eitaa logo
بغض قلم
643 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
317 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
از یک ماه قبل برای تعطیلی شهادت امام‌صادق برنامه ریخته بودیم که بچه‌های جنوب‌شهر تهران را ببریم؛ قم. جلسه‌های ما توی خانه‌ی همدیگر است، چون مجموعه ما خودجوش است و ساختمان و بودجه ندارد. برنامه که می‌بستیم لحظه اذان افطار ماه‌مبارک بود، سفره افطاری پهن‌ شده بود؛ مفصل، خوش رنگ و لعاب و دلفریب. ولی بچه‌ها سخت روی تک تک گزینه‌های اردو برنامه‌ریزی کردند. نیم ساعت از اذان گذشت. حتی عطر خوش حلوا و شامی و حلیم افطاری از فکر برنامه قم بیرون‌شان نکشید. برنامه بسته شد و در سختی‌ها به روی اردو باز شد. اولین اتفاق شکستن پای مسئول واحد تدارکات بود که نبودن‌ش ضربه بزرگی به اردو می‌زد که متاسفانه جبران هم نشد. دومین اتفاق پیش آمدن مسئله‌ای برای مسئولین واحدهای آبدارخانه و نظافت بود که آن‌ها هم نمی‌توانستند اردو را بیایند. اردوی ما حالا با کمبود شدید کادر برگزار کننده، هرلحظه به کنسل شدن نزدیک‌تر می‌شد. کادر اردوی ما فقط کارها را انجام نمی‌دهند، کار بهانه رسیدن به هدف‌های اردو است برای همین خارج از نیروهای آموزش دیده، بردن کسی آن جنبه معنوی کار را جبران نمی‌کند. انقدر کمبود نیرو داشتیم که مسئول تدارکات دنبال آمدن با ویلچر بود. روزها تند تند گذشت و یک هفته مانده بود. گوشی مسئول اردو هم در دسترس نبود و مشکل عجیبی برای او پیش آمده بود. هزینه اسکان، حمل و نقل، غذا و میان‌وعده شبیه برنامه‌ریزی ما نبود. بلیط‌های قطار باز نشده، پر شده بود و رفتن با اتوبوس ۶ میلیون پول بیشتر به ما تحمیل کرده بود. حسینیه‌ها و محل‌های اسکان پر شده بود و زائران زیادی قرار بود این ایام قم باشند. ما پول و کادر نداشتیم ولی اردو باید برگزار می‌شد چون بچه‌ها برای جان گرفتن کانون فرهنگی‌شان نیاز داشتند، شبی در یک جای معنوی دور هم باشند. شبی توی مسجد جمکران عهد ببندند که تا پای جان برای امام‌زمان‌شان خرج شوند و لای سرود بخوانند: مگر من مرده‌ام تو گوشه‌ی صحرانشینی😔 هر روز توی گروه صدتا چت که همه خبر از استرس کادر و نگرانی‌شان داشت رد و بدل می‌شد. زنگ پشت زنگ که اردو شدنی نیست. یا اردو را همین تهران برگزار کنیم. ولی ثبت‌نام‌ها شده بود و این انصاف نبود که برنامه‌ریزی دختران نوجوان‌ را بهم بزنیم. پوستر اقلام خوراکی را طراحی کردیم که خیرین هزینه غذای اردو را بدهند ولی کسی خیلی پوستر را تحویل نمی‌گرفت و شبیه همه‌ی کمک جمع‌ کردن‌های معمولی نگاهش می‌کرد. یکبار به بچه‌ها توی گروه کادر گفتم: تسبیح دست بگیرید و از طرف امام‌رضا صلوات برای حضرت معصومه هدیه کنید. اردو راستی راستی داشت کنسل می‌شد. حتی با چندجا که می‌توانستند غذای حضرتی دعوت‌مان کنند، تماس گرفتیم که هزینه کمتر شود و تبرک سر سفره خانم نشستن روزی‌ ما شود ولی نشد. حضرت معصومه نخواسته بود یک وعده مهمان‌ش باشیم. او تمام وعده‌های اردو ما را مهمان‌‌ کرده بود. خیرین یکی یکی پیدا شدند. از کجا نمی‌دانم. توی گروه کادر هی خبر می‌رسید که رفقا یکی پنج کیلو برنج ایرانی نذری کرده. یکی ظرف یکبار مصرف. یکی از خیرین حاجت مهمی دارد و این‌ها را او بانی شده. یکی همه‌ی لیست پت و پهن اقلام خوراکی جمع شد. بلیط قطار با زحمت یکی از عزیزان جور شد. یک نیروی کار بلد هم خبر داد که برای تدارکات همراه ما می‌آید. پول‌هایی هم توی کارت مسئول اردو واریز شده بود، از یک مسئول دلسوز و چند خیر دیگر. بچه‌ها با هر زحمتی بود به قم رسیدند و اصلا متوجه سختی‌هایی که کادر کشیده بود نشدند و نباید هم می‌شدند. چون کادر اردو قرار بود طبق یک حدیث از امام‌صادق اردو را برگزار کنند. همین یک حدیث تمام مناسبات اردو را عوض کرده بود. هرجا خالصانه کار کردیم، اهل‌بیت هم کم نگذاشتند و دستگیرمان شدند و هر جا کمبودی بود از ناخالصی خود ما بود. کاش برای خدا خالص می‌شدیم، خالص خالص خالص شبیه شهدای گمنامی که نمی‌دانم چه‌کاری کرده بودند که وسط صحن مسجد جمکران، شب شهادت امام صادق مدفون شدند. وسط مسجد جمکران، در آغوش امام ❤️ شاید چون خواسته بودند، خیلی خیلی گمنام باشند. و آن حدیث زیبا این بود؛ امام صادق(عليه‌السلام) می‌فرماید: خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار می‌پرسند: چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟ خداوند می‌فرماید: اینها برخی از بندگان مخلص من هستند که آن‌قدر خلوص‌شان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام می‌دادند حتی دوست نداشتند ملائکه‌ای که اعمال را ثبت می‌کنند هم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها می‌خواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمی‌داد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حساب‌شان با خود خداوند است. اینها از شدت اخلاص، حتی نمی‌توانند تحمل کنند که فرشتگان الهی نیز شاهد اعمال خوب آنها باشند! 🆔 @bibliophil
دیروز حلقه داشتیم. حلقه را برای خودمان این‌طور معنی کردیم که دور هم گرد می‌نشینیم درباره‌ی کتابی که خواندیم، بحث می‌کنیم. هر کدام نظری درباره‌ی کتاب می‌دهیم، سوال‌هایی که داریم را مطرح می‌کنیم و باهم به دنبال رسیدن به جواب هستیم. این روش از خواندن خود کتاب به تنهایی، بیشتر روی درک آن موثر است. وقتی داشتم از کوچه و پس کوچه‌ها به سمت محل حلقه می‌رفتم، ذهنم پرواز کرد سمت هزار و دویست سال قبل. احساس کردم خانمی هستم که دارم بین کوچه باغ‌ها یواشکی از دست ماموران هارون فرار می‌کنم و می‌خواهم خودم را مخفیانه به حلقه‌ی درس خواهر امام‌رضا برسانم. هی پشت سرم را نگاه می‌کنم و خودم را لای شکاف کاه‌گلی خانه‌ها مخفی می‌کنم و دست آخر با گلویی خشک و ضربان قلبی بالا به در چوبی باغی در انتهای شهر می‌رسم. این طرف و آن طرف را نگاه می‌کنم و خیالم که از نبودن ماموری راحت می‌شود، در می‌زنم. در با تاخیر باز می‌شود و خودم را داخل باغ پرت می‌کنم. لبخند رضایتی روی صورتم می‌نشیند و می‌پرسم: حلقه شروع شده؟! بانویی که در را باز کرده می‌خندد که: سریع‌تر بیا، خانم منتظرت بودند. پا می‌گذارم توی اتاق خانم، اتاقی که نیازی به چراغ و شمعدان ندارد، روشنای اتاق، دختر جوانی‌ست که زنان بسیاری مثل من را دور خودش جمع کرده است.‌ پدرش سال‌هاست که اسیر زندان هارون است و دختر جوان پای درس برادرش که عالم‌ خاندان پیامبر است، خودش را برای مبارزه علمی آمده کرده است. مامورها اگر دست‌شان به این باغ و جلسه‌ی درس برسد، کسی را زنده نمی‌گذارند. ولی خانم اصرار دارند که این جلسه تعطیل نشود و مهم‌ترین مسائل روز را با رویکرد توحیدی و معرفتی به گوش ما برسانند. در بدو ورود به اتاق، خانم را سفت در آغوش می‌کشم و تمام وجودم را لبریز می‌کنم از عطر وجودش و باشوق می‌نشینم تا تک تک کلمات‌‌ش را به جان بسپارم. یک دفعه از فکر و خیال بیرون می‌آیم. به محل حلقه که می‌رسم از شش نفر فقط دو نفر آمده‌اند‌. این‌طور آسوده هیئت ‌داشتن و حلقه‌ی بحث و درس برگزار کردن بدون نگرانی، آرزوی حضرت معصومه و زنان پای درسش بود. جایی آسوده نشستن و شنیدن از امام. با خودم فکر می‌کنم اگر امروز حضرت معصومه بین ما بود از دوری امام‌زمان چه می‌کرد؟! دختری که زینب‌وار به دنبال امام زمان‌ش راهی بیابان شد، هرچند به ظاهر به وصال رضای خود نرسید اما ساکن قم شد تا در آخرالزمان تاریخ مردی از شهر او قیام کند برای زمینه‌سازی ظهور... 🆔 @bibliophil
از قرمه‌سبزی تا هوش‌اقتصادی آخر هفته‌ها عجیب ترافیک جلسه‌ها بالاست. و این پنجشنبه از آن روزهایی بود که باید در آن واحد خودم را تقسیم می‌کردم تا چند جا باشم. کاش روزی دانشمندان حضور واقعی در چند جا به صورت هم‌زمان را فراهم کنند. (البته کرونا زندگی هم‌زمان زیرپتو و دانشگاه را محقق کرد.) برنامه‌های امروز تنوع خوبی هم داشت. از مجلس ختم و مهمانی تا جلسه‌ی نويسندگان و حضور در یک همایش علمی. آخری، انتخاب‌ من بود. استاد دو ساعت دیرتر از قم رسید و حسابی اعصابم خط‌خطی شد ولی بنده‌‌ی‌خدا آنقدر عذرخواهی کرد که می‌خواستم یک تنه عرض‌ کنم: استاد بخشیدیم برو سر اصل مطلب. کلاس هوش اقتصادی‌ست چه‌طوری پولدار شویم؟! والا. رنگ رخسار استاد نشان می‌داد، ضعف دارد و خودش گفت که از صبح سرپا بوده و بعد چند ساعت ترافیک اینجا رسیده‌. مسئول جلسه برای سرپا شدن دوباره‌اش چای شیرین به او رساند. یک قلپ خورده و نخورده جلسه را شروع کرد‌. راستش من اصلا فکر نمی‌کردم برای پول درآوردن هم باید برویم اول خلقت سراغ روزی که قابیل با بیل جناب هابیل را کشت. بعد از شهادت شهید هابیل، دو تمدن شکل گرفت یکی تمدن یمن که طرفداران شهید بودند و دیگری تمدن عدن که طرفدار پر و پا قرص قابیل بودند. استاد بحث را جلو برد و از دعوای تمدنی خیر و شر در کل تاریخ بحث کرد و من هی داشتم فکر می‌کردم کجای این برای ما نان و آب دارد که یکدفعه از جیب مبارکش ۴ تا اسکناس پنجاه هزارتومانی شمرد و گذاشت روی میز. اسکناس‌ها حواس جمع‌مان کرد که اگر جواب سوال‌ها را درست بدهیم کلاس درحد پول تاکسی اینترنتی سر صبح برای‌ما یک آورده اقتصادی خواهد داشت. بعد از تمدن ابتدای خلقت استاد رفت سراغ شیخ‌بهایی فیلسوف و دانشمندی که از فقه، شعر، معماری تا اختراع قرمه‌سبزی از انگشتان هنرمندش به بشریت بها رسانده. شیخ‌بهایی به جای اینکه مردم را نهی کند که فست‌فود و غذای مضر نخورید، خودش آستین بالا زد غذاهای مفید را به جامعه معرفی کرد. چون در فقه اسلامی بهترین گوشت، گوشت گوسفند است و در کنار پروتئین، خوردن حبوبات و سبزیجات را هم برای طبع آدمی مفید می‌دانست این غذا را به مردم یاد داد که سر صبر بپزند و بخورند و کیف کنند. شیخ‌بهایی حتما به خوشمزگی هم توجه داشته چون اصولا هرچه خوشمزه است مفید نیست و هرچه بدمزه است، مفید است. ولی دم شیخ گرم که در کنار تمدن اسلامی به کارآمدی و خوشمزگی هم حواسش بود. البته استاد گفت که شیخ بهایی نان‌سنگک که مفیدترین نان بوده و حلوا، فرنی و... را هم در غذای مردم قرار داده است. واقعا شیخ‌بهایی! پایین‌پای حضرت رضا مدفون شدن، نوش‌جانت. خلاصه که چی؟! خلاصه این شد که شیخ بهایی (فیلسوف و دانشمندان اسلامی) به وسیله محصولات تمدنی در تغذیه، ادبیات، شیمی، معماری، شهرسازی و... تمدن اسلامی را پایه‌گذاری کرد و از این راه پول هم به جیب زد. کاری که ما به وسیله‌ی بالا بردن سطح مطالعه در علوم اسلامی و انسانی و تخصص می‌توانیم هم برای خود و هم برای پیشرفت تمدن‌اسلامی انجام دهیم. انقلاب صنعتی و ماشین بخار فقط در زندگی مردم قرن هفدهم تحول ایجاد نکرد یکی از آن پنجاه تومانی‌ها را هم از میز استاد، سمت کیف من حرکت داد. تازه بعد از دوساعت و نیم داشتیم به اصل ماجرا که هوش اقتصادی بود می‌رسیدیم که اذان مغرب را دادند و مسئول سالن برای خاموش کردن چراغ‌ها آمد و ما با هزاران سوال، تصمیم گرفتیم بیشتر بخوانیم، کمتر بخوابیم، بیشتر به تقویت تمدن‌اسلامی فکر کنیم و تولید سرمایه کنیم. ببینیم آخرش از ما یک شیخ بهایی در می‌آید یا نه، اگر فکر می‌کنید من و شما مال این حرف‌ها نیستیم یک لعن به جناب ابلیس بفرستید چون به قول استاد نمی‌توانیم و نمی‌شود از شیطان است. ابلیس کور خوانده، شهید تهرانی مقدم و شیخ‌بهایی توانستند ما هم اگر اراده کنیم می‌توانیم. 🆔 @bibliophil 👇تصاویر و فیلم کلاس هوش‌اقتصادی 🆔 https://eitaa.com/beheshtesamen
خورشید درحال غروب بود. از چند ساعت قبل ناهار نخورده برای درست کردن مکان جشن به مدرسه‌ی دخترانه آمده بود. تا دوستش را بغل کرد زیر گوشش گفت: چیزی از خونه همراهت نیست؟! _ کاش می‌گفتی! یکی از شکلات‌های جشن را باز کرد و انداخت توی دهان‌ش. دخترهای کلاس هفتم و هشتم و نهم که آمدند توی نمازخانه، گرسنگی یادش رفت. پرید جلوی در برای خوش آمد گفتن به دختران نوجوان. موقع مولودی ولادت حضرت زینب هم بچه‌ها را گرد دور خودش جمع کرد، طوری دست می‌زد که انگار نه انگار از صبح چیزی نخورده. این دختران فعال‌فرهنگی که از جان و دل مایه می‌گذارند، چقدر شبیه مبارزهای توی میدان جنگ هستند. شاید کمی شبیه یحیی سنوار. شبیه فرمانده. 🆔 @bibliophil https://eitaa.com/noor_reza8
آزاده گفت: شبیه یه چراغ گرد بود که نور از همه‌ی مشبک‌هاش می‌زد بیرون. تاج ضریح هم شبیه تاج انار بود و دورتا دورش با طلا و نقره پر بود از دونه‌های انار. گفتم: آفرین چقدر قشنگ. آزاده گفت: نوه استاد فرشچیان می‌گفت این ضریح اگه یک میلیون هم زائر هم‌زمان داشته باشه، قابلیت این رو داره که برا همه آغوش باز کنه و دور خودش جاشون بده. نمی‌دونی با همین یه جمله چقدر همه گریه کردن. گفتم آزاده شنیدی قرار بعد سال تحویل امسال، آقا محل مزار مادر رو نشون بدن و بعد ضریح رو نصب کنند. آزاده هم باشوق گفت: برا همین اردو رو گذاشتیم سال تحویل بجنب یه عطر و مداحی هم برا پوستر انتخاب کن زود بفرست. عطر الین‌موگر را انتخاب کردم، یک عطر زنانه با رنگ بنفش با نت‌های گل یاس و رایحه‌ای لطیف، چوبی و درخشان که طبع گرم هم داشت به نظرم انتخاب خوبی بود. برای مداحی هم رفتم سراغ مهدی رسولی شعری که سال‌ها قبل خوانده بود، مادر غمخوار. پوستر را فرستادم و دراز کشیدم روی تخت. انگار حالا خرج کاری شده بودم که به خاطرش به دنیا آمدم. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
درست نفهمیدم چرا وسط این همه کار مریض شدم. افتاده بودم توی جا و توان بلند شدن نداشتم. حس می‌کردم ویروس با کفش‌هایش روی تک‌تک سلول‌های بدنم لگد کرده و پایش را سفت کوبیده به گلو و کمرم. چندبار با خودم مرور کردم خدایا، به مسئول برنامه خبر بدهم که نیستم. ولی هی اشک حلقه می‌زد که مسئول برنامه خبر دارد، خودش هم بدن‌ش درد می‌کند. از یک ماه قبل، آماده کردن دکور شهادت حضرت زهرا با گروه ما بود. قرار بود شش تا هیات دانش آموزی روز شهادت از تهران و کرج یک جا جمع شویم و دور هم عزاداری کنیم.‌ برنامه‌‌ای که سالی یکبار برگزار می‌شود و امید بچه‌ها به همین شکوه و جمع شدن‌ کنار بزرگترهاست.‌ این یک ماه هرچه سایت دکور و کتیبه هیات بوده را بالا و پایین کرده بودم. کلی طرح و ایده ریخته بود توی ذهنم. هی سبک و سنگین کردم که با پول کم بهترین خروجی را داشته باشیم. آخرش رسیدم به یک طرح کلاژ که عاشق‌ش شدم و بدی ماجرا همین‌جاست که وقتی عاشق چیزی باشم دیگر زیبای هیچ طرحی را نمی‌بینم. کلاژ بر‌خلاف نظر من، به عقیده خادمین گروه فرهنگی بچه‌گانه بود و مناسب شهادت نبود. مجبور شدم پا روی جگرم بگذارم و چون اصل بر کار گروهی‌ست نظر جمع را قبول کنم. جلوتر رفتیم و رسیدیم به اینکه فاطمیه امسال باید مثل حضرت زهرا پای حق بایستیم. پیشنهاد تم چفیه فلسطینی را دادم و کتیبه‌ی قشنگی را هماهنگ کردم، اما این‌بار هم بچه‌ها با تعجب به کتیبه نگاه کردند. یکی از بچه‌ها پیام داد؛ چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟! اجازه بدهید حداقل فاطمیه برای ما بماند؟! اسم مارپیچ سکوت را شاید شنیده باشید. انسان‌ها گاهی وقت‌ها به مرحله‌ای می‌رسند که نسبت به اتفاق‌های دور و اطراف‌شان حرف دارند، ولی ساکت‌اند. گاهی از ترس و گاهی برای حفظ آبرو. خودم هم بارها افتاده‌ام داخل این مارپیچ پیچ در پیچ سکوت. آن روز‌ها که صاحب برنامه سخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد، عده‌ای بد کردند ولی اکثریت بد نبودند، فقط ساکت بودند. کربلای دیروز و فلسطین امروز هم ماجرا همین جنایت عده‌ای قلیل و سکوت عده‌ای کثیر بود. نمی‌شد به دختر نوجوانی که عاشق فاطمیه است این همه بنویسم که فاطمیه یعنی ایستادن پای حق و طرف درست تاریخ امسال ایستادن کنار فلسطین است. سعی کردم کمی نرم که نه سیخ بسوزد و نه کباب ماجرا را مدیریت کنم. کتیبه فلسطینی را گذاشتیم دم ورودی، از عزادارها خواستیم هر کدام یک عکس سه در چهار و یک چفیه همراه داشته باشند. یک کتیبه زیبا که مرسوم هرساله‌ی فاطمیه‌هاست را هم گذاشتیم برای پشت سخنران. ۴۰۰ تا هم استیکر نقشه فلسطین و پرچم فلسطین خریدیم برای چسباندن روی گوشی بچه‌ها. با شک که نوجوان امروزی نقشه فلسطین روی گوشی‌اش که عزیزترین دارایی اوست می‌چسباند؟! اول دوست داشتیم برای همه چفیه بخریم، یا خطبه فدک ولی به لطف گرانی و خودجوش بودن مجموعه‌ی دخترانه ما نشد از استیکر گوشی فراتر برویم. دوستم که اشتیاقم به طرح کلاژ را دید پیشنهاد داد که طرح را خواهر نوجوان‌‌اش نقاشی کند و روی بوم داخل مراسم قرار بدهیم. انگار روی ابرها بودم. مراسم ما هم‌زمان سه تا طرح داشت؛ یک تصویر کلاژ، چفیه فلسطینی و یک کتیبه زیبا. حالا همه چیز آمده بود. جز بدن ویروس گرفته خودم که نای هیچ کاری را نداشت. مامان دوباره دست به تسبیح شد که این جسم توی رختخواب افتاده را خادم حضرت زهرا کند و همیشه صلوات‌های مامان مرده را زنده می‌کند و کرد. صبح که زد، رسیدیم محل برنامه. دوستم همه‌ی کارها را یک تنه انجام داد. از سیاه پوش کردن حسینیه تا چیدن سن، صندلی سخنران و دکور مراسم. نزدیک ظهر بود که دوست دیگرم که از وسط مراسم ختم عمویش رسیده بود، سرعت کار را چند برابر کرد. بعد شش ساعت کار کردن حالا وقت این بود که دخترهای نوجوان برسند و ببینیم که واکنش‌شان به این طرح ترکیبی چیست؟! بعضی‌ها عکس سه در چهار داشتند، با سوزن سپردم که خودشان بزنند زیر کتیبه‌ی(مثل زهرا پای حق می‌ایستیم) علت‌ش را می‌پرسیدند. گفتم: هر کدام که عکس می‌چسبانید یعنی مثل شعار روی کتیبه اهل افتادن توی مارپیچ سکوت نیستید. دور میزی که برچسب‌های گوشی چیده شده بود، داغه داغ بود، بچه‌ها با تیپ‌های عجیب و غریب روی قاب فانتزی گوشی، برچسب فلسطین می‌زدند. نقاشی کلاژ روی سن هم حسابی توی چشم بود و کتیبه فاطمه‌الزهرا دل هرکس که داخل می‌آمد را لابه‌لای گل‌های مخمل‌ش فرو می‌برد. انگار آدم را می‌برد داخل گل‌های لباس مخملی مادر. سخنرانی که شروع شد نشستم پای بحث، استاد از سکوت حرف می‌زد از ایستادن مادر با جسم نیمه‌جان پای حق... از قصه‌ی غریب این مارپیچ سهمگین... و من به این جمعیت نوجوان‌های دیروز و امروز نگاه می‌کردم که شاید بعضی‌های‌شان توی کوچه و خیابان شبیه ما نباشند اما ساکت هم نیستند؛ مثل زهرا پای حق می‌ایستند. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil
فعالان فرهنگی آب‌شش دارند! یه بار تابستون هوا انقدر گرم بود، همه مراکز کشور تعطیل شد؛ ما نمایشگاه عفاف و حجاب برگزار کردیم. یه بار محرم انقدر برف اومده بود که سخنران اول بحث گفت: برف سهل است اگر سنگ ببارد هر شب مجلس گرم عزای تو به پا خواهد شد. الانم در آلوده‌ترین روز تهران، ما جلسه داریم😂 ما برای اینکه دختران ایران امام‌رضایی شوند دود آسمان خورده‌ایم، رنج دوران برده‌ایم
دیروز رفته بودم کانون دختران بهشت دخترهایی که برخلاف نظر این‌روزها که میگن دیگه نمیشه سمت‌شون رفت انقدر بهشتی و پاک بودن، خودم از دیدن چهره‌های نورانی‌شون سر کیف اومدم وقتی برگشتم پر از انرژی بودم. توصیف خودشون رو از جلسه‌ی خادم‌های کانون دختران بهشت بخونید و از حال خوب دخترهای نوجوان شاهدشهر لذت ببرید. خداقوت به استاد عزیزم سمیه‌خانم سیدتقی‌زاده که این دخترهای گل رو دور هم جمع کردند. https://eitaa.com/dehkadetarbyat
بغض قلم
#روز_مصاحبه_اردوی_مشهد_دختران_فردیس_سال_۱۳۸۵ هوا خیلی سرد بود کندن از خانه ی گرم سخت تر اسما رو با
۱۸ ساله زندگی‌ام گره‌خورده به همون اتاقک گوشه‌ی مصلی فردیس، سمیه‌خانم❤️ با خوندن متن شما سفر کردم به اون روز سرد که هنوزم وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌مونم شما چه‌طور با دوتا بچه‌ی کوچیک، پای ثابت کار فرهنگی بودید.‌ البته الان مامان سمیه به جز ما که دخترهاش هستیم، پنج‌تا هم بچه داره و بازم پای‌کار دخترای ایران ایستاده❤️ https://eitaa.com/dehkadetarbyat
چشمم به عقربه‌های ساعت بود و دستم به خورشت ماکارونی. ساعت ۱۲ امام‌زاده طاهر کرج، حلقه‌ی مربیان فرهنگی قرار بود برگزار بشه. حلقه جایی که گرد دور هم جمع میشیم تا درباره‌ی کتاب و صوت مقرری که این ماه باید بخونیم یا بشنویم، مباحثه کنیم.‌ مباحثه باعث عمق‌بخشی بیشتر مطالب میشه مثلا یه جا رو من نفهمیدم یکی توضیح می‌ده یا برعکس. ماکارونی رو دم کردم و مهمان‌ها رو گذاشتم به امید خدا و زدم بیرون. همیشه از بزرگترها شنیدم؛ برای یه فعال فرهنگی، حلقه از نان شب و ماکارونی نخورده واجب‌تر. پس جمعه و مهمان و... هم نباید مانع بشه. وقتی خودت فول‌شارژ نباشی چه‌طور می‌خوای به دخترهای نوجوان دور و اطراف‌ت نور بدی، مربی تاریک! وسط همه‌ی درگیری‌های شخصی و نویسندگی، این ماه یه تکلیف پر و پیمان داشتیم که برای منِ تنبل زیاد بود: _ گوش دادن ۷ جلسه تفسیر سوره‌ی نبا استاد جوادی‌آملی _ گوش دادن ۳۰ فصل کتاب خار و میخک شهید سنوار _ خوندن یا گوش‌دادن سخنرانی‌های ماه جاری آقا قشنگی ماجرا این بود که تو این یک‌ماه هر چند روز یکبار آقا سخنرانی داشتند و هی با ایموجی خنده بعد هر سخنرانی می‌‌گفتم قربون آقا برم، امروزم صحبت داشتند. 😂 یکی از بچه‌ها می‌گفت: ما هنوز گوش ندادیم، آقا کی وقت می‌کنه انقدر سخنرانی آماده کنه؟! ولی اینجا مربی‌ کار بلد و مسئول حلقه، وقتی خودش هی میاد تو گروه و با ذوق از تیکه‌های کتاب خار و میخک قرار می‌ده یا از تفسیر آقای جوادی و مطالب آقا، متوجه میشی، مربی نگفت بچه‌ها برید، خودش اول از همه رفته و گفته بچه‌ها بیاید. مسئول حلقه‌ی ما، مامان‌سمیه است. انقدر با ذوق از گوش کرده‌هاشون تعریف می‌کنند، آدم سر ذوق میاد بره گوش کنه، مثلا یه بار گفتند؛ وای بچه‌ها صوت فصل ۱۴ خار و میخک معرکه است، همه بدو بدو گوش دادیم تا زودتر برسیم فصل ۱۴. مطمئنم شما هم کنجکاو شدید برید فصل ۱۴ رو گوش کنید. بعد از حلقه، داشتم از گشنگی تلف می‌شدم، دلم ماکارونی خودم‌پز رو می‌خواست که متاسفانه در دسترس نبود. حتی هیچ‌کس تو قبرستان برا اموات چیزی پخش نمی‌کرد یا حداقل به من نداد چون می‌دونست مرده‌‌پرست نیستم.(رک نمیری دختر) با این گشنگی باید کلی از حاج‌خانم‌های امام‌زاده هم حلالیت می‌گرفتم که چرا توی امام‌زاده حلقه‌ی تفسیر قرآن داشتیم. چون حاج‌خانم‌ها امام‌زاده رو فقط جای بوس دادن ضریح و دو رکعت نماز زیارت و خوشبختی جوان‌ها می‌دونند نه حلقه و مباحثه و شلوغی.‌..بگذریم. بعد حلقه، جلسه‌ای داشتیم که درباره‌ی تعمیق کارهای مجموعه‌ی فرهنگی‌مون بود. چون عمق کار خیلی زیاد بود، جلسه رو توی زیرزمین آمفی‌تئاتر برگزار کرده بودند و پذیرایی آب هویج بود که قشنگ چشم‌هامون عمیق مسائل رو ببینه. توی جلسه از روح مقاومت حرف به میان آمد. روح مقاومت یعنی یکسال اندازه‌ی شهدای غزه، نوزاد جدید متولد بشه نه اینکه زنان فلسطینی بگن ولش کن فعلا که جنگه کی بچه میاره؟! (رک به دوران کرونا و زاد و ولد در ایران) روح مقاومت یعنی مادر کتاب خار و میخک. مادری که وسط جنگ‌های بی‌پایان دونه دونه بچه‌هاش رو بادست خالی فرستاد مدرسه و دانشگاه. چون قوی شدن فلسطین رو در این می‌دید. (رک به چپ‌چشم‌شدگان بعد امتحانات) روح مقاومت یعنی مکالمه‌ی روزانه‌ی مردم غزه با قرآن تا جایی که اکثر مردم فلسطین قاری و حافظ قرآن هستند. اینجا بود که یه صلوات برا سلامتی مامان سمیه فرستادم، که تفسیرقرآن رو کنار کتاب خار و میخک گذاشت و مثل یه داروی واجب به خورد ما اطفال گریزپا داد. دلیل زنده بودن فلسطین همین نکته‌ی آقای جوادی‌آملی که می‌گفتند: مگه تابش ماه و خورشید تکراری میشه که قرآن مطالب‌ش تکراری بشه و وقتی امتی با قرآن باشه پس مرگ نداره چون قرآن مرگ نداره‌. قرآن حبل‌المتینی که استاد جوادی می‌گفتند: نزول‌ش شبیه بارون نیست که یکبار به زمین بیاد و تمام بلکه هر لحظه مثل یک طناب از آسمان در حال نزول به زمین، مجموعه‌‌های فرهنگی و زندگی‌مون اگه می‌خوایم زنده بمونه و نو به نو بجوشه و از دل زمین همه رو سیراب کنه، باید خودش رو وصل کنه به حبل‌المتین. آخرشم گشنه رسیدم خونه و دیدم از ماکارونی و مهمان‌ها خبری نیست ولی روحم فول‌شارژ فول شارژ شده، الحمدالله 😍
بغض قلم
میخواهم وقف تو باشم همه عمر امام زمانم...💙 🔅دیدار رفیقای امام رضایی🔅 ✨از شاهدشهر تا خزانه✨ 💠 گز
هنوز حاجی نشده می‌خواستیم سر جوانی درست نمازخواندن را یاد بگیریم. قبل ماه مبارک رمضان برای بچه‌های خزانه‌ی تهران و شاهدشهر شهریار کلاس صحیح‌خوانی نماز گذاشتیم که از همین جوانی قرائت نمازمان درست و حسابی جلو برود.‌ بچه‌ها مُهر دخیل هم تدارک دیده بودند که بعد کلاس، هدیه بدهیم. استاد کلاس از بچه‌های قدیمی مجموعه است که مشغول نوشتن رساله‌ی دکتری قرآن و حدیث است. علاوه بر این، سال‌هاست به زبان انگلیسی، عربی و عبری هم مسلط شده و از رفقای قدیمی و مهربان خودم هم هست. همیشه از این همه پشتکارش غبطه می‌خورم که ما همسن و سال هستیم او کجاست و من کجا؟! صبح که از خانه زدم بیرون از برف نشسته روی ماشین‌ها هم ذوق زده شدم و هم شاکر نه به دلیل برف باریدن. از یک ماه قبل که برنامه‌ی اردو را بستیم، مسئول اردو، پیگیر اردوگاهی در تهران بود. چندبار رفت و آمد و پول درخواستی اردوگاه‌ها به جیب مجموعه‌ی خودجوش ما که جز از درگاه الهی درآمدی ندارد، نمی‌خورد، دست آخر با ترس و لرز حسینیه هماهنگ کردیم. آن هم کمی از پول یک جلسه‌ی ختم را گرفت و رضایت داد چون حسینیه محلی برای برگزاری ختم است نه انسان‌سازی. صبح که برف را دیدم خدا را شکر کردم که توی این سرما بچه‌ها را نبردیم اردوگاه. صبح رفتم سراغ استاد کلاس صحیح‌خوانی و باهم راهی تهران شدیم. چند روزی ست که نای حرف زدن هم ندارم چون مریضی بدی گرفتارم کرده و بچه‌ها می‌گویند به خاطر نمیری دختر چشم خوردی. ولی بیشتر حرص خوردم این چند وقت تا چشم. وگرنه کدام بیکاری من را چشم می‌زند. خلاصه که بد مریضم این روزها و برای کلاس دوم، سه تا استاد سطح لالیگا هماهنگ کردیم و نشد. و دست آخر چون هیچ‌کس نبود؛ بچه‌ها گفتند به جهنم خودت بیا موضوع کتابخوانی و مطهری‌شناسی را مطرح کن. پس این همه کتاب می‌خوانی برای چی؟! رفیق جان خیلی باکلاس مخارج حروف را یادمان داد و از اهمیت نماز اول وقت و حرف آیت‌الله قاضی گفت که اگر اهل نماز اول وقت باشیم، لیموشیرین نمازمان تلخ نمی‌شود و به عاقبت بخیری و آنجا که باید برسیم می‌رسیم. حتی شوهر و کار خوب که بچه‌ها این یک تیکه را در آرزوی اسب سفید، دقیق دقیق گوش دادند. ح را باید از ته حلق ادا کنیم و بچه‌ها هی بعد استاد ح را از حلق بیرون می‌ریختند و ضاد را که سخت و بد بدن بود به زبان جاری می‌کردند. بعد کلاس و نماز ظهر که داغ داغ بعد به روز رسانی با تنظیمات صحیح‌خوانی ادا کردیم، دوتا تیم شدیم و زو بازی کردیم.‌ مادرم می‌گفت دوتا کلاس از صبح تا غروب طول می‌کشد؟ برای مامان توضیح دادم برای بچه‌های نوجوان اردو یعنی نشاط، بازی و خنده و کمی هم کلاس. اصرار مربی دلسوز اردو بود که بعد ناهار همه خواب‌شان می‌گیرد و من هم استاد کلاس دوم بودم که حال حرف زدن نداشتم، به پیش‌بینی کادر اردو همه حتما چرت می‌زدند. توی آشپزخانه که از سقفش آب می‌چکید نشستیم و تصمیم گرفتیم؛ به قول بچه‌ها انگار زیر باران جلسه گرفته بودیم. همین قدر رمانتیک که نم سقف را باران می‌دیدیم. مربی جان پیشنهاد نسکافه داد و هر پنج دقیقه پیشنهادش را پیگیری می‌کرد که نسکافه چی شد؟. هی پیگیر آب‌جوش و نسکافه بود و همین سوژه کادر اردو شده بود برای خنده. اردوهای ماه همیشه ۸ اش گره ۹ است، حساب و کتاب کردیم و یکی را فرستادیم نسکافه بخرد.‌ بعد ناهار، نسکافه دادیم و مولودی خواندیم و کف زدیم که خواب بچه‌ها بپرد ولی من خودم حال نداشتم و خوابم می‌آمد.‌ یکی باید من را بیدار می‌کرد کارم با سرم نسکافه هم راه نمی افتاد. دور تا دور حسینیه پر بود از پرچم امام حسین، وسط مولودی خواندن بچه‌ها، شبیه نم سقف آشپزخانه، نم اشکی چکید روی چشمم و گفتم: امام حسین من حال حرف زدن ندارم اصلا مریضی برایم نا نگذاشته، با معرفت خودت یک کاری کن. کلاس شروع شد و اول از همه گفتم: بچه‌ها با این گوشی و عصر هوش مصنوعی بیاید همه باهم بی‌خیال کتاب بشویم و اصلا از این به بعد کتاب نخوانیم! یک دفعه چرت بچه‌ها ترکید که چی میگی کتاب نخوانیم؟! خودشان یکی یکی شروع کردن از آرامشی که از کتاب گرفتند تا تمرکزی که به دست آوردند و تجربه‌های دیگرشان گفتند. همه‌ی آن‌چیزی که من اگر می‌گفتم شاید سخت قبول می‌کردند. گاهی مریضی هم نعمت است و خوب است گاهی جای حرف زدن اجازه بدهیم بچه‌های نوجوان بهتر از ما حرف بزنند و گوش کنیم. امروز از جور نشدن اردوگاه تا مریض شدن خودم برایم درس بود که توی کار فرهنگی ما هیچ کاره‌ایم و همه‌ دستِ صاحب‌کار ماجراست و ما هیچ‌ هیچ هیچ خیلی خودمان را جدی گرفتیم. به قول مولانا: دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ