،
اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آری مگر غیر از این بود چرا آن روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟
بگذریم دعوت داشتم. اردو داشتیم .
تابستان بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدام از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد.
نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود.
ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اینجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یک مسابقه چه راحت مسیر زندگیم را جهت داد.
مسابقه از این قرار بود. یک جمله برای امام رضا بنویسید.
نشریه را بستم .
پشت پنجره کویر بود و کویر.
دلم پر زد . یادم نیست چه طور چند جمله نوشتم و چه گونه به دست مسئول مسابقه رساندم .
چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه را از یادم برده بود.
آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همان نشریه های دست نویس و ساده . همان که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی ش از یادم نرفته .
نشریه را باز کردم . همان چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، آنجا چاپ شده بود.
اولین باری که اسمم پایین یک نوشته چاپ می شد ، زیر این جمله بود:
آن هنگام که از کویرهای #نیشابور گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند.
حالا به سمت #پنجره_فولاد می آیم تا تو را با چشم دل ببینم .
#پیوست
این اردوها، توسط #موسسه_بهشت_ثامن_الائمه برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم را کشف کنم.
موسسه خودش #عصر_جدید بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
#امام_رضا #دهه_کرامت #استعدادیابی #نویسندگی #داستان #مشهد #خاطره
۵ بهمن ۱۴۰۰