eitaa logo
بغض قلم
631 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
306 ویدیو
34 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدی استاد عزیزم خانم سیدتقی‌زاده عزیز موسس بزرگترین مجموعه تشکیلاتی دختران اینم کانال‌شون 👇 https://eitaa.com/dehkadetarbyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
03.Ale.imran.162-163.mp3
2.56M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۱۶۲ و ۱۶۳ | سوره آل‌عمران | أَفَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَ اللَّهِ كَمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ ۚ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ هُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۷min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
🌕💐 💐 🔹️مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. 🌟 امام موسی کاظم (علیه السلام) مشغول نماز خواندن بود. زکریا تکیه داده بود به دیوار صحن و عجله‌ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله‌ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته‌اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می‌کرد. به زحمت می‌توانست روی پا بند بشود و بدون عصا اصلا نمی‌توانست راه برود. 🔹️مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه‌ای نگرفت. 🔹️ زکریا فاصله‌اش با پیرمرد زیاد بود و نمی‌توانست به کمکش برود. شاید تنبلی‌اش می‌آمد از سر جای خود برخیزد، اما در همین موقع اتفاق عجیبی روی داد. ✴️ علیه السلام در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. 📚حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم (علیه السلام) 🆔 @bibliophil
فقط چهل روز کافی بود تا بفهمیم چه چیزهایی را از دست داده‌ایم... ✍ خانم التج 🆔 @bibliophil
🔔 قبل از انقلاب یک شب در منزل آقای بهشتی در تهران مهمان بودم. آن شب جایی می‌خواستیم برویم که خودشان پشت فرمان نشستند. من هم کنار دست ایشان نشستم. وقتی به چراغ قرمز رسیدیم، ایشان توقف کرد. پرسیدم: «شما چطور به قانون‌های رژیم شاه اعتنا می‌کنید و آن‌ها را رعایت می‌کنید؟» گفتند: «من نظم را قبول دارم، ولی نظام را قبول ندارم.» 📒 | ۳۸| خاطره از حاج آقا قرائت 👇منبع کانال من و کتاب 🆔 @bibliophil
خوب براتون از مهمونی ۱۰ کیلومتری قرار بود بگم.
صف اسباب‌بازی بود. خانمی به بچه‌های کوچک اسباب‌بازی هدیه می‌داد. ولی انقدر اسباب‌بازی داده بود خسته شده بود و حال و حوصله داد و بیداد: خاله خاله را نداشت. خاله داد زد: ساکت نباشید دیگه نمی‌دم. پسر بچه‌ای خیلی جدی به خاله‌ای که اسباب‌بازی می‌داد گفت: مگه برا خودته برا دولت دیگه! راستی مهمانی ده‌ کیلومتری با پول مردم بود یا دولت؟!
قسمت اول حتی برای آدم‌های برون‌گرا هم حرف زدن با دیگران راحت نیست. همین باعث شد وقتی مسئولین مهمانی ده‌ کیلومتری تهران زنگ زدند که بیا و مراسم را روایت کن، هی دنبال بهانه بگردم که به این مراسم پا نگذارم. بعد از آخرین مناظره انتخابات ریاست‌ جمهوری کم کم آماده شدم. توی ذهنم هزارتا سوال درباره این مهمانی داشتم. از همه مهمتر اینکه مردمی است یا دولتی؟ مترو در روز تعطیل شلوغ‌تر از انتظارم بود. خانواده‌ها با لباس‌های نو و رنگی رنگی هر کدام دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و به سمت مهمانی می‌رفتند. بعضی‌ها هم که خبر نداشتند از شلوغی مترو متوجه جشن می‌شدند و اگر فرصت داشتند راه کج می‌کردند سمت مهمانی. حلما و مادر و برادرش کنارم نشسته بودند و مثل من برای اولین بار به این جشن می‌رفتند. حلما جشن را توی تلویزیون دیده بود و دوست داشت از نزدیک هم ببیند. خانمی شکلاتی دست حلما داد و گفت: من هر سه سال اومدم. فکر کنم اونی که اولین‌بار این ایده زده به سرش از گوش خود امام علی شنیده. حرف زن هنوز توی سرم بود که در میدان انقلاب اسلامی پیاده شدم. هلی‌کوپتر از بالای سرم رد شد و یاد چهل روز قبل افتادم که همین‌جا توی میدان انقلاب تشییع شهدای پرواز اردیبهشت چه اشک‌هایی گرفته بود. انقلاب برعکس آن روز که سیاه‌پوش بود، پر شده بود از پرچم‌های سبز (فقط حیدر امیرالمؤمنین است) آدم‌ها هم انگار بعد چهل روز لباس رنگی تن کرده بودند و می‌خواستند غم‌های‌شان را توی برکه غدیر بشویند. گل‌های رز سرخ بود که توی دست‌های مردم خودنمایی می‌کرد، انگار یکی از موکب‌ها گل پخش کرده بود که همه گل‌سرخ توی دست داشتند. روی زمین انقلاب هم پر بود از گلبرگ‌های گل سرخی که پر پر شده بود. کمی آن طرف‌تر صف اسباب‌بازی بود. خانمی به بچه‌های کوچک اسباب‌بازی هدیه می‌داد. تا اینجای ماجرا خوب بود ولی انقدر اسباب‌بازی داده بود که خسته شده بود و حال و حوصله داد و بیداد: خاله خاله را نداشت. خاله از کوره مهربانی بیرون آمد و داد زد: ساکت نباشید دیگه نمی‌دم. پسر بچه‌ای خیلی جدی به چشم‌های خاله‌ای که اسباب‌بازی می‌داد نگاه کرد و گفت: مگه برا خودته برا دولت دیگه! راستی مهمانی ده‌ کیلومتری با پول مردم بود یا دولت؟! اصلا چرا این بچه انقدر طلبکار بود؟! اولین موکبی که نظرم را جلب کرد، نزدیک مترو انقلاب بود و کلمه مردمی کنار اسمش برایم جذاب بود. (موکب مردمی یوم‌الولایه) خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه‌طوری جلو بروم و حرف را شروع کنم. کنار موکب، چایخانه حرم امام‌رضا بود. بطری آبی از خادم حرم گرفتم و انگار خجالتم هم با همین آب شسته شد و کنار رفت. موکب مردمی یوم‌الولایه دو قسمت داشت، یک بخش پذیرایی و یک بخش کافه. بخش پذیرایی را که اکثر موکب‌ها داشتند. بخش کافه برایم جذاب‌تر بود. سماور بزرگ برنجی گذاشته بودند و چندتا صندلی و میز که روی آن پر بود از کتاب‌هایی با جلد یک شکل. کتاب‌ها را با کاغذ رنگی سبز شبیه هم کرده بودند. دوتا خانم محجبه و خوش برخورد کنار هم ایستاده بودند. یاعلی گفتم و جلو رفتم نفهمیدم کی انقدر با هم رفیق شدیم که کافی میکس تعارفم کردند و از ریزترین اتفاق‌های موکب باهم حرف زدیم. ‌ انگار خانم‌ها فقط باید سلام کنند، بقیه حرف‌ها خودش خود به خود شکل می‌گیرد. خانم محمدی‌نسب پسرش را نشانم داد و گفت: با پسرم رفته بودیم اربعین کربلا، اونجا تو دلم افتاد کاش ما هم موکب داشتیم. پسرش داشت شربت می‌داد. از پارسال تا حالا باورت نمیشه هی داریم موکب می‌زنیم. تعجبم را که دید از افطارخانه ماه رمضان برایم گفت که آنجا هم موکب داشتند. عمه خانم را معرفی کرد و نشستیم روی صندلی کافه و برایم تعریف کرد که این موکب خانوادگی خانوادگی است و فقط جبهه فرهنگی یک کمک جزئی کرده بقیه را خودمان با فامیل‌ها روی هم گذاشتیم. عروس دایی را نشانم داد که کتاب‌های جلد سبز و کار فرهنگی موکب از یک ماه قبل وقتش را گرفته بود. عروس دایی برایم گفت که خوراکی همه جا هست ولی خیلی‌ها وقتی این کتاب‌ها را می‌بینند عاشق کلمه‌های امام‌علی می‌شوند و می‌گویند: نهج‌البلاغه چیه؟! ما تا حالا اسمش رو هم نشنیدیم! در و دیوار کافه هم پر شده از شعرها و جملاتی درباره امام‌علی و برایم جذاب بود که همین اول مسیر با این موکب مردمی آشنا شدم که خانوادگی پول روی پول گذاشته بودند تا کنار شیرینی کافی‌میکس شیرینی کلمات نهج‌البلاغه و ختم یاسین را توی دل مردم بنشانند. بلند شدم و توی مسیر چشم چرخاندم تا باز هم موکب کوچک و خانوادگی پیدا کنم که مردمی باشد و صمیمی.
ادامه روایت انء شا الله کتاب مهمونی ده‌ کیلومتری که چاپ شد می‌تونید بخونید. عکس موکب اولی که رفتم...