معروفترین رجز کربلا
هیچ کس نمیداند
این کودک بزرگ
که تنها یازده بهار را
در همسایگی
تابستان محبت پدر
گذرانده بود، چه کرد؟
به خیمه برگشت.
مادر از سفر سنگین
شهادت همسر برگشته بود.
سر از سجده سپاس برداشت.
در چهرهاش نشانی
از نگرانی و اندوه نبود.
مادر پیشانی گر گرفته
عمرو را بوسید و نگاهش
را از پای تا سر چرخاند
و قامت ظریف عمرو را
که چونان درختان رازآلود
و اساطیری استوار و تناور
قد میکشید، مرو کرد.
آخرین بار بوسید،
پیراهن سپیدش را بر تن کرد.
گرههای زره را بست.
شمشیر را در دستش نهاد.
بند کفشهایش را بست.
در آغوشش کشید.
تا آستانه خیمه بدرقهاش کرد.
عمرو به امام سلام داد:
السلام علیک یا مولای یااباعبدالله!
امام برگشت.
عمرو بود فرزند جناده انصاری!
_سلام بر تو باد، ای عمرو!
مادرت سوگوار پدرت است.
تو باید در کنارش باشی.
شاید آمدنت به میدان را خوش ندارد.
_نه مولای من، مادرم مرا به میدان فرستاده است. مادرم لباس رزم بر من پوشانده، اذن میدانم بخشیده!
عمرو به میدان رفت!
یک تن و این همه دشمن!
رجز میخواند،
رجزی که زیباترین رجز کربلاست:
امیری حسین و نعم الامیر
سرور فواد البشیر النذیر
علی و فاطمه والده
فهل تعلمون له من نظیر
له طلعه مثل شمس الضحی
له غره مثل بدر منیر
ای صحابه سیاهی،
حسین رهبر من است.
کدام رهبر والاتر و بالاتر از این؟
او امام سرور آفرین
و آرامشبخش قلب پیامبر بود.
امام من پرورده دامان علی و فاطمه است.
آیا او را همتا و همانند میشناسید؟
سیمای او به آفتاب میماند
و پیشانی بلندش به ماهتاب.
هیچ کس این همه زیبا رجز نخواند.
از کنار تن پاره پدر به میدان زد.
کم کم چکاچک شمشیرها غبار را
به پرواز درآورد و
ناگهان سر در آسمان رقصید.
سر عمرو از بین غبار میدان
پیش پای مادرش پرت شد.
اینک سکوت بود و مادر
همه چشم به تلاقی نگاه مادر با عمرو داشتند.
حتی دشمن این صحنه را گریست.
مادر بر زمین نشست.
لب بر پیشانی پسر گذاشت،
چنگ در موی پسر زد.
با سر عمرو به میدان زد.
عمرو تنها شهیدی بود که هنوز میجنگید
نبرد پس از شهادت!
زن با سلاح سر میجنگید.
به فرمان امام بود که برگشت.
سر را به سمت دشمن پرت کرد
و در افق سرود:
ما چیزی که در راه دوستدادهایم
پس نمیگیریم!
📒کتاب آینهداران آفتاب/استاد سنگری/ جلد دوم
#عمرو_بن_جناده_انصاری
#آینه_داران_آفتاب
#شب_جمعه
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
معروفترین رجز کربلا
هیچ کس نمیداند
این کودک بزرگ
که تنها یازده بهار را
در همسایگی
تابستان محبت پدر
گذرانده بود، چه کرد؟
به خیمه برگشت.
مادر از سفر سنگین
شهادت همسر برگشته بود.
سر از سجده سپاس برداشت.
در چهرهاش نشانی
از نگرانی و اندوه نبود.
مادر پیشانی گر گرفته
عمرو را بوسید و نگاهش
را از پای تا سر چرخاند
و قامت ظریف عمرو را
که چونان درختان رازآلود
و اساطیری استوار و تناور
قد میکشید، مرو کرد.
آخرین بار بوسید،
پیراهن سپیدش را بر تن کرد.
گرههای زره را بست.
شمشیر را در دستش نهاد.
بند کفشهایش را بست.
در آغوشش کشید.
تا آستانه خیمه بدرقهاش کرد.
عمرو به امام سلام داد:
السلام علیک یا مولای یااباعبدالله!
امام برگشت.
عمرو بود فرزند جناده انصاری!
_سلام بر تو باد، ای عمرو!
مادرت سوگوار پدرت است.
تو باید در کنارش باشی.
شاید آمدنت به میدان را خوش ندارد.
_نه مولای من، مادرم مرا به میدان فرستاده است. مادرم لباس رزم بر من پوشانده، اذن میدانم بخشیده!
عمرو به میدان رفت!
یک تن و این همه دشمن!
رجز میخواند،
رجزی که زیباترین رجز کربلاست:
امیری حسین و نعم الامیر
سرور فواد البشیر النذیر
علی و فاطمه والده
فهل تعلمون له من نظیر
له طلعه مثل شمس الضحی
له غره مثل بدر منیر
ای صحابه سیاهی،
حسین رهبر من است.
کدام رهبر والاتر و بالاتر از این؟
او امام سرور آفرین
و آرامشبخش قلب پیامبر بود.
امام من پرورده دامان علی و فاطمه است.
آیا او را همتا و همانند میشناسید؟
سیمای او به آفتاب میماند
و پیشانی بلندش به ماهتاب.
هیچ کس این همه زیبا رجز نخواند.
از کنار تن پاره پدر به میدان زد.
کم کم چکاچک شمشیرها غبار را
به پرواز درآورد و
ناگهان سر در آسمان رقصید.
سر عمرو از بین غبار میدان
پیش پای مادرش پرت شد.
اینک سکوت بود و مادر
همه چشم به تلاقی نگاه مادر با عمرو داشتند.
حتی دشمن این صحنه را گریست.
مادر بر زمین نشست.
لب بر پیشانی پسر گذاشت،
چنگ در موی پسر زد.
با سر عمرو به میدان زد.
عمرو تنها شهیدی بود که هنوز میجنگید
نبرد پس از شهادت!
زن با سلاح سر میجنگید.
به فرمان امام بود که برگشت.
سر را به سمت دشمن پرت کرد
و در افق سرود:
ما چیزی که در راه دوستدادهایم
پس نمیگیریم!
📒کتاب آینهداران آفتاب/استاد سنگری/ جلد دوم
#عمرو_بن_جناده_انصاری
#آینه_داران_آفتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil