🇮🇷به جمهوری اسلامی ایران گفته ایم آری
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران ، نه!
🇮🇷دوازدهم فروردین روز جمهوری اسلامی ایران گرامی باد🇮🇷
🆔 @bibliophil
🖌سر سفره انقلاب
سال ۹۴
۱۲ فروردین
اردو داشتیم.
بیشتر از صدتا دختر نوجوان رو از تهران
برده بودیم مشهد. خیلی دلمون میخواست چندتا دونه غذا حضرتی بهمون بدن، بریزیم تو غذای اردو برا تبرک تا دل بچهها با امامرضا گره بخوره.
با یکی از دوستان دونفری، چندجا از حرم رفتیم، پرسیدیم. گفتن دست ما نیست قرعهکشی، فیشها اتفاقی به زائرها داده میشه و خلاصه ناامید شدیم و با شرمندگی برگشتیم اردو.
روزهای آخر اردو بود، از حرم که برگشتم
دیدم همه گریه میکنند، دوتا خادم از حرم اومده بودن ۱۲۰ تا فیش به بچهها داده بودند و همه وعده ناهار ۱۲ فروردین مهمان حضرت شدیم.
یادم فیشها رو چیده بودیم کف حسینیه و باهاش اسم امامرضا رو نوشته بودیم و دورش نشسته بودیم و گریه میکردیم.
غذای روز ۱۲ فروردین هم ویژه بود
چون روز جمهوریاسلامی بود
خادمها هم سنگتمام گذاشته بودند.
شیرینی روز جمهوریاسلامی برای ما با طعم
سر سفره امامرضا نشستن یکی شد.
از غذاخوری طبقه دوم صحن انقلاب که پایین اومدیم از پنجره گنبد مشخص بود، دونه دونه ایستادیم و سر سفره انقلابی که امامرضا محور اون بود و هست، عکس گرفتیم.
اینم روزی ما از سر سفره انقلاب❤️
#روز_نوشت
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒*روزنوشت های پیچائیل 🖌 فائضهغفارحدادی دهِ یکِ سه* دیروز بعد از ملاقات با امام آنقدر سبک شده بود
📒*روزنوشت های پیچائیل*
🖌 فائضهغفارحدادی
*دوازدهِ یکِ سه*
روزنوشت یازدهم را پیچاندم و ننوشتم. بس که شلوغ بود آن روز و از کت و کول افتاده بودم. دیروز ولی به خودم مرخصی دادم و حالا حوصله ام برای نوشتن خوب است. ولی خب چه بنویسم؟ بنویسم که تمام دیروز خودم را لای ابری قایم کردم و خوابیدم و به هیچ ندای ماموریتی محل ندادم؟ حتی این که ثواب خواب روزه داران شب بیدار مانده را ببرم بالا و نگذارم بماند برای دقیقه نود؟ اصلا به خاطر همین پیچاندن ها بود که پریروز آن قدر کار زیاد داشتم و پدرم درآمد.
صبح هجدهم رمضان برای همه فرشته های آزاد نزدیک زمین ماموریتی ابلاغ شد که مسیر آسمان محدوده خودتان را تمیز و مرتب کنید که شب قرار است فرشتگان مقرب بالانشین و روح (که بالاتر از فرشتگان است) به سمت زمین نازل شوند و هر کس آسمانش شلوغ باشد اخطار می گیرد.
افتادم به هول و ولا. کلی ثواب اعمال نرسانده داشتم که گوشه موشه آسمان انداخته بودمشان. یکی یکی جمع کردم و بردم رساندم بالا. اما به عقوبت هایی که باید به آدم ها می رساندم، دست نزدم. فقط همه را لای ابرهای سفید پنبه ای قایمشان کردم که به برکت عبور فرشته ها و شب های قدر خودشان بخشیده شوند و نیازی به رساندن و اینها نباشد. با همه نفسم یک فوتی هم به آسمان تهران کردم که آلودگی ها و ریزگردهایش برود و شفاف باشد. شانس آوردم که رمضان توی نوروز بود و هوا خود به خود خوب بود. وگرنه فوتم نمی رسید به تمیز کردنش و ممکن بود اصلا فرشته های مقرب از بالا که می آیند فکر کنند اینجا توده ای قهوه ای از مجموعه آلودگی هاست و تهران را زیرش پیدا نکنند و بروند شهرهای دیگر. مثلا فیروزکوه و دماوند. آن وقت کار ما زیاد می شد و انتقال بک یا الله ها از تهران تا اولین شهر فرشته شب قدر دار به دوشمان می افتاد. کارم که تمام شد دیدم چند تا از ابرهای سفید عقوبت دارم نیست! یحتمل فوتم شدید بوده و آنها را هم تارانده بودم. اگر عقوبت ها گم می شدند از اداره نظارت توبیخ می گرفتم. به دنبالشان رفتم سمتی که فوت کرده بودم و خوشبختانه توی کرج پیدایشان کردم. اما هرچه گشتم عقوبت ها لایشان نبود. چشمم خورد به جمعیت زیادی که پشت تابوتی با پرچم ایران راه می رفتند. پایین تر آمدم و سر و گوشی به آب دادم. تابوت جلوی جمعیت نور زیادی داشت که چشمهایم را می زد. فرشته های زیادی با تابوت و جمعیت همراهی می کردند. از یکی شان پرسیدم چه خبر شده؟ عالم این شهر مرده؟ یا عارف سالکی از دنیا رفته؟ گفت هیچ کدام. جوانی است که به دست شقی ترین طاغوت روی زمین به شهادت رسیده. پرهام ریخت! پس بگو عقوبت ها چرا محو شده بودند. اثر خون شهید بوده که دیاری را زنده و آباد می کند و بدی ها و کم کاری های مردم را می بخشاند. ابرهای خالی را برگرداندم. سبک و نورانی شده بودند. باسلیقه چیدمشان روی آسمان تهران و سپردم که آن شب نوربالا بزنند برای فرشته ها و دعوتشان کنند. چه شبی هم شد آن شب قدر. امروز هم خیلی کار دارم. باید بروم به مادرهایی که دوست دارند بچه هایشان شب قدر را درک کنند کمک کنم و ظهر بخوابانمشان. و البته که این کار از رفع آلودگی تهران سخت تر است! فعلا.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دوازدهم
#شهید_بهروز_واحدی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
🖤خدا را شناختم در برهم زدن برنامهها
و در زیارتهای یه دفعهای...
پارسال روز شهادت امیرالمؤمنین
خیلی دلم شکسته بود، اومدم یه
گوشه دنج حرم سیدالکریم
که آی به جونش غر زدم...
امسال شب شهادت امیرالمؤمنین
مهمان سیدالکریم شدم.
بدون هیچ برنامهای!
شب قدر از کربلای سیدالکریم دعاگو هستم. روزی همهمون باشه سالی پر از زیارت اباعبدالله و خادمی برای امامحسین
سر مزار شهید زمانینیا محافظ حاجقاسم
براتون شهادت خواستم بعد عمری مجاهدت، کاش امسال آقامون بیاد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#شب_قدر
🆔 @bibliophil
🌹شب قدر آرمان علیوردی
دوستانش گفتن: شب قدر سال قبل شهادتش، هیات داشتند. به یک نفر نیاز داشتند که بچههای کوچیک رو از دم در ببره تا مهد کودک هیات. همه گفتیم ما میخوایم قرآن سر بگیریم و قبول نکردیم.
اما آرمان قبول کرد. کل شب احیا فقط دم در ایستاده بود و بچهها را تا مهد کودک میبرد.
#شب_قدر
#شهید_آرمان_علی_وردی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
شبقدر آخر حاجقاسم
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند!
محمود خالقی یکی از دوستان حاجقاسم
تعریف میکند سوم خرداد ۹۸ مصادف
بود با شب قدر نوزدهم که همراه خانواده
به نجف رفته بود.
حاج قاسم شب قدر آخرش را حرم امیرالمؤمنین بود. دلش میخواست بالای پشتبام حرم احیا بگیرد، که به علت بنایی امکان پذیر نبود.
حاجی عینک از چشم گرفت و نشست به قرائت قرآن و یک ساعتی عبادت فردی او طول کشید و بعد دست جمع نماز قضا سه روز را خواندیم.