#قطار_تهران_مشهد
#ایستگاه_سلام
سلام آقای مهربان کبوترها،
حالا که به ایستگاه سلام رسیده ایم و شما به استقبال مان در قطار تهران مشهد آمده اید می خواهم کمی با شما در و دل کنم ....
می خواهم از ده سال خاطره "می آیم های" داخل قطار ، از ده سال چشم بر نداشتن از پنجره اتوبوس های راه آهن تا داخل شهر برای دیدن دوباره گنبد...بنویسم...
از ده سال لبخند و اشک کنار شما میهان شدن..و چشیدن طعم شیرین میزبانی شما.....
از استرس های مسئولین اردو
از صدای چرخ چمدان های بچه ها که خبر از آمدن دوباره مان می داد....
از سماورهای حسینیه های مشهد که جوش آورده اند از این همه دوری
یا نه از سینی های حسینیه که دلتنگ کاسه سالاد شیرازی و ظرف های ماکارونی ای هستند که با وسواس خاصی روی سفره ها چیده می شد..
یا از در و دیوار غذا خوری که دلتنگ دعای سفره و شعرهای تشکر از خادم تدارکات شده است....
از دیوارهای حسینیه که دل شان برای چسباند برنامه اردو ، برای سبزی کتیبه روی سینه شان لک زده ....
راستی دل کوچه های اطراف حرم برای شور و نشاط و شیر موزه خوردن های بچه ها بعد زیارت سحر یخ نبسته ؟
شب های مشهد دل ش برای نجوای شبانه و ذکر آرام رضاجانم ، رضا جانم ، رضاجانم و اذن دخول پشت هاله اشک چشم دختران نوجوان نگرفته...
از صحن انقلاب که عطش زائری را به آب سقاخانه سیراب می کنید ، دل تان هوای آب خوردن های نوجوان های را نکرده که آب سقاخانه را برای رزق اشک محرم می نوشیدند...
دور قبر شیخ بهایی که قدم می زنید، جای مربی و ارشد ها خالی نیست تا داستان مهربانی شما برای ورود هر گنه کاری به حرم را بازگو کنند ...
حجره های صحن انقلاب تان دلشان برای ما تنگ نشده ؟ برای زل زدن هایمان به گنبد....
قطعا این همه دلتنگی برای به راه افتادن دوباره قطار تهران مشهد فقط سهم ما نیست....
شما هر صبح که صحن به صحن و رواق به رواق از دارالولایه ها می گذرید تا دست زائری را بگیرید، چشم تان که به گوشه خالی صحن جامع می افتد یاد ما کرده اید ، که ما این گونه بی قرار شده ایم ....
آقا ما برای راه افتادن دوباره قطار تهران مشهدمان فقط روی کمک شما حساب کرده ایم....
دست مان را گرم تر از همیشه بگیر تا طعم شیرین امام رضایی شدن و بودن با شما را در دل تمام دختران جهان بچشانیم....
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#دلنوشته
🆔 @bibliophil
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/قسمتاول
پنج سالی بود که عضو یک مجموعه فرهنگی در مریخ شده بودم. توی این پنج سال با هزار کلاس جور واجور از نقطه صفر مرزی رسیده بودم به جایی که میشد برایم خوابهای خوبی دید.
مجموعه آنقدر هر روز زندگیما را پر کرده بود که پدرم میگفت: اینقدر که شما جلسه دارید، ریسجمهور مریخ ندارد.
بیست ساله بودم. حلقه داشتیم، از این حلقهها که نامزدها توی دست هم میکنند نه، یک مربی که مثل مربا شیرین بود، دور هم گرد جمعمان میکرد و کتابهای شهیدمطهری را با چاشنی خوراکی و خنده و صمیمیت میکرد توی مغزهای نوجوان و جوان ما. این گرد نشستن هم فلسفه داشت؛ قرار بود پایین و بالایی نداشته باشیم و تمرین تواضع و فروتنی کنیم. عملی بود که از سیره پیامبر به مجموعه ما آمده بود.
ما از جاذبه و دافعه امام علی عاشق سبک استاد شده بودیم. با کتابها سوالات روز جواب میدادیم و پنج سالی که گذشت به قول عموجانم حسابی ملا شده بودم و با استدلالهای شهیدمطهری قصد اصلاح تمام مردمان مریخ را داشتم. غیر از حلقه، اردوهای علمی داشتیم. چپ و راست کلاس روش مطالعه، مطهری شناسی، امامشناسی، خداشناسی، خلاصه همه چیز شناسی داشتیم.
اصلا شعار ما این بود که باید کوچه کوچه مریخ را فتح کنیم و داخل هر کوچه یک هیات و کانون فرهنگی بزنیم. از مریخ اتوبوس و قطار بگیریم دخترها را ببریم مشهد امام رضا.
توی مریخ هر باغبانی باهدفی گلش را آبیاری میکند، اینجا هم باغبانهای مجموعه برای من خواب ترسناکی دیده بودند که بیشتر شبیه یک کابوس بود. انگار میترسیدند بیشتر آبیاریام کنند ریشههایم بپوسد.
صبحی که کاش طلوع نکرده بود از راه رسید و گوشی زنگ خورد. یکی از مرباها بود که میگفت بیا خانه ما برایت آش پختهام با یک وجب و نیم روغن.
بلند شدم از همه جا بیخبر رفتم خانه مربا که خیلی آنطرفتر از سیاره ما بود.
مربا بیشتر از همیشه تحویلم گرفت و گفت که برای یکی از مناطق مریخ سخنران ندارند و دوران بچهبازی تمام شده؛ بعد چوب جادویی اش را تکان داد و گفت: اچی مچی! از همین حالا تو خودت به یک فعالفرهنگی تبدیل میشوی. مربا میگفت و من مثل عزیز از دست دادهها گریه میکردم. تا آن روز توی مریخ این مقدار میلیلیتر باران نیامده بود. خواهش میکنم این گریهها را یادتان بماند بعد با آن کار داریم.
وقتی فهمیدم سخنران کدام بخش مریخ شدهام، گریههایم بلندتر شد و هرکس به دیدنم میآمد، میگفت: غم آخرت باشد.
بخشی در سیاره ما بود که قبل از من سه تا سخنران کارکشته داشت، یکی از آنها همین مربا بود که اشکم را درآورد.
من بچهی گمنامی بودم در واحد نشریه که گاهی قلم برمیداشتم و با اسم مستعار (منتظر) مطالبی مینوشتم و بعدها خودم شده بودم طراح و سردبیر نشریه که ماجرای آن هم فراوان است. سر به زیر بودم و ساکت (این را هم یادتان باشد).
ولی سخنران شدن توی مریخ خیلی سخت است، مثلا شما نمیدانید که سخنران یک مجموعه فرهنگی بودن این نیست که بشینی روی منبر و صحبت کنی و آخرش همه قربان و صدقهات بروند و بعد پاکت بدهند، ماشین بگیرند و تا خانه بدرقهات کنند. سخنرانی در مریخ یعنی صفر تا صد برگزاری برنامههای یک کانون با تو. سخنرانی در مریخ نه تنها پاکت ندارد بلکه کتک دارد. از پولهای جیب خودت باید خرج کنی کلی هم فحش از همه بخوری. ولی چه کنیم که همیشه مرباها میگویند تو که نمیخواهی دخترهای مردم بیکانون فرهنگی خراب شوند؛ و در منگنه مسؤلیت مجبوری قبول کنی.
این مسئولیت به کوههای مریخ داده شد، آنها قبول نکردند و من دیوانه قرعه به نامم افتاد و پذیرفتم. و اینجا بود که اول بدبختیما در لباس یک فعال فرهنگی شروع شد... آن گریهها یادتان بماند تا قسمت بعد.
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/قسمتاول پنج سالی بود که عضو یک مجموعه فرهنگی در مریخ شده بودم. توی
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/ قسمت دوم
قبل از اینکه به بچهها به عنوان سخنران معرفی شوم قرار شد خیلی سوسکی به جمعشان نفوذ کنم و اخلاق و رفتارهایشان را بشناسم.
عیدنوروز از راه رسیده بود. و ما حدود بیست کانون در مناطق مختلف مریخ داشتیم. قرار بود سه تا اردو برای اعضای موثر هر کانون در مشهد برگزار شود. این بهترین فرصت نفوذ بین بچهها بود.
بچهها براساس سال ورود به مجموعه، میزان مطالعه و فعالیت در سه گروه تقسیم شده بودند. پایینترین رده تشکیلاتی؛ رابط بعد سرگروه و بعد ارشد بود.
قرار بود هر کدام از ردهها پنج روز مشهد باشند و بعد گروه بعدی بیایند و من که نفوذی بودم به همراه بقیه مربیان و خادمین کل ۱۵ روز مشهد بمانیم.
گروه اول اراشد بودند که سخت بدنترین بچههای کانون همان منطقه مریخ بودند که من سخنرانش شده بودم. هرچه میخواستم داخلشان نفوذ کنم نمیشد. اصلا مرا داخل خودشان راه نمیدادند.
آنها تازه کم کم داشتند میفهميدند که چرا من دائما دور و برشان میچرخم و دائما نفوذم را بیشتر میکردم.
مشهد برف سنگینی آمده بود. قرار شد با اراشد کانونی که سخنرانش شده بودم به حرم برویم. قبل حرم مربا کشیده بودشان کنار و گفته بود که این بنده خدا از این به بعد سخنران شماست، دخترهای خوبی باشید.
بچهها تیز بودند و منم صفر کیلومتر و نابلد. رفتیم حرم. جلوتر از بچهها حرکت میکردم و هر چند دقیقه که برمیگشتم عقب مثل جناب مسلمبنعقیل میدیدم یکی از اراشد جیم شده و رفته، تا اینکه وقتی رسیدم صحن انقلاب دیدم فقط خودم هستم و امام رضا. نشستم روی ورودی یکی از حجرههای روبه روی گنبد و مثل کفتری که یخ زده حسابی باد کرده بودم. هم از سرما هم از غم.
زل زدم به گنبد به یاد مظلومیت حضرت مسلم اشکهایم از سرما روی صورتم قندیل شد و پایین چکید. امام رضا با گرمای مهربانیاش دلم را گرم کرد. وگرنه از من سربهزیر و گمنام این رفتارها بعید بود.
اشکهایم که تمام شد، بلند شدم و رفتم صحن آزادی، دیدم جمع اراشد آنجا جمع است. نگو که سخنران قبلی عاشق آزادی بوده و اراشد هنوز عاشق آن گوشه بودند.
منم بدون اینکه به رویشان بیاورم که خاک عالم وسط فرق سرتان چرا جیم شدید، رفتم وسطشان نشستم و برگشتنی از حرم باهم برگشتیم.
در حقیقت به زور سعی میکردم خودم را توی دلشان جا کنم ولی این همهی ماجرا نبود..
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعالفرهنگی از مریخ/ قسمت دوم قبل از اینکه به بچهها به عنوان سخنران معرفی شوم قرار شد خ
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت سوم
از حرم که برگشتیم با اراشد رفتیم بهادرخان. وَمَآ أَدرَىٰكَ بهادرخان؟!
بهادرخان برای ما نقش پدری را دارد که هیچ وقت او را ندیدهایم. اردوهای مشهد ما داخل حسینیههای نزدیک حرم برگزار میشود که برای ما حکم هتل پنج ستاره را دارد. هم دور هم هستیم، هم کلاس علمی و نماز جماعت و هیاتشبانه برگزار میکنیم و هم راحت بازی میکنیم که داستان بازیها و هیاتهای شبانه مشهد خودش مفصل است و در این قسمت نمیگنجد.
یکی از بهترین حسینیههای مریخ، حسینیه مرحوم بهادرخان است که در کوچه عیدگاه فلکهآب با بهترین ارواح از ترسناکترین قبرستانهای جهان آماده خدمترسانی به هر اردویی است. (اگر میخواهید تجربهای از شب اول قبر داشته باشید با بهادرخان تماس بگیرید)
دور تا دور بهادرخان، عکس اموات و بانیان حسینیه به دیوار چسبیده است. من آدم کینهای نیستم ولی شب بهترین فرصت بود که ارواح عمه این اراشد جیمشو را جلوی چشمشان بیاورم و چه جایی بهتر از بهادرخان. (افشای این اسرار ممکناست بعدها با تنبیه اینجانب همراه باشد، اگر قسمت بعد را نگذاشتم....)
شب از راه رسید و بهادرخان در سکوتی وهمانگیز فرو رفته بود. با چندنفر از بچهها ملافه سفید سر کردیم و پشت پنجرههای بلند در رفت و آمد بودیم. رفت و آمد با صداهایی شبیه صدای باد و زوزه شغال.
دوستی داشتم که ابتکار خوبی داشت. نوری هم زیر ملافه گرفته بود و با بطری آب بالای سر بچههایی که خواب هفتمین پادشاه را هم دیده بودند، میرفتیم.
کم مانده بود فعالان فرهنگی سکتهقلبی کنند و ما این گونه انتقام خود را از جیمشوندگان میگیریم. که انتقام سخنران بسیار سخت و نزدیک است.
ولی شادی هنوز زیر پوست ما نیامده بود و دلمان خنک نشده بود که عذاب الهی نازل شد.
مربی که قبلا سخنران همان منطقه خدمت فعلی من بود(خانم چ)، پدر بهادرخان را هم جلوی چشم ما احضار کرد.
مربیها که یک رده بالاتر از اراشد هستند، قرار بود توی این اردو خادمی کنند بلکه کمی معنویت و اخلاصشان را بقیه ببینند و یادبگیرند.
آشپزخانه اردو دست ما مربیها بود. سخنران هم یک مربی فلک زده است که مجبور شده سخنران باشد.
مسئول آشپزخانه (خانم چ) رفته بود یکی از بازارهای ارزان مشهد را پیدا کرده بود و برای اینکه مربیها بیکار نباشند: ۱۲۸ کیلو ۸۰۰ گرم سبزی قرمهسبزی خریده بود. ما که از دنیا بیخبر بودیم، یک دفعه دیدیم یک وانت سبزی جلوی بهادرخان ایستاده و اصلا هم قصد رفتن ندارد. نه تبلیغ میکند نه میرود. نگو که آمده، بماند😭
تا اینکه مربیها را صدا زدند و ما مربیها مثل برادران افغانستانی بسته بسته سبزی بود که از وانت پیاده میکردیم.
چند روز هر جا نگاه میکردیم رنگ سبز میدیدیم بس که بار معنوی بهادرخان بالا رفته بود. دلم میخواست اموات دور تا دور بهادرخان زنده بودند هر کدام حداقل یک بسته را پاک میکردند. البته خانمهایشان چون خودشان همه از این سیبیل کلفتها هستند که از عکسشان خوف میکنی چه برسد از زندهشان.
سبزیها را با هزار جان کندن پاک کردیم و خانم(چ) تازه دوزاریاش افتاد که چه طور باید این همه سبزی را خرد کند؟. در به در دنبال جایی بود که این همه سبزی را خرد کند.
و من که از همان روزها رسانه را خوب میشناختم در یک نقشهی حساب شده هم انتقامم را از اراشد گرفتم و هم از خانم(چ)
انتقامسخت بماند برای قسمت بعد...
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامهدارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت سوم از حرم که برگشتیم با اراشد رفتیم بهادرخان. وَمَآ أَدرَىٰك
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت چهارم
چند سال قبل از گرفتن انتقام، بدعتی در مجموعه به وجود آورده بودم به اسم واحد اخبار.
اخبار اردو را به صورت طنز مینوشتم و سر یک ساعت مشخص صدای آهنگ اخبار(انجز وحده...اللهاکبر...) داخل حسینیه پخش میشد.
شبیه اخبار ۲۰:۳۰، اخبار طنز اردو را خیلی جدی برای بچهها میخواندیم. بعدها این واحد انقدر پیشرفت کرد که گفتوگو تلفنی، گزارش تصویری، دکور و طراحی لباس، بخشهای ورزشی و هواشناسی هم داشت.
اردوی اراشدی که من تازه سخنران شده بودم، اردوی علمی بود و جای این جنگولکبازیها نبود ولی باید یک جوری هم از اراشد انتقام میگرفتم هم از مسئول تدارکات(خانم چ) که ۱۲۸ کیلو و ۸۰۰ گرم سبزی ریخته بود روی سرمان که جای جیم شدن نداشته باشیم.
لذا شبی از شبها آهنگ اخبار را در حسینیه بهادرخان پخش کردیم و بچهها سیخ نشستند جلوی جایگاه که ببینند چه خبر شده.
نگاهی زیر چشمی از پشت عینک باباقوری که برای اخبار زده بودم به اراشد کردم. میکروفن را دست گرفتم و با صلوات بر پیامبر و دوست و رفقای پیامبر شروع کردم. من تا آن روز جلوی این همه آدم میکروفن دست نگرفته بودم و از همه مهمتر مربا و مربیان بزرگ مجموعه هم نشسته بودند. حسابی توی دلم به خودم فحش دادم که این چه غلطی بود.
البته آن شب نمایش هم داشتیم و بعد اخبار نقاشی خانم دادماست و نمایشی از کتابنخواندن بچهها توی حلقه هم اجرا شد. (با کارهای طنز ضعفهای تربیتی را نشان میدادیم تا بچهها غیرمستقیم به خودشان بگیرند)
چند خبر دست گرم کن خواندم از فرار دمپاییهای پرنده در حسینیه که جدیدترین اختراع دانشمندان بود. ۲۰۰ تا دمپایی دم در طبیعی هم بود که فقط یکبار آن را ببینی و تا از پا بکنی، توی پای یکی دیگر پروازش را به تماشا بنشینی.
متن خبر دمپایی این بود:
دمپایی پرنده جدیدترین یافته دانشمندان هوا و فضاست که هر سال تنها در اردوها رخ میدهد. در این پدیده نادر تنها کافیست ثانیهای دمپایی خود را از پای مبارک خارج کنید تا شاهد پریدن آن و پرواز زیبای دمپایی در پای موجودات عجیب و غریب باشید.
خبرهای الکی را خواندم و رسیدم به خبری فوری که همین الان به دستم رسیده:
ثبت رکورد جهانی ۲۰ مربی در گینس
پاک کردن ۱۵۸ کیلو ۸۰۰ گرم سبزی قرمهسبزی به خبر اول خبرگزاریهای جهان تبدیل شد. ۲۰ مربی در یک عملیات بیسابقه طی سه روز با نقشهی خانم (چ) آنقدر سبزی پاک کردند که همهجا را سبز میبینند. پیشتر مسئول تدارکات مقدار این سبزیها را ۱۲۸ کیلو ۸۰۰ گرم اعلام کرده بود. خانم(چ) این سبزیها را از بازارهای متروکه مشهد خرید و سبزی فروشیهای شهر مشهد با اعتصاب جلوی خرد کردن سبزیها توسط سبزیخردکنیها را گرفتند. هیاتی بلندپایه از گینس برای وزنکردن دقیق سبزیها به زودی وارد مشهد خواهد شد. گینس اعلام کرد: تمام سبزیها باید از اول به ساقه چسبانده و دوباره پاک شود. خانم چ به جرم فریب مربیان در گفتن وزن دقیق آن باید تمام قرمهسبزیها را تنهایی بخورد.
و خبر بعد....
هرکاری کردم نتوانستم خبر اراشد جیم شونده را بخوانم دیدم درست نیست آبرویشان را پیش همه ببرم.
ولی این خبرخواندن باعث شد رابطه من و اراشد خیلی بهتر شد. مثلا از دهن یکی از بچهها شنیدم، به جای سخنران برامون دلقک گذاشتن....
این ماجرا #ادامه_دارد
#خاطرات_فعال_فرهنگی
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت چهارم چند سال قبل از گرفتن انتقام، بدعتی در مجموعه به وجود آو
📒خاطرات فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت پنجم
اردو اراشد تمام شد و برگشتند. انقدر اذیت شده بودم که میگفتم: برید دیگه برنگردید!
قرار بود که سرگروهها به مشهد بیان. برای اینکه بیشتر با اونها رفیق بشم با اراشد برگشتم تهران تا با سرگروهها برگردم مشهد.
فقط دعا دعا میکردم چون ایام عید بود، فک و فامیل توی راهآهن نباشند و به خانواده خبر نرسه که نقش مهماندار قطار رو پیدا کردم که الحمدالله کسی نبود.
یک بار رفت و برگشت یعنی یک روز بودن توی قطار. ۲۴ ساعت مسافرت با قطار اتوبوسی که فقط صندلی داشت. اردوها با قطار اتوبوسی برگزار میشد که هزینه اردو پایین بیاد و راحت بتونیم تو قطار با بچهها بازی کنیم. ولی همیشه در سفر طولانی با اتوبوس و قطاراتوبوسی زانوهام بیحس میشه و موقع راه رفتن میلنگم.
وقتی به سرگروهها رسیدم اون بندگان خدا که خبر نداشتن سخنرانشون شدم، خیلی تحویلم گرفتند. از بین حرفهاشون شنیدم که میگفتند: (چه خانم خوبی بیچاره چرا میلنگه؟! خدا شفاش بده.)
اردوی رابطها هم برگزار شد و آخر عید از مشهد برگشتیم. بعد مشهد ما هر هفته هیات دانشآموزی داشتیم. هیاتی که همهی کارهاش خود بچهها انجام میدادند.
رسیدیم به اولین جلسهی هیات و تازه قرار بود سرگروهها و رابطها بفهمند اینکه میلنگید و خیلی مهربون بود سخنران شماست.
مربا گفته بود: چون اولین بار میخوای صحبت کنی، یه سخنرانی کوتاه در حد ۱۵ دقیقه انجام بده و هرجا کم آوردی صلوات بگیر از جمع.
هیات شروع شد، بچهها زیارتعاشورا و قرآن خواندن و منتظر بودند که سخنران روی صندلی بشینه.
از آخر مجلس بلند شدم، از پارچه میانداری سفید که وسط بچهها برا رفت و آمد پهن شده بود، رد شدم و رسیدم نزدیک صندلی ولی از پشت سر صدای خنده و تیکه انداختن بچهها میشنیدم.(ای وای اینکه همون دختر لنگه است، امام رضا شفاش داد!)
دستم یخ کرده بود، گلوم خشک شده بود، استرس تمام وجودم را گرفته بود.
یک لحظه یاد فیلم مختار افتادم وقتی داشت روی صندلی دارالاماره کوفه مینشست و استغفار کردم و نشستم که نشستم.
صلوات اول رو که از جمع گرفتم، تمام استرسام ریخت و مثل عبداللهزبیر بر اریکه قدرت تکیه زدم .(گریههای خونه مربا یادتونه) یک ساعت و نیم انقدر چرت و پرت گفتم که بچهها از دلدرد به خودشون میپیچیدند.
یکی از بچههای انتظامات که به زور روی پا ایستاده بود از خنده، نامهای دست به دست بهم رسوند:(ببخشید وقت کمه!)
و اینجا بود که انتقام اصلی گرفتم و بهشون نشون دادم، سخنران خوبیم، خوب چرت و پرت میگم.
بعد اون سخنرانی جلسه اول باهمه رفیق شدم جز چندتا از اراشد که هنوزم فکر میکردند من دلقکم نه سخنران چون سخنرانهای قبلیشون خیلی فرهیخته و جدی بودند برعکس من!
و تو جلسهی اولی که با اراشد خصوصی گذاشتم کارمون داشت به گیس و گیسکشی میرسید که قسمت بعد میگم.
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامه_دارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت پنجم اردو اراشد تمام شد و برگشتند. انقدر اذیت شده بودم که میگفت
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت ششم
چندتا از اراشد دوست نداشتند سر به تنم باشد. هرچه برایشان روضه میخواندم که شما باید برا امامرضا کار کنید، نه برای شخص، گوش میدادند ولی باز از گوششان در میرفت.
اولین جلسهی خصوصی با اراشد خانه یکی از مخالفها بود. مجموعه ما خودجوش است و برای همین بیشتر جلسات داخل خانههای خودمان برگزار میشود.
خانه ما که دور از منطقه هیات بود و قرار شد جلسه توی خانه یکی از ارشدهای مخالف برگزار شود که از قضا توی منطقه بود ولی ناکجاآباد منطقه. تاکسی تا سر خیابان اصلی میرفت و سر ظهر باید از خیابانی که توی آن قبرستان و انتهای آن بیابان و پر از سگ ولگرد بود میگذشتم.
من در پیدا کردن آدرس گیج نیستم ولی یکم خنگ چرا ! آن موقعها هم لوکیشن و اسنپ نبود. (راز گم نشدن من تا همین امروز)
جلسه ساعت ۳ بعدازظهر بود و پرنده توی خیابان پر نمیزد ولی سگ چرا.
الحمدالله ظهر بود و ارواح قبرستان خوابیده بودند. با خیال راحت از قبرستان گذشتم و به جاده بیابانی رسیدم. صدای سگها هر لحظه نزدیکتر میشد. به تک تک اراشد توی دلم با اسم فحش دادم که مگر جا قحطی بود، خدايا اینجا ته مریخ است؟! اینجا کجاست؟!
نکرده بودند یکی تعارف کند ساعت فلان فلان جا باشید باهم برویم.
انگار گذشتن از این بیابان امتحان سخنرانی بود. چون از کنار هر سگی که میگذشتم هرچه آیه و ذکر بلد بودم میخواندم. سگها الحمدالله حال نداشتند، فقط نگاهی میانداختند و میرفتند گوشهای آفتاب میگرفتند.
به آخر بیابان جلوی گندمزاری رسیدم که یک در کوچک آنجا بود. در را زدم و دیدم همه اراشد زودتر از من گیس به گیس نشستهاند و شاد و خوشحال چیپس و ماست میخوردند که تا من را دیدند جمع کردند. خوب چرا؟! منم چیپس ماست دوست دارم!
حس بچهای را داشتم که وارد جمعی شده که بازیاش نمیدهند و به زور میخواهد خودش را توی دل بقیه جا بدهد. دلم میخواست سگها مرا بخورند ولی این رفتار بچهها را نبینم.
جلسه را از حالت رسمی خارج کردم و با شوخی و خنده سعی کردم اول با بچهها رفیق شوم. از خودشان پرسیدم که کار و کاسبیشان چیست و چه میکنند. یکی دوتایی که مخالف بودند؛ حوزه علمیه درس میخواندند.
یکی از بچهها گفت: شما منطقه ما رو نمیشناسید، بچههای اینجا کمبود محبت دارند، خانوادهها اکثر فقیر و معتاد هستند یا طلاق گرفتند، کار کردند اینجا خیلی سخته.
با سر حرفشان را تایید کردم که با شما نیروهای کار بلد سخت نیست.
ارشدی که خانهشان بود، سینی چای را گذاشت وسط و گفت: ما اینجا تشکلهای مذهبی فعالی داریم که مسئولینش یواشکی جلسات ما رو میان ببینند چی میگیم، برا همین سخنرانیتون باید خیلی سطحش بالا باشه.
یک قلپ چای را داغ داغ پایین دادم. یاد سخنرانی خودم افتادم. من دانشجو ترم سوم کارشناسی بودم و ارشدی که این حرف را میزد خودش طلبه بود و به قرآن و حدیث مسلط بود.
گوشه ذهنم حرفش را نوشتم دیدم بندهخدا حق دارد، اما توی جلسه گفتم: مخاطب ما دختران نوجوان هستند که عاشق طنز، خنده، نشاط و جنگولک بازی هستند نه خانمهای طلبه و بسیجی که بسیار هم محترم هستند. هیات ما دانشآموزی است، به نظرم باید با بچهها راحت حرف بزنیم.
دوباره همان ارشد محترم ادامه داد: این طوری آبروی هیات میره.
از خجالت قرمز شدم. تا به حال خودم هیچوقت با مربا انقدر راحت حرف نزده بودم و تصمیم گرفتم از زمان کمک بگیرم و کار خودم را پیش ببرم.
و برای اینکه وارد تیم آن دوتا ارشد طلبه شوم گفتم: اتفاقا منم حوزه علمیه قبول شدم، هم مصاحبه هم امتحان ورودی با نمره بالا ولی لیاقت نداشتم حوزه درس بخونم و رفتم دانشگاه، خیلی به حال شما غبطه میخورم.
دیدم آن دوتا طلبه از رو نرفتند و گفتند: چه جالب! درسهای حوزه خیلی سختتر از دانشگاه، خیلیها میرن دانشگاه!
من این را قبول داشتم و حرفشان را تایید کردم ولی یکی از اراشد بعد از آن جلسه رفت پیش مربا و درخواست کرد که دیگر هیات نیاید و آن یکی کم کم رفیق صمیمیام شد.
چند وقت پیش توی مترو دیدمش، کلی باهم از خاطرات آن روزها گفتیم و خندیدیم. دائما میگفت: حلال کن خیلی اذیتت کردیم.
متاسفانه بیشتر از یکسال نتوانستم توی آن منطقه فعالیت کنم و برای همهی ضعفهایی که داشتم و کمکاریها از خداوند طلب ببخش میکنم. ولی تجربه خوبی بود که حالا بعد گذشت ۱۲ سال میفهمم خیلی جاها باید با گذشتتر و پختهتر رفتار میکردم. من از مربا یاد گرفته بودم اولین شرط فعال فرهنگی شدن داشتن صبر و قلبی به اندازه دریاست همان شرح صدری که اول هر جلسه سخنرانی از خدواند طلبش میکردیم: ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی:
پروردگارا! سینههایمان را گشاده و کارمان را آسان کن و گره از زبانمان بگشا تا سخنانمان را بفهمند!
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامه_دارد
بغض قلم
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت ششم چندتا از اراشد دوست نداشتند سر به تنم باشد. هرچه برایشان
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت هفتم
قرار بود بچههای مدارس منطقه را ببریم مشهد. اردو بردن دانشآموزهای راهنمایی کار خیلی سختی است. آموزش و پروش با این همه امکانات، فقط اردو داخل شهری میبرد نه هزار کیلومتر دورتر.
چند ماه قبل از مشهد جلسات فشرده گذاشتیم با اراشد و صفر تا صد تمام برنامهها را بستیم. اراشد کار که جدی شد تقریبا همهچیز را جدی گرفتند. هنوز مشکلاتی داشتیم ولی جنسش فرق کرده بود.
یکی از اراشد یک ساعت با ماشین محل سکونتش با محل هیات فاصله داشت ولی مرد و مردانه پای کار بود که مسئول اردوی مشهد ما شد.
اردو مشهد حساسترین و سختترین قسمت فعالیتفرهنگی ماست و من با سن بیست سال بزرگترین فرد اردو بودم. البته مسئولین مجموعه هم از دور حواسشان به همه چیز بود.
با اتوبوس رفته بودیم و به حسینیه که رسیدیم، صاحب حسینیه گفت: زائرهای قبلی خیلی حسینیه را کثیف کردند و فعلا بیرون بمانید. کجا میماندیم دوتا اتوبوس دختر خسته که هزار کیلومتر راه آمده بودیم!
ثانیههای خیلی بدی بود ولی باید محکم رفتار میکردم و به بقیه امید میدادم. مثل علیبیغم میخندیدم و از درون در حال پودر شدن بودم.
از خیابانی که حسینیه توی آن بود، گلدسته حرم مشخص بود. رو کردم به امام رضا و گفتم: آقا دعوت کردی، رفتیم از دم مدرسهها برات زائر آوردیم، خودت یه کاری کن!
مسئول اردو بندهخدا جایی را هماهنگ کرد و بچهها را موقت منتقل کردیم که استراحت کنند. اراشد ماندند که بچهها را با بازی و نشاط سرگرم کنند تا توی ذوقشان نخورد.
ما برای حرم رفتن کلی برنامه داریم و نمیخواستیم بچهها این طوری خسته راهی حرم شوند.
با سرگروهها حسینیه چرک را تحویل گرفتیم و مثل کوزت به جانش افتادیم. بچههایی که توی خانهشان دستشویی تمیز نکرده بودند، با جان و دل دستشوییها، حمام، آشپزخانه و همه جای حسینیه را برق انداختند.
فقط لپه و روغن قیمه بود که روی پلهها ریخته بود. حسینیه را برق انداختیم و ایستادیم به استقبال بچهها. اسفند دود کردیم و به بچهها خوشآمد گفتیم. بچههایی که اولینبار بود با ما به اردو میآمدند و زائر امام مهربانیها بودند.
از روزهای سخت کار با این بچهها گفتم، انصاف نبود از همکاری و مهربانی آنها ننویسم.
ولی اینجا سختیهای اردوی ما تمام نشد
در این اردو ما از هفت غول گذشتیم.
یکی از یکی سختتر
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#ادامه_دارد
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت هفتم قرار بود بچههای مدارس منطقه را ببریم مشهد. اردو بردن دا
📒 خاطرات یک فعال فرهنگی از مریخ/ قسمت هشتم/ آخر
قالت محدثه(سلام خدا بر او): کار جهادی یعنی سختی بیپایان.
غول دوم اردوی مشهد ما این بود که پول کم آوردیم چون رانندههای اتوبوس برگشت دندانگردی کردند و پول بیشتری خواستند.
بچهها را جمع کردم و برایشان قصه اسماعیلطلا و ماجرای ساختن سقاخانه را گفتم و بچهها بندههای خدا به جای سوغاتی خریدن به اردو کمک کردند. هنوز که فکر میکنم به این موضوع شرمندهام که مجبور شدیم کمک جمع کنیم. فقط ملاحظه کنید که بچهها چقدر پاک بودند که با یک داستان بیخیال سوغاتی و بازار شدند. البته بازار هم رفتیم ولی خوب کمتر خرید کردند.
غول سوم این بود که از استرس و فشار زیاد مریض شده بودم و با مریضی شدید روزهای اردو را سپری میکردم و اراشد بندگان خدا برایم کلی خوراکی تقویتی میخریدند.
غول چهارم هم شب اول اتفاق افتاد. ما کل روز برای بچهها برنامه داریم. لابهلای بازی احکام وضو و غسل را با خنده و شوخی یاد میدهیم تا میرسیم به غروب. بعد از نماز جماعت هیات شبانه داریم. آداب زیارت را کوتاه شماره میکنیم و با ذکر رضاجانم راهی حرم میشویم. بعد از هیات هر هفت هشت نفر با یکی از اراشد راهی حرم میشوند.
وقتی از حرم برگشتیم دوتا از بچههای جدید برنگشتند. همه با اراشدشان برگشته بودند جز این دو نفر. ارشدشان مثل مرغ پر کنده کل حرم را گشته بود ولی معلوم نیست کجا رفته بودند؟!
مسئولین موسسه خبردار شدند و رفتند حرم، بعد ساعتها گشتن این دوتا آبزیرکاه را با دوست... پیدا کردند و به اردو برگرداندند. مگر حرم جای این کارها بود؟! ولی توی مریخ این کارها متاسفانه مرسوم است.
زنگ زدیم خانوادههایشان که بگویم دختران شما از اردو اخراج شدند، بیاید بچههایتان را ببرید که مادر یکیشان گفت: مگه چیه؟ بچه منه! فداش بشم منه! بچه من حق دار دوست... داشته باشه😔
منم هرچی ف ح ش بلد بودم گفتم، البته آن موقعها پاستوریزه بودم خیلی بیشتر از بیادب بلد نبودم. این هم غول چهارم.
غول پنجم ما یک برنامهای داریم به اسم صندلی داغ که قرار است بچهها سوالات شخصی و خصوصی از سخنران بپرسند.
کلی دکور و تزئینات بچهها درست کردند و جلسه به خوبی و خوشی داشت برگزار میشد تا اینکه کیک وارد جلسه شد.
بچهها انگار تا حالا کیک ندیده بودند شروع کردن مالیدن کیک به سر و صورت هم
با هزار بدبختی همه جا را تمیز کردیم و اراشد و خودم خیلی تلاش کردیم عصبانیتمان را در قالب داد نشان ندهیم.
فردای آن روز برایشان گفتم ما چقدر قرض داریم و اصلا اگر پول دار هم بودیم اینکار اسراف است و ماجرای اسماعیلطلا را اینجا گفتم. حالا بیشتر حق بدهید که حقشان بود.
غول ششم موقع برگشت رسید و یک هیاتی که همراه ما به مشهد آمده بود اتوبوسش دبه کرد که من شما را نمیبرم، اردوهای ما برای دختران نوجوان است و هر رانندهای اعصاب سر و صدای آنها را ندارد.
ولی بچهها چه گناهی دارند باید شادی کنند،نوجوان است و انرژی.
مجبور شدند بچههایشان را کف دوتا اتوبوس ما جا بدهند که دعوایی بین آقایان مسئول و رانندهها هم در گرفت که اجازه بدهید نگم که کار به کلانتری و شیشه شکستن و... رسید.
غول هفتم هم اینکه قرار بود یک جوری برسیم که روز اول ماه مبارک روزه بگیریم ولی نشد. روزه اولین روزمان هم بس که رانندهها اذیت کردند از دست رفت.
این اردو با تمام سختیهایش مصداق همان عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد بود، چون سختی دلهای کادر هیات را حسابی به هم نزدیک کرد و اردوی دوم مشهدی که بچههای این منطقه را با قطار بردیم هیچکدام این غولها جلوی ما را نگرفتند.
الحمدالله از این اردوها کلی دختر مریخی طعم شیرین امام رضایی شدن را چشیدند و خودشان این روزها یک پا فعال فرهنگی شدهاند.....
نتیجه اخلاقی: ایشالا خودتون فعال فرهنگی بشید ببینید بچههای ما دستخالی چهکارهایی میکنند که متولیان فرهنگی با این همه امکانات نمیکنند.
#التماس_نکنید_ادامه_ندارد
#البته_ما_تا_همین_امروز_برعهدمان_ماندیم
ولی تا همینجا را اینجا نوشتم....
بقیهاش باشد طلب شما توی کتابی که دارم این روزها ویرایش میکنم....
#خاطرات_فعال_فرهنگی
🆔 @bibliophil
بغض قلم
پشت درهای بسته چندتا نو عروس نشسته!
شاید کمتر کسی جز خدا خبر دارد که یک جین(شش نفر) نوعروس در منطقهای از جنوب شهر تهران هیئت دخترانه دارند.
نوعروسها به صورت عادی هم درگیر خرید جهاز و کارهای قبل عروسی و... هستند، اما این جماعت فوقالذکر کنار مسائل بالا، سرشان برای فعالیتهای فرهنگی دخترانه هم درد میکند. هر دختری از کنارشان توی خیابان میگذرد دلنگرانند که نکند، کم کاری ما طعم شیرین امامرضایی شدن را از او بگیرد.
برای همین هر هفته چند ساعتی دور نامزدبازی و شیرینی مرسوم زندگی خط میکشند و دور هم مینشینند و خودشان اردو و کار فرهنگی برای دختران نوجوان منطقه میتراشند.
امروز یکی از همین جلسهها را دور هم گرفته بودند. از ظهر تا بعد از نماز مغرب دور هم ابعاد مختلف فعالیتشان را بررسی کرده بودند و از اتفاق عجیبی که تا ساعتی دیگر برایشان میافتاد بیخبر بودند.
این بیخبری از آن اتفاق عجیب باعث شد، در اتاقی مشرف به ریلهای قطار جنوب شهر ساعتها به فکر جلو رفتن قطار هیئت روی ریل پیشرفت باشند. با رویای دخترهایی که قرار است به زودی توی همین قطار سوار کنند و ببرند مشهدالرضا و دلشان را گره بزنند به پنجرهفولاد، نفس کشیدند و نفس تازه کردند.
نم باران روی ریلها نشسته بود که صدای اذان مغرب پیچید توی فرهنگسرا. فرهنگسرا دلگیرتر از همیشه بود. کارها کمی پیچ خورده بود و جلسه گنجایش بیشتر از این را نداشت.
نماز مغرب خواندند و یکی از عروسها که برای اولین بار آش رشته پخته بود، دیگ آش خوش طعم و دلپذیرش را با فلاکس چای و بطریهای آبمعدنی زد زیر بغل و عروس خانمها به قصد بیرون رفتن از فرهنگسرای چهار طبقه از آسانسور پایین آمدند.
به در ورودی که رسیدند، راه خروجی از این مسیر پیدا نکردند. چون که شاعر میفرماید؛ این راه پایان ندارد...
درهای ورودی فرهنگسرا قفل شده بود. ساعت کاری فرهنگسرا تمام شده بود و مسئول مربوطه بدون اینکه بداند که هنوز نوعروسهای دغدغمند جلسهشان ادامه دارد، در را با دوتا قفل ورودی و دوتا قفل کتابی محکم کرده بود و از جنوب تهران به خانهاش در شرق رسیده بود.
نوعروسها پشت دربهای بسته مانده بودند و درب فرهنگسرا بسته بود و اهل فرهنگ مانده بودند با یک دیگ آش نصفه خورده و ملزومات نشستن چند ساعته توی جلسه.
زنگ پشت زنگ که برادر مسئول فرهنگی چرا در فرهنگ جنوب شهر را بستی و رفتی؟ مگر فرهنگ تعطیلبردار است؟
و چارهای نبود که نوعروسها بمانند منتظر با چاشنی بگو و بخند که وقت لطیفتر عبور کند.
فکرهای خندهدار خستگی جلسه را برده بود. پریدن از پنجره روی قطار تهران مشهد عبوری یا شکستن در آهنی و گرفتن عکس با قفل و قابلمه.
باید راهی برای خروج پیدا میشد.
صدای ورزش و سوت باشگاه، نظر نوعروسها را جلب کرد.
درب کناری فرهنگسرا، باشگاه ورزشی بود که آن هم ساعتهای آخرش را سپری میکرد. با هر جان کندنی بود از لای سر و صداها به گوش باشگاهنشینان رساندند که پشت درهای بسته چندتا نوعروس با قابلمه و با دغدغه نشسته.
و خدا رحمتش را بار دیگر نشان داد. دری از باشگاه به فرهنگسرا راه داشت. چند پسر بچه کوچولو و موچولوی شلوارکپوش وسط بالا و پایین پریدن، یک دفعه مردمک چشمشان گرد شد. چند خانم چادری قابلمه به دست از روی تاتمی باشگاه عبور کردند و از در باشگاه بیرون زدند. درست میدیدند؟!
و فرهنگی که با دستور و بخشنامه نهادها به جایی نمیرسد با دلسوزی نوعروسهای آتشبهاختیار حتما روزهای روشنی خواهد داشت اگر به در بسته نخورد و توکل و ایمان نوعروسها کم نشود.
#خاطرات_فعال_فرهنگی
🆔 @bibliophil
امروز با نوجوانهای کانون اماممهربانیها در منطقه سرآسیاب استان تهران درباره کتابخوانی صحبت کردم.
بچههای نازنینی بودند که خیلی دوستشون داشتم.
یکی از فواید مطالعه که بچهها هم بهش رسیده بودند و درباره او صحبت کردند؛ به دست آوردن آرامش و خوب خوابیدن بود.
باورتون نمیشه به بچهها گفتم
کدومتون شب سخت خوابتون
میبره؟
تعداد زیادی دست بلند کردن
که تا ساعت ۲ شب خواب نداریم.
بهشون گفتم کتابخوانی قبل خواب رو امتحان کنید به جای گوشی.
بخشی از فواید کتابخوانی:
_تقویت مغز و کاهش آلزایمر(کتاب ورزش مغز)
_تقویت خلاقیت
_تقویت فن بیان و فن نگارش
_بالارفتن قدرت ارتباطگیری با اطرافیان
_بالا بردن اعتماد به نفس
_بالابردن قدرت تمرکز
_بالا بردن تفکر انتقادی
_بالا بردن آرامش و کاهش اضطراب و افسردگی
و....
هر کدوم این فواید رو با مثال برای بچهها گفتم.
کتاب آخرین معجزه بشیریت
حتما از لذت بیکران او بهره ببریم.
#خاطرات_فعال_فرهنگی
🆔 @bibliophil
حرکت یعنی مامان سمیه❤️
عشقم! نفسم! بچههایی که خودمانیتر هستند، این طوری صدایش میزنند ولی اکثریت استاد صدایش میکنند.
استاد با یک کشیدگی دخترانه که با ناز از لای لبهای ترگل رژ لب زده، بیرون میآید.
استاد این روزهای شاهدشهر شهريار، همان مامان سمیه شانزده سال قبل ما گوشهی اتاقک مصلی فردیس کرج است.
اولین بار شانزده، هفده سال قبل توی سرمای زمستان با یک دختر کوچولو چندماهه دیدمش. چسبیده بود به بخاری اتاقک نگهبانی مصلی فردیس. هوا سرد بود ولی راضی نبود به این سرما و گرما را فقط برای خودش و خانوادهاش نمیخواست.
آن روزها مامان سمیه قرار بود اولین اردوی دانشآموزی مشهدالرضا را کلید بزند. آن اتاقک اتاقک ثبتنام بود.
برای من که تصورم از مذهبیها چهرههای اخمو و بداخلاق بود، لبخند مامان سمیه تضاد پررنگ زندگیم شد. خانمی چادری و جوان که برخلاف بقیه چادریها میخندید. ایدههای نو داشت، اخلاق و محبت را توی اردوهای خودجوش دخترانه و هیئتهای امامرضایی به جان نوجوان میریخت.
سرود و بازی و احکام خندهدار را وسیله کارش کرده بود.
انرژی داشت و یک لحظه از حرکت رو به جلو دست نمیکشید. انگار هدف خلقتش رساندن بود. دست تک تک دخترهای شهر را میگرفت از منجلاب عشقهای مجازی بیرون میکشید و در گرمای عشق حقیقی امامرضا، جلد گنبد طلایشان میکرد.
خیال میکردم حالا که سالها از آن روزها گذشته، بیخیال حرکت شود. یا خودش گوشهای بایستد و بقیه را به حرکت تشویق کند و بگوید: من آردهایم را الک کردم و الک را به دیوار آویختم. نوبت شماست. من زندگی دارم، بچه دارم، من که وظیفهام را انجام دادم.
امروز که رفتم پای صحبتهایش توی هئیت دخترانه شاهدشهر نشستم انگار وارد تونل زمان شدم. تک تک ماجراهای شانزده سال قبل برایم مرور شد. از روزی که برای اولین بار رفتم اردو مشهد تا روزی که بعد اردو مشهد، هئیت دانشآموزی زد و خادمی کردن توی هئیت را یادمان داد. و آرام آرام مسیر حرکتمان را تغییر داد.
نه تنها خسته نشده بود. نهتنها زندگی مستاجری و سنگاندازیهای حسودان و جاهلان مانع حرکتش نشده بود بلکه این روزها تخت گاز حرکت رو به جلو را در دستور زندگیاش گذاشته.
امروز دوباره داشت از حرکت برای دخترهای نوجوان حرف میزد. دخترهایی که بعضی مذهبیها این روزها میترسند به ظاهر عجیب و غریبشان، به شلوار و لباس پارهشان نگاه کنند، چه برسد که با آنها همکلام شوند. چه برسد که آنها را توی باشگاه و اردوی کوه و کلاس مدیریت زمان راه بدهد.
مامان سمیه دیروز، استاد جودو این روزهای دخترهای شاهدشهر است. دختران نوجوانی که حال و حوصله بحث دینی ندارند. دخترهایی که گوش و چشمشان پر از شبهه و فتنه و آشوب است.
دخترهایی که زیارت عاشورای شروع هئیت را از بیحوصلگی به سلام آخر بسنده میکنند، ۴۵ دقیقه پای صحبتهای او مینشینند، بعضیهایشان حتی توی نت گوشی نکتهبرداری میکنند.
چون همان استاد که توی باشگاه حرکت رو به جلو را یاد میدهد، اینجا توی هئیت روی صندلی مینشیند، خودمانی لای شوخی و خنده از زنده بودن تمام ذرات هستی حرف میزند. از این که باید هر روز حرکت کرد و متوقف نشد. از به کمال رسیدن و کامل شدن سنگها برای سنگ حرم شدن بحث را میبرد به هر انسانی که بدی و خوبی به او الهام شده و باید راه تکامل را با حرکت رو به جلو طی کند.
به گمانم دخترهای شاهدشهر این روزها خوشبختترین نوجوانهای کشور هستند که میتوانند کنار استاد طعم شیرین مهربانی امامرضا را بچشند و برای حرکت رو به جلو برنامهریزی کنند. و استاد دستشان را میگیرد و پله پله بالا میبرد. چشم که بهم بزنند همین دخترها با ظاهر عجیب امروز شدهاند، یک پا فعال فرهنگی و انقلابی که به دغدغههای امروزشان بخندند.
کاش مامان سمیه زیاد داشتیم...
توی هر شهری یک مامان سمیه بود که فقط مامان پنجتا بچه خودش نبود، دلش میسوخت. تمام دختران نوجوان شهر را دختران خودش میدانست.
دختران شانزده سال قبل مامان سمیه حالا قد کشیدهاند، مثل همان اسما کوچولو که از کنار بخاری اتاقک مصلی فردیس حال قد کشیده و نوجوان شده و هر کدام گوشهای از شهر خودشان برای دختران شهر مادری میکنند.
مامان سمیه دیروز و استاد امروز مادری با هزاران دختر امام رضایی است که برای رسیدن دل تک تک شان به پنجرهفولاد خون دل و جوانی فدا کرده و ناملایمت هم کم از روزگار و نهادهای فرهنگی ندیده ولی حرکت یعنی مامان سمیه.
استاد! سایهات بر سر دختران شهر مستدام
و عمرت پر برکت و عاقبتت نامیرا شدن شبیه مادر سادات.
🌸روز معلم مبارک پیشاپیش 🌸
#خاطرات_فعال_فرهنگی
#کار_خودجوش_فرهنگی
🆔 @bibliophil