خانم قاسم پور_2023_03_03_13_33_47_453.mp3
44.89M
📒کلاس نویسندگی "۱"
🖌 موسسه بهشتثامنالائمه/ ۱۱ اسفند ماه ۱۴۰۱ / محدثه قاسمپور
🆔 @https://eitaa.com/bibliophil
داستان سنگباران شدن، حضرت خدیجه (سلاماللهعلیها)
موسم حج بود. پیامبر به امر الهی، بالای کوه صفا رفت تا دعوت خود را آشکار کند. با ندای بلند سه بار فرمود؛(ای مردم! من رسول خداوند پروردگار جهانیان هستم.)
مردم به سوی آن حضرت چشم دوختند! پیامبر بالای کوه مروه رفت. دست کنار گوشش گذاشت و سه بار فرمود:( ای مردم! من رسول خدا هستم.)
بت پرستان با چهرهی خشمگین پیامبر را نگاه کردند. ابوجهل سنگی پرتاب کرد. بین دو چشم پیامبر شکافت و خون جاری شد. سایر مشرکان هم به دنبال ابوجهل پیامبر را سنگباران کردند.
پیامبر از کوه بالا رفت و به سنگی تکیه داد. مشرکان به دنبال حضرت دویدند. در این هنگام مردی به نزد علی(علیهالسلام) که حدود ۱۳ ساله بود، رفت و گفت:(محمد کشته شد)
حضرت علی(عليهالسلام) سراسیمه به خانه خدیجه دوید. در را کوبید. خدیجه پشت درآمد و فرمود:(کیست؟!)
علی(عليهالسلام) فرمود:(من هستم!)
خدیجه فرمود:(محمد کجاست؟!)
علی(عليهالسلام) فرمود:(خبر ندارم! ولی اطلاع یافتم، مشرکان سنگبارانش کردند! اینک نمیدانم که او زنده است یا کشته شده است!)
خدیجه (سلاماللهعلیها) مقداری غذا و آب برداشت و از خانه بیرون آمد. همراه حضرت علی به طرف کوه حرکت نمود، تا به کوه رسیدند.
حضرت علی به بانو خدیجه فرمود:(به دامنهی کوه بروید و من به بالای کوه میروم)
علی(عليهالسلام) فریاد زد؛(ای رسول خدا! جانم به فدایت کجا هستی! در کدام گوشه افتادهای؟!)
حضرت خدیجه با غمی که در صدا داشت فریاد زد:(چه کسی از پیامبر برگزیده برایم خبر میآورد؟ چه کسی از بهار پسندیده به من اطلاع میدهد؟ چه کسی از ابوالقاسم باخبرم میکند؟)
در این هنگام جبرئیل نزد پیامبر نازل شد. وقتی که پیامبر نگاهش به جبرئیل افتاد، اشک از چشمانش سرازیر شد و فرمود:(میبینی که قوم من با من چه کردند؟! مرا تکذیب کردند و از جامعه راندند. به من حمله نمودند!)
جبرئیل عرض کرد:(ای محمد دستت را به من بده!)
آن گاه دست آن حضرت را گرفت و بر بالای کوه نشاند و فرش مخملی بهشتی از زیر پرش بیرون آورد و آن را بر زمین کوه گستراند. پیامبر را روی آن نشاند و آن هنگام فرشتگان مقرب هر کدام پس از دیگری به حضور پیامبر آمدند و از او اجازه هلاکت کافران را خواستند.
پیامبر فرمود:(من برای عذاب رساندن مبعوث نشدم، برای رحمت به جهانیان مبعوث شدهام. من و قومم را به خود واگذارید! آنها ناآگاه هستند!)
در این هنگام جبرئیل به حضرت خدیجه نگاه کرد که در کوه به جستجوی گمشدهی خود بود. به رسولخدا عرض کرد؛(آیا به خدیجه نمینگری که فرشتگان آسمان از گریه او به گریه افتادهاند. او را به سوی خود بخوان و سلام مرا به او برسان و به او بگو خداوند به تو سلام میرساند و او را به بهشت و خانهای بلورین و آراسته با طلا مژده میدهد. که در آن رنج و نگرانی نیست!)
آنگاه پیامبر او را فراخواند. در حالی که از صورتش خون میچکید و خونها را پاک میکرد.
خدیجه وقتی که به پیامبر نزدیک شد و چهره خونین پیامبر را دید، آهی کشید و فرمود:(پدر و مادرم به فدایت! بگذار خونها به زمین بریزد!)
پیامبر فرمود:(میترسم پرودگار بر اهل زمین غضب کند!)
آن روز به شب رسید. پیامبر از تاریکی شب استفاده کرد و همراه علی(عليهالسلام) و حضرت خدیجه به خانه بازگشت.
بانو خدیجه در خانه خود، پیامبر را در حجرهای که دیوارههایش از سنگ بود، جای داد.
سقف خانه را با تختههایی از سنگ پوشاند. و روبه روی پیامبر ایستاد. پیامبر را به وسیله جامهاش پنهان کرد.
مشرکان به جایگاه پیامبر سنگ انداختند. سنگ از هر سو میبارید. دیوار و سقف سنگی جلوی نفوذ سنگ را میگرفت. هر سنگی که از روبه رو میآمد، حضرت خدیجه خود را سپر آن میکرد. در این هنگام بانو فریاد زد؛(ای گروه قریش! آیا زن آزاده را در خانه خود سنگباران میکنید؟)
وقتی که مشرکان این ندا را شنیدند، منصرف شدند و رفتند. بامداد روز بعد رسول خدا به کعبه رفتند.
بحارالانوار، ج ۱۸، ص ۲۴۱ تا ۲۴۳
#خدیجه_کبری
🆔 @bibliophil
جزء 10.mp3
9.03M
📖 #تحدیر(تندخوانی)، جزء دهم
🎤 استاد معتز آقایی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
بغض قلم
📒دسترسی سریع به آموزش داستاننویسی/ سعید فرضپور 🌸 جلسه اول/ معرفی دوره https://eitaa.com/bibl
26.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋جلسه دهم آموزش داستان نویسی
🖌سعید فرض پور
📒موضوع این جلسه: زاویه دید اول شخص
💥 منبع؛ کانال تلگرام
galimalva
🆔 @bibliophil
داستان کوتاه «روشنایی»/ به قلم محدثه قاسمپور
صدای ضعیفی، شبیه صدای کوبیدن در شنید. باگوشهی چارقد، خیسی چشمش را گرفت.
کاسهی آب را روی اجاق خاموش قرار داد. آب لبپر زد و روی اجاق ریخت. ترک لبش به خنده باز شد: «روشنایی، عجوزه! روشنایی!»
پا روی اولین پلهی مطبخ گذاشت. پای بعدی را بلند کرد تا روی پلهی دوم بایستد. عرق روی پیشانیش نشست. با انگشت میخ توی دیوار را گرفت. نفس نفس زد و خود را از تاریکی مطبخ به سوی آفتاب وسط حیاط رساند. پشت کمرش تیر کشید و پایش لرزید. بیاختیار زیر درخت نخل زمین خورد. برای لحظهای حیاط را سیاه دید. صدای در این بار بلندتر از قبل به گوشش رسید. دست روی پیشانیش گذاشت و برگهای خشک نخل را نگاه کرد. باصدایی
که مورچههای روی نخل هم نشنیدند با خودش زمزمه کرد«.نکند مهمان داری عجوزه!»
انگشت را توی دیوارهی نخل قلاب کرد و بلند شد. چند قدمی به سمت در رفت و روی زمین نشست. نفسی چاق کرد: «آمدم مسلمان، آمدم».
از زمین بلند شد. چوب پشت در را بیرون کشید. سایهی مردی روی زمین افتاد. به دنبال دیدن مرد، چشمش را ریز
کرد. «مسکینی؟! حیف! جز کاسهی آب و نخلی خشک هیچ ندارم.»
مرد از کنار دیوار با طبقی در دست جلو آمد. سلام کرد و طبق را به سمت پیرزن گرفت. «قربانیِ ام المومنین.»
پیرزن از جلوی در کنار رفت و دست پشت گوش گذاشت:«ام المومنین؟»
مرد طبق را توی حیاط قرار داد:«خدیجه، همسر رسول خدا»
پیرزن، آهی کشید.چین ابروهایش توی هم رفت:«مرا مسخره میکنی. عجوزه هستم اما انقدری هوش و حواس برایم مانده.»
مرد دستی به چشمانش کشید. «حق داری مادر جان! ام المومنین ده سال است که از دنیا رفته.»
مرد سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شد. پیرزن کنار طبق نشست. خیسی چشمهایش را با گوشهی چارقد
گرفت؛ «ولی نه برای محمد «صلی الله علیه و آله وسلم.»»
💥منبع: پیامبر اکرم شدیدا به خدیجه کبری محبت و ارادت داشت. به همین جهت هنگام ذبح قربانی میفرمود: «از گوشت آن برای دوستان خدیجه نیز ببرید، چرا که من دوستان خدیجه را نیز دوست میدارم». «ریاحین الشریعه»
#خدیجه_کبری
🆔 @bibliophil
دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!
کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!
گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی اینبار جمع ما پریشان، نه!
به جمهوری اسلامی ایران گفته ایم "آری"
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: "نه"
کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می شود تحریم، کتمان نه
دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!
💥شاعر: ملکیان
💥طراح: قاسمپور
🆔 @bibliophil