره ؟ دختر باشه که خانم جون کله ام رو کنده . _ به خانم جون چیکار داری ؟ خودت خوب می دونی عاشق یه دختر کوچولو ام ، انقدر حسرت می خورم به حال مجید وقتی با زهرا بازی می کنه .
داستان قسمت بیست و دوم | دختر شیخ احمد (زهرا) امیر! امیر! پاشو لنگ ظهر شده. نماز صبح هم که بیدار نشدی ، الان بابا از مسجد میاد می بینه خوابی ، پیرمرد ناراحت میشه . زهرا ، پتو رو از روی امیر کنار زد و گفت :مگه باتو نیستم ؟ _ اَه ، ولم کن ، گرفتار شدیم . _ آره ، حق هم داری ! صبح تا غروب می خوری ، می خوابی ، نه یه شغل درست حسابی داری،نه دو کلمه میشه باهات حرف زد. صدای بسته شدن در حیاط ، نگاه زهرا رو به سمت در برد. شیخ احمد پرده ی جلوی در رو کنار زد و وارد حیاط شد. امیر با شنیدن صدای در مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و بدو بدو رخت خوابشو جمع کرد و رفت دستشویی تا با شیخ احمد روبه رو نشه . شیخ احمد عصا زنان از پله های بالکن بالا اومد . در رو باز کرد . بی سر و صدا داخل اتاقش رفت . زهرا در اتاق رو زد و وارد اتاق شد . _ سلام بابا ، مسجد چه خبر؟ _ شیخ احمد ، عمامه اش رو از سر برداشت . به پشتی تکیه داد و گفت: سلام بابا جان .... _ چرا انقدر ناراحت هستید ؟ چیزی شده ؟ _ همون اخبار روزهای قبل. زهرا دیگه چیزی نگفت ، این چند روز به اندازه کافی تو جمع سه نفرشون بحث درباره آتیش سوزی بالا گرفته بود. امیر از دستشویی اومد و سجادش رو پهن کرد و مشغول نماز خوندن شد. زهرا سفره ی ناهار رو پهن کرد . امیر و شیخ احمد دور سفره جمع شدند. امیر گفت : من حال و حوصله حرف مردم رو ندارم ، برا همین چند روزی نمیام مسجد ، حاج آقا ! ببخشید مجبورید تنها برید. شیخ احمد خودش رو مشغول خوردن غذا کرد و انگار نه انگار که امیر حرفی زده . صدای زنگ در بلند شد. امیر جلوی در رفت . زهرا هرچقدر منتظر موند ، امیر از پشت در نیومد ، زهرا جلوی در رفت ، امیر جلوی در هم نبود . داخل کوچه رو نگاه کرد ، کوچه خلوت بود . کسی رفت و آمد نمی کرد. زهرا با نگرانی در رو بست و به داخل خونه برگشت. زهرا اشک هاشو پاک کرد و گفت : دیگه خسته شدم ، خیلی تغییر کرده ، شب نصف شب میاد ، بدون خبر می زاره می ره ، تا لنگ ظهر خوابه ، نمی دونم چیکار کنم ؟ _ بابا جان ناراحت نشو ، راستش یه چیزی شده باید بدونی ! _ شما که منو دق مرگ کردی ، چی شده ؟ _ امروز سرهنگ جعفر نژاد اومده بود مسجد! _ خوب ! _ گفت : هوشنگ از امیر شکایت کرده و گفته آتیش سوزی خونه شون کار امیر بوده ، الانم احتمالا امیر رو بردن کلانتری . _ چی ؟ کار امیر ؟ امیر چرا باید همچین کاری کرده باشه ؟ _ نمی دونم بابا جان ، منم همین ها رو پرسیدم ، گفتند فردا که جواب تحقیق هاشون میاد ، قطعی می تونن تصمیم بگیرند. زهرا جان ، اگه کار امیر باشه دیگه نمی تونم سرم رو تو این محل بلند کنم ! زهرا بلند بلند گریه می کرد و با خودش حرف می زد . شیخ احمد آماده شد و گفت من میرم کلانتری ببینم چی شده ؟! زهرا گفت : منم میام . زهرا و شیخ احمد وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد و خوش آمد گفت . شیخ احمد پرسید: امیر ما واقعا مقصر ماجراست ؟ _ فعلا باید تا فردا صبر کنید ، بازجویی بشه ، ببینیم چی میشه . شما برید خونه فردا ساعت ۸ دادگاه هست ، قاضی تصمیم می گیره ، نگران نباشید. _ شیخ احمد گفت : همیشه این هوشنگ بود که امیر رو کتک می زده ، تو مسجد هم خدمتتون گفتم ، هوشنگ قبلا خواستگار دخترم بود ، از امیر نفرت داشت ، اما امیر بچه ای نیست که بخواد انتقام بگیره ، اهل مسجد هست ، پسر خوبیه . شیخ احمد سرش رو پایین انداخت و ساکت شد و با تسبیح خودش مشغول شد. _ فعلا با شکایت هوشنگ ، جریان پرونده کلا تغییر کرده ، اما مطمئن باشید ما دقیق بررسی می کنیم . اگه شکایتش بدون مدرک و دلیل باشه قطعا مشخص میشه. شیخ احمد شرمنده ام ، این چند وقت ، شما رفتار مشکوکی از امیر ندیدن ؟ _ چه رفتاری ؟ امیر شب آتیش سوزی مسجد کنار من بود، همه مسجد هم شاهد هستند .چه طور مقصر حادثه بوده ؟ نمی فهمم واقعا!! _ زهرا گفت : پس سید چی ؟ مگه همه اهل محل شهادت ندادن کار سید بوده . _ شیخ احمد گفت : زهرا جان! آروم باش ، تو که ندیدی ؟ چرا تهمت می زنی به مردم . _ سرهنگ جعفرنژاد رو کرد طرف زهرا و گفت : خواهر من ! نگفتم سید دیگه مظنون نیست ، هوشنگ یه حرفی زده ، چرا همون روز اول نگفته ! شیخ احمد هم میگه امیر همراهش مسجد بوده ، باید بررسی بشه ، صبور باشید ، همه چیز درست میشه ، شما بفرمائید منزل ، امیر هم امشب اینجا باشه تا فردا بعد دادگاه. من الان باید برم با امیر صحبت کنم ، شما هم لطفا برید منزل . افسر رضایی! شیخ احمد و دخترشون رو تا خونه برسونید . شیخ احمد گفت : خودمون بریم بهتره . سرهنگ جلوی شیخ احمد رفت و گفت : شیخ خیالت راحت ، سید نمی تونه از این پرونده راحت در بره . شیخ احمد ایستاد و گفت : سید هم بازداشت شده ؟ _ با قرار وثیقه امشب خونه پدری ش هست ، فردا قراره بیاد دادگاه. شیخ احمد گفت: خدایا خودت به داد همه مون برس .
داستان قسمت بیست و سوم | داماد شیخ احمد _خوب آقا امیر ! برامون بگو چرا خونه هوشنگ رو آتیش زدی؟ _ من که کلا هیات پیش شیخ احمد بودم، همه ی اهل محل می دونند من با هوشنگ اختلاف دارم اما خونه هوشنگ رو من آتیش نزدم . _ مثل اینکه خودت نمی خوای بگی ، این سوئیچ رو می شناسی ؟ قرار بود بدی به سید ! سوئیچ پیکانی که جمشید خان داده بود به هوشنگ تا تو همراه پاکت پول بدی به سید ، می دونی کجا پیدا شده ؟ _ امیر لیوان آب رو سر کشید و به سوئیچ نگاه کرد. _ سرهنگ جعفرنژاد ادامه داد تو حیاط پشتی خونه هوشنگ پیدا شده ، درست همون جایی که سید میگه انداخته بودنش . بازم من بگم یا خودت تعریف می کنی ؟ _ کار من نبوده ! _ بله یه اتفاقی به این عظمت کار یه نفر نیست . اگه حرف نزنی مجبورم همه رو بندازم گردن خودت. جرم قتل عمد هم قصاصه ....می فهمی ؟ _ قضیه اش خیلی طولانیه ... _ می شنوم . _ من ، با حبیب و کیوان سه تا رفیق هستیم. چند ساله ، تو دانشگاه آشنا شدیم . مهندسی می خونیم. خودتون که می دونید محله روز به روز از نظر اعتقادی داره بدتر میشه . ما سه تا بچه های مذهبی دانشگاه بودیم ، تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم. دست رو دست نزاریم . حبیب پیشنهاد داد سید رو دعوت کنیم ، شیخ احمد خودش با حاج مرتضی قبلِ حرف من حرف زده بود . اونم به دعوت کردن از سید برا اومدن به این محل رسیده بود. سر داستان دختر شیخ احمد ، هوشنگ دل خوشی از من نداشت ، اما برای موفقیت تو کارمون بعد شهادت حاج مرتضی، کیوان اومد پیشم ، گفت باید وانمود کنی به فعالیت با هوشنگ علاقمند شدی تا از نقشه های هوشنگ سر در بیاریم ، دیدم حرفش منطقیه . یه روز که مثل همیشه با هوشنگ دعوام شده بود بهش گفتم از دین ، شیخ احمد و همه چیز خسته شدم . می خوام تو تیم تو باشم ، چون می دونستم هوشنگ تیم هایی داره که با اونا کارهاش رو پیش می بره اولش باور نکرد ، اما وقتی شایعه ازدواج سید با زن حاج مرتضی رو تو محل با کمک کیوان پخش کردیم باور کرد، می تونم کمکش کنم. کم کم اعتماد هوشنگ به من بیشتر شد . برای اینکه رابطه مون لو نره اطلاعات رو وسط همون دعواهای به ظاهر عشقی رد و بدل می کردیم ، همه چیز خوب داشت پیش می رفت ، سید برخلاف روحانی های قبلی که زود با چهارتا تهمت آبروشون می رفت ، تو محل جا افتاده بود و خیلی ها جذبش شده بودند ، من و کیوان و حبیب هم خوشحال بودیم که محله رنگ مذهبی گرفته ، این طوری نقشه های هوشنگ رو خنثی می کردیم ، مثلا این سوئیچ رو جمشید با پاکت پول داده بود که بدم به سید تا بگن سید از منبر پول می گیره ، من رفتم پیش حاج یاسر و بهش گفتم ماشینش رو بده محرم دست سید ، تا مشکلی براش پیش نیاد. خیلی خوشحال شدم که نتونستن به سید تهمت جدید بزنند . بعد به هوشنگ گفتم زودتر از من حاج یاسر ماشین رو داد نتونستم بدم ، پول و سوئیچ پیش من موند. کیوان از روز اول با سید مشکل داشت و بهش شک داشت . سید رو چند باری شب ها بعد هیات تعقیب کردیم ، سید شب ها می رفت خونه خاله شهین یا خونه ی هوشنگ و دیر وقت می رفت خونه ی خودش ، اینکه اونجا چه اتفاقی می افتاد نمی دونم . هرچی بهش اصرار کردیم محرم درباره این فرقه حرف بزنه قبول نکرد و همین ها شک ما رو بیشتر کرد . کیوان می گفت یه ریگی به کفش سید هست که با این خانواده های نزدیک به بهایی ها نشست و برخواست داره . تا عروسی بهنام و رفتنش به خونه ی عروس ، که کیوان دیگه قاطی کرد که بابا این سید خودش بهاییه . از خونه قهر کرد ، رفت خوابگاهِ دانشگاه ، چند شب منم می رفتم خوابگاه و صبح برمی گشتم خونه ، تا صبح با کیوان حرف می زدیم و دو دوتا چهارتا می کردیم که سید چرا این طوریه ؟ _ نقش حبیب چی بود؟ _ حبیب هیچ نقشی نداشت انقدر که درگیر هیات و رفاقت با سید بود خوابگاه نمی اومد که باهم حرف بزنیم . حبیب ۵ سال بود با سید آشنا شده بود ، خیلی قبولش داشت ، کیوان هم پیش حبیب زیاد به سید نقد نمی کرد می گفت حبیب مرید سید شده ، رابطه شون مثل مرید و مراده ، عیب های سید رو نمی بینه . _ خوب چی شد شما بچه های مذهبی های دانشگاه کارتون به قتل یه پیرزن بی گناه رسید ؟ _ قرار نبود این طوری بشه ، کیوان گفت فقط یکم چهره سید رو برا اهل محل روشن می کنیم ، من از نقشه اش خبر نداشتم. نمی دونستم چه طوری قراره اینکار رو انجام بده ؟! کیوان گفت : اول هوشنگ رو گوشمالی بدیم تا ببینیم واکنش سید چیه؟ هوشنگ تو محل طرف دار جمشید خان بود . کیوان می گفت : سید بعضی شب ها با هوشنگ نشست و برخواست داره ، اگه سید از هوشنگ هم بخواد طرفداری کنه دیگه شک مون به یقین تبدیل میشه که خودشم بهایی هست . _ یعنی برا تبدیل شک تون به یقین یه آدم کشتید ؟ _ گفتم قرار نبود این طوری بشه ، اون ساعت همیشه ساعت هیات بود و هوشنگ فقط خونه بود ، مادرش و برادرش می رفتن هیات . کیوان گفت : بریم بالا پشت بوم ، ببینیم کی تنها میشه، بریزیم سرش
داستان قسمت بیست و چهارم | مامان مهری _ مامان ! چند تا مامور اومدن جلو در میگن با داداش کیوان کار دارن . _ مامور؟! با کیوان چیکار دارن ؟ _ نمی دونم _ سلام خانم ! افسر رضایی هستم از کلانتری مزاحمتون شدم . ما حکم جلب آقا کیوان رو داریم لطفا بگید بیان بیرون . _ حکم جلب ؟ مگه کیوان من چیکار کرده ؟ _ بگید بیان بهشون میگیم . _ کیوان خونه نیست . _ شما اطلاع دارید کجا هستند ؟ _ لندن . _ لندن !؟ _ بله ! دیروز وسایلش رو جمع کرد ، گفت باید تو یه کنفرانس علمی شرکت کنه . خودمون رفتیم فرودگاه بدرقه اش کردیم ، حتما اشتباه می کنید کیوان من دانشجوی نمونه است . _بله ، ببخشید مزاحم شدیم . _ گفتم که اشتباه کردید . _ باشه ممنون . _ چی می گفت ، مگه داداش کیوان چیکار کرده ؟ _ هیچی بابا ، اشتباه اومده بودن . _ خوب خداروشکر _ مهران کنترل ماهواره رو بیار . _ ببخشید میشه خودتون بردارید ! _ شما دوتا هم که دیگه شورش رو در آوردید . مامان کنترل رو برداشت . روی کاناپه نشست . ماهواره رو روشن کرد . همیشه وقتی مامان ماهواره می دید ، من و مائده خودمون رو با یه چیزی سرگرم می کردیم تا حواسمون پرت نشه . احساس می کردم اگه نگاه کنم دیگه نمی تونم راحت تو روضه گریه کنم . سید می گفت : ماهواره دست همون هایی که نتونستن ما رو تو جنگ شکست بدن، هدف شون همونه، سلاح شون عوض شده . از لشکر یزید نباید انتظار داشته باشید زیر علم امام حسین سینه بزنه اگه هم زد باید بهش شک کنید حتما یه هدفی داره . مامان داشت اخبار می دید ، گفت : الان اگه کیوان بود می گفت بزن اخبار ببینیم دشمنان اسلام درباره ما چی میگن ! آخی! چقدر دلم براش تنگ شد . مامان یه دفعه با صدای لرزون که نشون دهنده ی هیجان زیادش بود ، همه مون رو صدا کرد !! بچه ها !بچه ها ! بدوید بیاید ، کیوان رو داره نشون می ده. قربون پسرم برم . بدوید مامان قربونش بره .....مثل دکترا شده .... مونا با تعجب گفت : این کیوان خودمونه؟!!! مائده گفت : صداشو زیاد کن ببینیم چی میگه !؟ کیوان ریش و سیبیلش رو زده بود و کراوات قرمز با یه پیراهن سفید پوشیده بود. مجری برنامه کیوان رو دانشجوی نمونه ایرانی معرفی کرد .بعد از کیوان پرسید خوب کیوان جان ، تو تازه از ایران اومدی ، اوضاع ایران رو چه طور می بینی؟کیوان گفت : من یه دانشجوی ایرانی ام ، در همه جای دنیا دانشجوها با دیدی باز مسائل اجتماعی و سیاسی کشورشون رو بررسی می کنند . در ایران دانشجو اجازه اعتراض نداره ، اجازه نداره راحت حرف بزنه ، سریع بهش برچسب ضد انقلاب و ....می زنند ، متاسفانه مردم ما در ایران گرفتار دیکتاتورهای مذهبی هستند که به بهانه هایی همچون محرم ، عاشورا و خرافه های دینی جامعه رو عقب نگه داشتند . ما دانشجوهای ایرانی باید پیشرو باشیم و کمک کنیم چهره ی واقعی این افراد به ظاهر مذهبی برای مردم روشن بشه . من خیلی امیدوارم به زودی مردم ما هم طعم دموکراسی و آزادی رو بچشند . شما نگاه کنید غرب درست از زمانی پیشرفت کرد که از دین فاصله گرفت . مسئله دین کاملا از سیاست جداست. اما در ایران با ابزار دین مردم رو سرکوب می کنند . روزهای آینده کنفرانسی هم در این باره قراره برگزار بشه که من حتما اونجا بیشتر در این باره توضیح میدم . برنامه کیوان کوتاه بود . بعد تموم شدن برنامه، همه مون جلو تلویزیون خشکمون زده بود ! کیوانی که برا یه عروسی رفتن اون بساط رو جور کرده بود ، حالا می گفت دین آزادی مردم رو گرفته ، جریان های دینی با خرافات ۱۴۰۰ سال قبل مردم رو خفه کردند !!! این همون کیوانه ؟! مامان چند بار به شماره ای که کیوان داده بود زنگ زد اما می گفتن کسی رو به این اسم نمی شناسند . تا خود صبح هیچ کدوممون نخوابیدیم . دائم رفتار و حرکات کیوان یادمون می اومد و می گفتیم اینی که امشب تو برنامه دیدیم کیوان نیست ! حتما اشتباه کردیم . مونا می گفت : نه بابا تشابه اسمی بوده ! کیوان ریش هاش مثل ناموسش بود !! یادتون نیست ، اون سری می خواستیم براش بریم خواستگاری بهش می گفتیم یکم پشم هاتو کوتاه کن ناراحت میشد . حتی نزدیک بود بزنه ما رو . مامان گفت : یعنی من بچه خودمو نمی شناسم ، خود کیوان بود ، رفت لندن دید ، فهمید . من همش می گفتم این آخوندا ما رو عقب نگه داشتن ! بیا رفت دید خودش فهمید من چی می گفتم . باید مائده و مهران رو هم بفرستم لندن چشم و گوششون باز بشه . مائده خندید و گفت : مامان حرفی می زنی !! انقدر زود ؟! داداش دیروز رفت لندن ، انقدر زود همه چیز رو فهمید و عوض شد ؟!! _ پس چی ؟ لندن یه کشور پیشرفته است . دین ندارن ولی قانون دارن ، دزد نیستند . _ منم گفتم شرمنده ولی لندن اسم یه شهر هست مامان مهری ، دین شون هم مسیحی فکر کنم . مامان گفت : خوبه ! نمی خواد تو به من یاد بدی . برید بخوابید . نزدیک اذان صبح بود که نماز هامون رو خوندیم و خوابیدیم . بابا صبح از سرکار اومد گفت:
داستان قسمت بیست و پنجم حسین طبق تحقیقات ، آزمایش وسایل مکشوفه از منزل مقتوله و طبق مستندات پرونده و اظهارات شاکی و مظنونین، دادگاه برای تصمیم گیری نهایی نیازمند بررسی های دقیق تر است ، جلسه بعدی پس از تکمیل پرونده انجام می شود ، اتهام دو متهم اصلی برای دادگاه اثبات شده و این پرونده ، دو متهم به شرح ذیل دارد: متهم ردیف اول کیوان مقدم، فرزند اسد الله متهم ردیف دوم امیر نعمتی ، فرزند مسعود رسیدگی به علل ارتباط سید با افراد نزدیک به بهاییت در صلاحیت این دادگاه نیست و در دادگاه مربوطه بررسی می شود. ختم جلسه . _ آقای قاضی ، شوهر من تا دادگاه بعدی باید زندان بمونه ؟ خدا رو خوش نمیاد ، یه کاری کنید ! _ جرم شوهر شما اثبات شده ، مشارکت در قتل ، من نمی تونم با وثیقه ایشون رو آزاد کنم. دادگاه هم چند روز دیگه برگزار میشه و حکم اصلی داده میشه . _ امیر ، داماد شیخ احمده ! خواهش میکنم یه کاری کنید !! _ خواهر من ! داماد منم که باشه مجرمه ، نگران نباشید ایشون مورد سو استفاده قرار گرفتن ، کیوان از سادگی و موقعیتی که امیر در بین مردم به واسطه ی داماد شیخ احمد بودن داشته ، بهره برداری کرده ، همه اینا باعث میشه مجازات سنگینی برای امیر گرفته نشه. البته رضایت گرفتن از ولی دم هم می تونه به امیر کمک کنه ، راستی شنیدم شیخ احمد بیمارستان هستند . حالشون خوبه ؟ _ الحمدالله ، خطر رفع شده . به خاطر این اتفاق ها سکته کردند . _ خوب الحمدالله ، بهش بگید که تقصیر امیر کم بوده تا پیرمرد زودتر حالش خوب بشه . _ چشم ، امیر چقدر باید زندان بمونه ؟ _ احتمالا یک یا دو سال . سعی میکنم بیشترین تخفیف رو براش در نظر بگیرم . شما هم سعی کنید رضایت شاکی رو بگیرید تا فقط جنبه عمومی جرم باقی بمونه . _ ممنونم _ به شیخ احمد سلام برسونید . زهرا از دادگاه بیرون اومد ، نگاهش به سید افتاد که سرهنگ زیر بغلش رو گرفته بود و از دادگاه بیرون می رفتند . بیرون دادگاه هوشنگ تا سید رو دید سرش رو پایین انداخت و رفت. سید دیگه توان ایستادن نداشت ، با اجبار چند قدمی راه می رفت . سرهنگ ماشین رو تا جایی که میشد نزدیک کرده بود و کمک کرد سید داخل ماشین بشینه . سرهنگ دست کشید رو پیشانی سید و گفت : بمیرم برات ، داری تو تب می سوزی !! الحمدلله دادگاه هم که به خیر گذشت ، دیگه می برمت پیش دکتر سلیمی. سید گفت : خدا نکنه ، میشه پدری رو در حق من تموم کنی ، به جای اینکه منو ببرید دکتر ، برید با زهرا خانم که اونجا ایستاده ، اون قرار وثیقه رو که برا من گذاشته بودید ، ببرید پیش قاضی ببینید راضی میشه امیر تا قبل دادگاه بیاد بیرون ! _ الله اکبر ، حواست به همه جا هست ، جز خودت ! بس کن سید ، تو رو چیکار کنم ؟ ها ! انقدر برا اینا دل سوزی کردی چی شد ؟ به فکر زن و بچه خودت باش اونا دل ندارن !! _ چشم . هوشنگ رو صدا کنید ، بگید بیاد زحمت بردن ماشین تا بیمارستان رو بکشه . _ چی ؟ هوشنگ !!! بدم تو رو دست هوشنگ که همین یه ذره جونت رو هم بگیره ؟ راحتت کنه ؟! پسر ساده ی من رو ببین . _ بابا ! هوشنگ پشیمون شده ، جلوی دادگاه ناراحتی ش رو ندیدین؟ _ از دست تو آخر منم مثل شیخ احمد سکته می کنم !! خدا آخر عاقبت تو یکی رو به خیر کنه . سرهنگ با ماشین رفت کنار هوشنگ ترمز کرد ، هوشنگ با تعجب برگشت نگاه کرد و سریع به راه خودش ادامه داد. سرهنگ صداش کرد ، از ماشین پیاده شد و گفت : اگه برات زحمتی نیست ، این ماشین ، سویچ هم روشه ، سید از دیشب داره تو تب می سوزه نمی خواستم بیارمش دادگاه ، خیلی اصرار کرد ، حالا که معلوم شده کار سید نبوده ببرش بیمارستان ، من برم ببینم می تونم قاضی رو ببینم کارها رو جلو بندازم !؟! _ من؟ ! آخه ، خجالت میکشم با سید رو به رو بشم ! حلالم کنید جناب سرهنگ! _ اونی که باید حلالت کنه تو ماشین منتظرت نشسته ، برو جوون ، خجالت از چی ؟ دیگه تموم شد . سرهنگ رفت ، هوشنگ در ماشین ، سمتی که سید نشسته بود رو باز کرد. به سید سلام کرد و گفت : سید حلالم می کنی؟ _ بیا بالا _همه اهل محل فکر می کردیم شما این کار رو کردید ، من همه ی اون شب هایی که بعد هیئتتون ، می اومدی خونه مون با حسن بازی می کردی ، یا برامون غذا می آوردی ، گذاشته بودم پای نقشه ای که برا آتیش زدن خونه مون کشیدی . فکر می کردم اینا نقشه ات بوده تا آمار زندگی منو در بیاری !! اجازه بده دستت رو ببوسم ! سید نای حرف زدن نداشت ، دست هاشو عقب برد و گفت : این کارها چیه پسر ؟! فعلا نمی تونم حرف بزنم بعد باهم صحبت می کنیم . بیا سوار شو. هوشنگ سوار ماشین شد ، تو آینه ی ماشین خودش رو دید ، یاد حرف جمشید خان افتاد ، هوشنگ الان بهترین موقعیته سید رو از سر راه برداریم . هوشنگ به سید گفت : نمی ترسی بلایی سرت بیارم ؟ سید به زور خندید و گفت : دیگه چه تو بلایی بیاری یا نیاری من خودم رفتنی ام . پس خودت رو زحمت نده .
داستان قسمت بیست و ششم ، بهنام _ شقایق ! من دوست دارم . _ خودت خوب می دونی ، منم دوست دارم بهنام ، چون دوست دارم ، نمی خوام دیگه تو این مسیر اشتباه بمونی .... _ به فرض که من مسلمون بشم ، جمشید خان همه چیز رو ازم می گیره ، خونه ، ماشین ، پول و....حتی جوابم رو هم نمی ده ....چه طوری می خوایم زندگی کنیم ؟ با پول بابای تو ؟ ! یا با پول سید ؟! _ من شاید اون اولا عاشق زرق و برق زندگی تو بودم ، عاشق چیزهایی که هیچ وقت نداشتم شون ، اما الان می بینم زندگی با تو خیلی چیزها رو کم داره بهنام .... _ تو چی کم داشتی ؟ تو زندگی من چیزهایی رو دیدی که اسمش رو نشنیده بودی ! کسی ندونه فکر می کنه کی بودی ! _ تو حق داری ! ما نسبت به شما فقیر بودیم ، اما زندگی با تو یه چیز بزرگ نداشت ، که خونه فقیرانه ما اون داشت . _ چی مثلا؟ _ زندگی شما امام حسین رو کم داره ! من نمیگم قبل ازدواج باهات خیلی مسلمون بودم ، نه ! ما خونه مون سگ داشتیم ، حجابم معمولی بود ، آهنگ گوش می دادم ، عشق رقص و آرایش کردن بودم... اما بهنام هر وقت دلم می شکست نذر امام حسین می کردم ، محرم ها مامانم آش نذری می داد ، تو همه چیز بهم دادی ولی امام حسین رو ازم گرفتی ، اجازه ندادی محرم برم خونه ی مامانم برم سر آش نذری، عروسیمون رو گذاشتی درست شب اول محرم . تا صدا دسته می شنیدم ، برا امام حسین گریه می کردم ، خانواده ات مسخره ام می کردند. تو حتی اجازه ندادی یه شب با مونا برم هیات !! _ شقایق مگه ایقانی برات توضیح نداد ؟ کربلا یه افسانه است ، چرا ول نمی کنی این مسخره بازی ها رو ؟ _ ایقانی هرچی هم بگه من حرفم یک کلمه است ، مگه نمیگی دوستم داری ، من یه بار علاقه ام رو بهت ثابت کردم ، آبروم تو محله رفت ، انگشت نمای اهل محل شدم ، ولی پات وایسادم ، بهایی شدم ! هرچی گفتی ، گفتم چشم . حالا تو عشقتو به من ثابت کن ، من و می خوای مسلمون شو ... _ حرف آخرت همینه ؟ _ همین ! _ پس برا طلاق خودت رو آماده کن ، چون من نمی خوام اول جوونی پشت پا بزنم به همه چیز ! مسلمون بشم که جمشید خان همه چیز رو ازم بگیره ، یه عمر تو ناز و نعمت بزرگ شدم ! شقایق تو از اولم لیاقت منو نداشتی ، چیزی که برا من زیاده دختر ....اما تو به خاطر چهارتا قصه که سید خونده تو گوشِت پشت پا زدی به زندگی مون. دوباره باید تو فقر و بدبختی زندگی کنی ....سید چی بهش می رسه شما با بدبختی زندگی کنید ؟ _ فقیر باشم بهتر از این زندگیِ که تو برام ساختی ....صبح جلسه ، شب جلسه . اون آزادی که گفتی رو من ندیدم ....وقتی مسلمون بودم ، نماز می خوندم نمی خوندم کسی کارم نداشت ، اما فقط یه روز جلسه نیومدم ، جمشید خان جلو همه دعوام کرد ....بهنام چشم هاتو باز کن ، آزادی که تو میگی عین بردگیه .... اون احترامی که می گفتی کجاست ؟ من زن تو بودم یا داریوش که هروقت از کنارم رد میشد بهم امر و نهی می کرد ؟! این چه دینیه که می ترسید یه روز جلسه نرید ، به خطر بیوفته ! انقدر دینش سسته، یا پیروانش سست عنصر ؟ _ بسه شقایق نمی خوام دیگه صداتو بشنوم، تو دادگاه می بینمت..... بهنام در اتاق شقایق رو با عصبانیت بست و به خاله شهین گفت : خوب برا خودت اهل مسجد و نماز شدی ....، من اون مسجدی که زنمو ازم بگیره خرابش می کنم ! فعلا تا روز دادگاه. خاله شهین داخل اتاق شقایق رفت . کنار شقایق نشست ، دست های شقایق رو تو دست هاش گرفت و گفت : تو واقعا فکرهاتو کردی ؟ فردا باز پشیمون نشی .... _ من این بار خودمو سپردم دست دختر امام حسین . سید خودش گفت : شب عروسی به بابا گفته : دخترت رو بسپر دست دختر امام حسین . دختر امام حسین مگه آدمو جای بدی می بره؟ _ بیا بغلم عزیزم ، ان شاالله آقا نگاهمون می کنه . مادر فدات بشه . * داریوش در اتاق جمشید خان رو زد و داخل رفت ، آقا با من کار داشتید ؟ _ شقایق و بهنام کجان؟ _ شقایق خانم که طبق معمول خونه ی مادرشون هستند، آقا بهنام هم رفتن بیرون . جمشید خان از پنجره اتاق به حیاط نگاه کرد ، بهنام وارد حیاط شد ، آشفته به نظر می رسید . _ جمشید خان رو کرد طرف داریوش و گفت : بهنام الان اومد ، بگو بیاد اینجا ؟ داریوش از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد همراه بهنام وارد اتاق شد . _ جمشید خان گفت : داریوش تو برو دنبال تیم جدیدمون ، کارها رو بهشون مو به مو یاد بده . _ چشم داریوش از اتاق خارج شد . بهنام رو به روی پدر روی مبل چرمی نشست. جمشید خان گفت : آشفته ای ؟ چیزی شده ؟ _ نه ! چیزی نیست ، خودم حلش میکنم . _ پس چیزی شده ! امروز ایقانی اومده بود ، می گفت : عروست دو هفته است هیچ جلسه ای رو شرکت نکرده !!! چرا ؟ _ شقایق دیگه اون شقایق سابق نیست ، دائما از من سوال های عجیب و غریب می پرسه و میگه اشتباه کرده که بهایی شده ....الانم که از خونه شون اومدم. _ خوب !
داستان قسمت بیست و هفتم جوزف کار مامان شده بود صبح و شب گریه کردن و غر زدن به جون ما و بابا. با اصرارهای مامان مهری ، بابا مجبور شد تمام پول هاشو برا گرفتن ویزا و بلیط رفتن به لندن خرج کنه . بابا بعد یک هفته رفتن به پلیس ، سفیر ایران در لندن و محل کنفرانسی که کیوان رفته بود ، نتونست ردی از کیوان پیدا کنه . سفیر ایران در لندن به بابا قول داده بود به محض اینکه خبری بشه حتما اطلاع میده . مامان از غصّه ، شور و نشاط سابق رو نداشت ، دائم به همه بد و بیراه می گفت ، حتی به خودش . می گفت من نتونستم کیوان رو درست تربیت کنم . سید ریه هاش عفونت کرده بود و دکتر سلیمی بهش گفته بود خیلی وقت نداره برا زندگی کردن و اثرات شیمیایی کل ریه رو درگیر کرده . اما سید با اینکه هر روز زرد تر و لاغرتر میشد ، دست بردار نبود ! تو محل محبوب همه شده بود ، جز مامان که اجازه هیات رفتن به ما نمی داد . از بچه ها تو مدرسه شنیده بودم که سید دوتا تیم تشکیل داده از محله ما : رضا ، اکبر ، حبیب و حسین ( همون هوشنگ سابق) و محله پایین هاشم و جعفر، بعضی وقت ها حاج یاسر هم کمک شون می کنه . کارهای هیات رو اینا انجام می دادن ، برای افراد کم بضاعت محله ما و محله های اطراف با کمک خانم های مسجد پول و خواروبار جمع می کردند . شنبه ها تو مسجد محل ما هیات داشتند و یکشنبه ها تو مسجد محله پایین برا مردم اونجا . قرار بود بچه های مدرسه ما رو ببرن اردوی مشهد . اما مامان پاش رو تو یه کفش کرده بود و اجازه نمی داد منم برم . می گفت طاقت ندارم نگران تو هم باشم ، همین بی خبری از کیوان بسه . خاله شهین هم پای ثابت خیریه شده بود، برا ملوس یه قفس تو حیاط درست کرده بود و دیگه تو خونه نمی بردش . خیلی دنبال مامان اومد تا مامان رو هم ببره مسجد و سرش رو به کارهای خیریه گرم کنه اما مامان کینه عمیقی از سید و افراد مذهبی پیدا کرده بود . مامان کم کم دچار افسردگی شد و با توصیه دکتر تحت درمان قرار گرفت . مونا، خانم خونه مون شده بود و کار پخت و پز خونه با مونا بود. مائده هم از مامان پرستاری می کرد . بابا هر روز به اداره های مختلف می رفت ، اما کیوان آب شده بود ، رفته بود زیر زمین . این مدت سید هم به همراه زری خانم و حسن چندباری برا عیادت از مامان اومدن . چون مامان ناراحت میشد بابا بهشون گفته بود اگه میشه دیگه نیاید ! سید هم دورا دور جریان خونه رو از من تو مدرسه پیگیری می کرد . حسن داداش کوچیکه حسین رسما انگار پسر زری خانم شده بود و روزها که حسین تو مکانیکی کار می کرد یا مشغول کارهای هیات بود ، خونه ی سید بود و شب ها می رفت خونه شون . زری خانم خیلی حسن رو دوست داشت و می گفت خدا به من بچه نداد یه دفعه حسن و این فسقلی رو باهم داد. همه ی محله سرو سامان گرفته بودن جز ما . اردوی مشهد برگزار شد ، رضا ، بهترین رفیقم رفت و من جاموندم ، تقریبا از مدرسه ی ۲۰۰ نفری ما ، ۵۰ نفری رفته بودند. رضا که برگشت ، دائم می گفت مهران خیلی جات خالی بود، خیلی برات دعا کردم ، ان شاالله امام رضا مادرت رو شفا می ده ، غصه نخور . رضا از مشهد برام نبات نذری آورده بود ، می گفت از خادم حرم گرفتم بده مامانت ان شاالله که خوب میشه. نبات رو دادم مائده داخل چایی مامان انداخت. شب و روز برا شفای مامان و سید دعا می کردم ، از خدا می خواستم زودتر یه نشونه ای از کیوان به ما بده . تا اینکه یه شب وقتی خواب بودیم، گوشی خونه زنگ خورد . کیوان بود ! من گوشی رو برداشتم . کل خونه دور تلفن جمع شده بودیم ، کیوان گفت: این مدت که زنگ نزدم ، گرفته بودنم، خیلی این مدت شکنجه شدم اما با هر بدبختی بود فرار کردم . الان تو سفارت ایران تو لندن هستم و تا چند روز دیگه میارنم ایران . مامان انگار دنیا رو بهش داده بودند ، حال و روز مامان بهتر شد ، کیوان رو منتقل کردند زندان ، با تلاش های سرهنگ همگی رفتیم ملاقاتش .... نرده های فلزی کنار رفت . کیوان لاغر لاغر شده بود! خودش رو انداخت رو پای مامان و بابا ، همه مون زار زار گریه می کردیم... از اون روز کار مامان رفتن خونه حسین بود برا گرفتن رضایت . حسین با اصرارهای سید ، رضایت داد و کیوان هم به همه ی فعالیت های جاسوسی ش اعتراف کرد و حکم ۲۰ سال حبس براش در نظر گرفتند . کیوان تو بازجویی ها گفته بود که از طرف فردی به اسم جوزف مستقیم بهش کارها رو می گفتن و جمشید خان تاحالا بهش کاری نسپرده و جوزف هم جمشید خان رو نمی شناسه و مقصر همه این اتفاق ها جوزف بود که هیچ کدوم ما هیچ وقت ندیدیمش . حال مامان خوب شد و به خاطر دیدن تلاش های سید تو گرفتن رضایت از حسین ، دیگه اجازه می داد هیات بریم. سید تو محله های اطراف هم هیات زده بود و بچه های فعال محله ها رو بسیج کرده بود و مسجدها از حضور جوان ها زنده شده بودند.
قسمت بیست و نهم سید جواد سید جلو آینه اتاق ایستاده بود ، دست کشید روی صورتش و قطره اشک داخل چشم هاش حلقه زد . زری داخل اتاق اومد ، سید تا زری رو از تو آینه دید ، با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و گفت : به نظرت فسقلی دنیا بیاد نمیگه بابام چقدر زشته ؟ هم کچله، هم صورتش سوخته ، هم زردی داره ! زری عکس سید رو از روی طاقچه برداشت گفت : این عکس رو بهش نشون میدم ، میگم بابات از اول که کچل نبود ، یه عالمه موی لخت خرمایی داشته که من عاشق همین موهاش شدم . سید چیزی نگفت . _زری ادامه داد: یادته اومده بودی خواستگاری ، سرت پایین بود ، موهات ریخته بود جلو چشم هات ، اصلا چشم هات معلوم نبود ، من بعد عقد فهمیدم رنگ چشم هات مشکیه....روز خواستگاری فکر می کردم خدایا من و سید ازدواج کنیم صبح تا شب چه طور می گذره ! این انقدر ساکته ، حوصله آدم سر می ره ! سید لبخند کمرنگی زد . _ آره من ساده باور نکردم ، یادش به خیر ، چه زود گذشت . چرا انقدر ساکتی؟ _ زری من باید بهت یه چی بگم ، تو روزی که با من ازدواج کردی می دونستی روزهای سختی داری .....زری همه سختی های که تاحالا باهم داشتیم یه طرف از این به بعد یه طرف . حلالم کن . _ زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خوبه هر کاری دلت خواست کردی با یه حلالم کن خیال خودت رو راحت می کنی . من باید از حسین بشنوم تو تا نصف شب با این حالت میری مسافر کشی و مکانیکی ، این ور اون ور کار می کنی ! مگه من ازت چیزی خواستم که خودتو اذیت می کنی؟ _ تو که خانمی ، خداروشکر تونستم این چند ماه پول خوبی در بیارم ، قولنامه خونه رو لای قرآن گذاشتم . از صاحب خونه خریدمش ، مرد خوبی بود . کلی تخفیف داد وگرنه با این پول ها که نمیشه خونه خرید ! یه مقدارم حاج یاسر کمک کرد . _ چقدر خوب ، پا قدم فسقلی مون خونه دار شدیم . _ آره الحمدالله، دیگه هفت ماه گذشته یه اسم برا این فسقلی بزاریم . نظرت چیه؟ _ تو که میگی دختره ، ولی به دل من افتاده پسره ، اسم هم براش گذاشتم ، چون هدیه امام رضاست ، اسم گل پسرمو گذاشتم " سید جواد " . ان شاالله دنیا اومد بریم پابوس آقا .... _ چقدر قشنگ ، قربون سید جواد خودم برم .ان شاالله که خیره .... _ زری جان ! اون قرآن رو از رو طاقچه بیار . _ بگیرش .... _ خودت بازش کن ... _ خوب ! _ این کاغذ وصیت نامه منه، یه دونه اش برا تو و سید جواد ، یه دونه هم برا اهل محل ، اما مهمترین قسمتش اینکه منو کنار مصطفی دفن نکنید ، این محل باشم بهتره ، کنار مرتضی یه جای خالی هست ....بقیه اش رو هم که نوشتم، خودت بخون. زری قرآن رو روی طاقچه گذاشت و از اتاق بیرون رفت . سید دنبال زری از اتاق خارج شد . زری یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد. سید گفت : وصیت نوشتم ، نگفتم همین الان می میرم که ، مگه این اولین باره وصیت می نویسم ؟ زری گفت : نه اولین بار نیست ، ولی من می شناسمت ، مثل قبل نیستی ، دقت کردی دیگه نمی خندی ، دائم یه گوشه می شینی و میری تو فکر ! رنگ و روت رو که خودت دیدی تو آینه ..... _ حالا تو گریه نکن ، قول میدم بخندم ، اصلا پاشو بریم برا سید جواد لباس بخریم.... پاشو منم برم آماده بشم بریم ....سید جواد بابا لباس می خواد . من رفتم آماده بشم ، سید اینو گفت و رفت داخل اتاق و در رو بست.... زری صورتش رو شست ، آماده شد و رفت درِ اتاق گفت : بعد میگن زن ها دیر آماده میشن ، من آماده شدم ، چرا نمیایی ؟ زری در اتاق رو باز کرد ، یه چیزی پشت در گیر کرده بود و در باز نمی شد. با هر زحمتی بود در رو باز کرد ، سید پشت در زمین افتاده بود، نمی تونست بلند بشه ! زری گفت : یه دفعه چی شد ؟ سید خندید و گفت : نمی دونم چی شده ولی تا فهمیدم می خوای پول خرج کنی، کمرم تیر کشید ، افتادم زمین . زری گفت : من که از دل شوره مردم ، پاشو بریم دیگه ! سید هر کاری کرد نتونست بلند بشه و دوباره روی زمین افتاد. زری سریع رفت زنگ زد به دکتر سلیمی .... تا دکتر سلیمی بیاد سید خودش رو روی زمین کشید و از جلوی در اتاق کنار رفت. دکتر سلیمی سریع خودش رو رسوند، به زری خانم گفت : نگران نباشید ، من بهش چند ماه پیش گفتم بیشتر مراقب باشه ، کار سنگین نکنه ، تا زنگ زدید فهمیدم ، ترکش تو کمرش کار خودش رو کرده ، یه رخت خواب براش بیارید، زری حیرون نگاه می کرد ، بالش رو پشت سید گذاشت ، دکتر زیر بغل سید رو گرفت و روی رخت خواب گذاشتش..و گفت درد که نداری ؟ سید گفت : اتفاقا دردهام خوب شده ، دیگه پاهام رو احساس نمی کنم . زری رو به دکتر کرد و گفت بستری ش نمی کنید؟ دکتر گفت : نیازی نیست ، فقط از این به بعد سید بیشتر خونه می مونه، روزی یه بار میام بهش سر می زنم . زری خانم به سرهنگ بگید بیاد بیمارستان داروهای سید رو بگیره..... زری از اتاق بیرون رفت .