eitaa logo
بغض قلم
645 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
320 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
03.Ale.imran.008.mp3
2.36M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۸ | سوره آل‌عمران | رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً ۚ إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۶min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
آیه دیروز خیلی مهم بود دوباره فرستادم آیه‌ای که آخرالزمان باید زیاد بخونیم
03.Ale.imran.009.mp3
2.02M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۹ | سوره آل‌عمران | رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَا رَيْبَ فِيهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: ۵min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعال‌فرهنگی از مریخ/قسمت‌اول پنج سالی بود که عضو یک مجموعه فرهنگی در مریخ شده بودم. توی
📒خاطرات یک فعال‌فرهنگی از مریخ/ قسمت دوم قبل از اینکه به بچه‌ها به عنوان سخنران معرفی شوم قرار شد خیلی سوسکی به جمع‌شان نفوذ کنم و اخلاق و رفتارهایشان را بشناسم. عیدنوروز از راه رسیده بود. و ما حدود بیست کانون در مناطق مختلف مریخ داشتیم. قرار بود سه تا اردو برای اعضای موثر هر کانون در مشهد برگزار شود. این بهترین فرصت نفوذ بین بچه‌ها بود. بچه‌ها براساس سال ورود به مجموعه، میزان مطالعه و فعالیت در سه گروه تقسیم شده بودند. پایین‌ترین رده تشکیلاتی؛ رابط بعد سرگروه و بعد ارشد‌ بود. قرار بود هر کدام از رده‌ها پنج روز مشهد باشند و بعد گروه بعدی بیایند و من که نفوذی بودم به همراه بقیه مربیان و خادمین کل ۱۵ روز مشهد بمانیم.‌ گروه اول اراشد بودند که سخت‌ بدن‌ترین بچه‌های کانون همان منطقه مریخ بودند که من سخنران‌ش شده بودم. هرچه می‌خواستم داخل‌شان نفوذ کنم نمی‌شد. اصلا مرا داخل خودشان راه نمی‌دادند. آن‌ها تازه کم کم داشتند می‌فهميدند که چرا من دائما دور و برشان می‌چرخم و دائما نفوذم را بیشتر می‌کردم. مشهد برف سنگینی آمده بود. قرار شد با اراشد کانونی که سخنران‌ش شده‌ بودم به حرم برویم. قبل حرم مربا کشیده بودشان کنار و گفته بود که این بنده خدا از این به بعد سخنران شماست، دخترهای خوبی باشید.‌ بچه‌ها تیز بودند و منم صفر کیلومتر و نابلد. رفتیم حرم. جلوتر از بچه‌ها حرکت می‌کردم و هر چند دقیقه که برمی‌گشتم عقب مثل جناب مسلم‌بن‌عقیل می‌دیدم یکی از اراشد جیم شده و رفته، تا اینکه وقتی رسیدم صحن انقلاب دیدم فقط خودم هستم و امام رضا. نشستم روی ورودی یکی از حجره‌های روبه روی گنبد و مثل کفتری که یخ زده حسابی باد کرده بودم. هم از سرما هم از غم. زل زدم به گنبد به یاد مظلومیت حضرت مسلم اشک‌هایم از سرما روی صورتم قندیل شد و پایین چکید.‌ امام رضا با گرمای مهربانی‌اش دلم را گرم کرد. وگرنه از من سربه‌زیر و گمنام این رفتارها بعید بود.‌ اشک‌هایم که تمام شد، بلند شدم و رفتم صحن آزادی، دیدم جمع اراشد آنجا جمع است. نگو که سخنران قبلی‌ عاشق آزادی بوده و اراشد هنوز عاشق آن گوشه بودند. منم بدون اینکه به روی‌شان بیاورم که خاک عالم وسط فرق سرتان چرا جیم شدید، رفتم وسط‌شان نشستم و برگشتنی از حرم باهم برگشتیم. در حقیقت به زور سعی می‌کردم خودم را توی دلشان جا کنم ولی این همه‌ی ماجرا نبود.. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒 مرا با خودت ببر/ رمانی با محوریت معجزه امام جواد (عليه‌السلام) داستان با ورود یک قفس به بازار بغداد شروع می‌شود، بازاریان شروع به حدس زدن در مورد محتویات قفس می‌کنند و هر کسی چیزی می‌گوید اما نگهبانان بعد از توقف و نشان دادن اسیر در آن ادعا می‌کنند که او پیامبر دروغین است و مردم باید او را نفرین کنند. جوان در قفس نامش ابراهیم است. او را به سیاه چال زندان بغداد می‌برند. ادویه فروش بازار که شیعه است داستان دروغگو بودن ابراهیم را باور نمی‌کند و برای شنیدن واقعیت به رئیس زندان که با او رفقاتی دارد مقداری عسل می‌دهد و برای اولین بار پیش ابراهیم می‌رود تا دلیل به زندان افتادن او را بداند. ابراهیم بعد از اینکه از ابن خالد ادویه فروش می‌خواهد در صورت مرگش به مادر و همسرش در دمشق خبر دهد، داستان اسارتش را برای او نقل می‌کند. نقل داستان زندگی ابراهیم در یک دیدار نیست و بعد از اینکه زمان ابن خالد در اولین دیدار تمام می‌شود، رئیس زندان از او می‌خواهد که برای دفعات بعد هم به فکر هزینه ملاقات باشد. 📒 مرا با خودت ببر/ مظفر سالاری / به‌نشر 🆔 @bibliophil
مرا با خودت ببر.MP3
19.58M
📒کتاب مرا با خودت ببر 🖌مظفر سالاری/ به‌نشر 💥 فصل اول 👇 دریافت نسخه کامل از فیدیبو یا سایت به‌نشر 🆔 @bibliophil
🔹آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة‌الله‌علیه: اگر حاجتی داشتی، امام رضا (علیه‌السلام) را سه مرتبه به جان امام جواد (علیه‌السلام) قسم بده که برآورده می‌شود و من خودم حاجتی داشتم و این کار را کردم و در همان شب آیت‌الله سیّد محمّد خوانساری را در خواب دیدم و پاکتی را که محتوای بیست هزار تومان بود به من دادند و ضمن آن احوال طلاب را پرسیدند و فرمودند: پول را بین طلبه ها تقسیم کن و وقتی از خواب بیدار شدم، چون نام ایشان «سیّد محمّد تقی» بود، فهمیدم امام جواد (علیه‌السلام) به ما عنایت کرده‌اند و حاجتم بیشتر از طلبم برآورده شد! 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدرم خیلی دور خیلی نزدیک تا به حال پدرم را از نزدیک ندید‌ه‌ام. خواهرهایم او را دیده‌اند. چند ساله پیش خواهرم رفته بود دیدن پدر. خیلی گفتم تنها نرو! من هم دوست دارم پدر را ببینم ولی نشد. یکی از خواهرهایم همین چند وقت پیش رفت دیدن پدر. به من نگفته بود، خبرش را بعدها شنیدم که از اهواز شال و کلاه کرده آمده پدر را دیده و برگشته‌. پدرم تهران‌نشین است و من کرج همین بغل دست تهران. خیلی به من برخورد که خواهر اهوازی‌ام این همه راه آمده پدر را دیده و من ندیدم. یک بار توی حرم‌امام‌رضا بودم که خواهرم زنگ زد: پدر آمده مشهد، برو او را ببین. پدر سالی یکبار مشهد می‌رود. سریع آماده شدم ولی دیر رسیدم، توی شلوغی جمعیت او را گم کردم. اولین کتابم که چاپ شد، استادی گفت ببر بده به فلانی او با پدر رفت و آمد دارد. گفتم: نه دوست ندارم پدر اسمم را روی این کار ضعیف ببیند. خودم برای خودم یک شرط گذاشتم، وقتی به دیدن پدر بروم که به من افتخار کند. مثلا چهارتا کتاب درست و حسابی نوشته باشم یا یک کار موثری کرده باشم. اصلا من به امید دیدن پدرم هر روز کتاب می‌خوانم می‌نویسم توی کلاس نویسندگی شرکت می‌کنم. حالا که این همه سال پدرم را ندیدم دوست ندارم دست خالی بروم. دوست دارم جملاتم لبخند روی لب‌هایش بنشاند و بگوید: نوشته‌های شما کار یک منبر را کرد. 🆔 @bibliophil